چندان
لغتنامه دهخدا
چندان . [ چ َ ] (ق مرکب )مقداری باشد مجهول و غیرمعین . (برهان ). مقدار نامعین و نامعلوم . (ناظم الاطباء). || گاهی بجای لفظ آنقدر استعمال میکنند. (از برهان ). آن مقدار. (رشیدی ). بمعنی آن مقدار است ، همانطوریکه «چندین » بمعنی این مقدار میباشد. (از انجمن آرا). بمعنی آن مقدار. (آنندراج ). آنقدر و این قدر و هر قدر و چه قدر و هر چه و قدری . (از ناظم الاطباء). بدانقدر. بدان حد. به آن اندازه . آنقدر. آنهمه . بدان مقدار :
شادیت باد چندان کاندر جهان فراخا
توبا نشاط و راحت با رنج و درد اعدا.
بچندان فروغ و بچندان چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ .
چنان لشکر گشن و چندان سوار
سراسیمه گشتند از کارزار.
ابر سام یل باد چندان درود
که آرد همی ابر باران فرود.
ور آنجای تاریک چندان سخن
شنیدم که هرگز نیاید به بن .
که دانست کز تو مرا دید باید
بچندان وفا اینهمه بیوفایی .
چو غرواثه ریشی بسرخی و چندان
که ده ماله از ده یکش بست شاید.
گر با تو برد باری چندان نکردمی من
در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری .
آن روز که او جوشن خرپشته بپوشد
چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد.
قوتش چندان و آنگه خردش چندان
که در او عاجز گردند خردمندان .
چندان نقد و غلام و جامه و نثار آوردند که تا مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند. (تاریخ بیهقی ). میان دو نمازچندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. (تاریخ بیهقی ). چندان غلام و زر و سیم و نعمت هیچ او را سود نداشت . (تاریخ بیهقی ). چندان مردم بنظاره ایستاده که اندازه نبود. (تاریخ بیهقی ).
ببخشیدشان هدیه چندان ز گنج
کزان ماند دریا و کشتی برنج .
بتیغ و سنان و بگرز گران
بکشتند چندان ز یکدیگران .
گفت چندان این یتیمک را زدی
چون نترسیدی ز قهر ایزدی .
دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی خواهد، بتواند. (گلستان سعدی ). نه چندان نرمی کن که بر تو دلیر شوند، نه چندان درشتی که از تو سیر گردند. (گلستان سعدی ).
نه چندان بخور کز دهانت برآید
نه چندان که از ضعف جانت برآید.
غرور نیکوان باشد نه چندان
جفا بر عاشقان باشد نه چندین .
|| تا آن زمان . (برهان ) (رشیدی ). افاده ٔ معنی تا آن زمان نیز میکند. (انجمن آرا). بمعنی تا آنزمان . (آنندراج ). تا وقتی . تاهنگامی . تا آنگاه :
برادرت چندان برادر بود
کجا مر ترا بر سر افسر بود.
سیه شیر چندان بود کینه ساز
که از دور دندان نماید گراز.
مرا بیم شمشیر چندان بود
که شمشیر من تیزدندان بود.
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کآید بجلوه سرو صنوبر خرام ما.
چندان چو صبا بر تو گمارم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان بدرآیی .
|| همین که . بمحض اینکه . بمجرد اینکه :
بچندان که او پلک بر هم زدش
شد و بستد و باز پس آمدش .
- چندانک ؛ به آن اندازه . آن قدر که . چندانکه و چندانک به ابتدای عهد طریق عدل میسپرد به عاقبت سیرت بگردانید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 107). رجوع به ترکیب چندانکه شود.
- چندانکه ؛ بقدری که . به اندازه ای که . تاآن حد که . که آنقدر. که هر قدر. که هرچند :
سپه دید پرموده چندانکه دشت
به دیدار ایشان همه خیره گشت .
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندانکه توان ز عود وز چندن .
گل بیند چندان و سمن بیند چندان
چندانکه به گلزار ندیده ست و سمنزار.
چندانکه توانستی رحمت بنمودی
چندانکه توانستی ملکت بزدودی .
بادا به بهار اندر چندانکه بهار است
بادا به خوان اندر چندانکه خزانست .
و اگر اندکی خون بیرون کنند، چندانکه بیمار سبکتر شود روا باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). فی الجمله چندانکه بگفت مفید نیامد. (کلیله و دمنه ). چندانکه تعلق آدمی بروزی است اگربروزی ده بودی از ملائکه درگذشتی . (گلستان سعدی ).
من جسم چنین ندیده ام هرگز
چندانکه قیاس میکنم جانی .
ز اول وفا نمودی چندانکه دل ربودی
چون مهر سخت کردی سست آمدی به یاری .
علم چندانکه بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی .
چندانکه گفتم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان .
|| (حرف ربط مرکب ) بمحض اینکه . همینکه . بمجرد اینکه . در همان لحظه که : چندانکه ما در حمام شدیم دلاک و قیم درآمدندو خدمت کردند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). چندانکه زه بر زبان ایشان برفتی از خزینه هزار درم بدان کس دادندی .(نوروزنامه ). چندانکه خلق بیارامید زن حجام درآمد. (کلیله و دمنه ). مزدور چندانکه در خانه ٔ بازرگان بنشست چنگی دید. (کلیله و دمنه ). || تا آنگاه که . تا وقتی که . تا آن زمان که :
بنوشت ره شنگ و برفت از شکم سنگ
چندانکه درآورد در آن عیدگهم تنگ
از عون خداوند جهان ایزد دادار.
... و اصلاح او (گوشت گاو کوهی ) آن است که بپزند، چندانکه مهرا شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). چندانکه لطیف و نازک اندامند درشتی و سختی کنند. (گلستان سعدی ).
- دو چندان ؛ بمعنی دو برابر. مضاعف :
بشبگیر چون ریسمان برشمرد
دو چندان که هر روز بردی ببرد.
دو چندان که رشتی بروزی برشت
شمارش همین بر زمین برنوشت .
هزاران درود و دو چندان تحیت
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.
روز شنیدم چو بپایان شود
سایه ٔ هر چیز دو چندان شود.
- صد چندان ؛ صد برابر و در مبالغه گویند :
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صد چندان شود.
- هزار چندان ؛ هزار برابر. چندین برابر در مبالغه :
از موی تو بوی عنبر و بان آید
زآن تنگ شکر هزار چندان آید.
آنچه گویم هزارچندانست
وآنچه گوید هزار چندانم .
گر هزارم جفا و جور کنی
دوست دارم هزار چندانت .
- همچندان ؛ برابر. مساوی . همان اندازه به همان مقدار : گروهی گفتند چهل وپنجمین بودند [ کشتگان ] و همچندان اسیر بودند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و این منذر را پسری بود نام او نعمان بن المنذر همچندان بهرام بود با او بزرگ همی شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
شادیت باد چندان کاندر جهان فراخا
توبا نشاط و راحت با رنج و درد اعدا.
بچندان فروغ و بچندان چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ .
چنان لشکر گشن و چندان سوار
سراسیمه گشتند از کارزار.
ابر سام یل باد چندان درود
که آرد همی ابر باران فرود.
ور آنجای تاریک چندان سخن
شنیدم که هرگز نیاید به بن .
که دانست کز تو مرا دید باید
بچندان وفا اینهمه بیوفایی .
چو غرواثه ریشی بسرخی و چندان
که ده ماله از ده یکش بست شاید.
گر با تو برد باری چندان نکردمی من
در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری .
آن روز که او جوشن خرپشته بپوشد
چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد.
قوتش چندان و آنگه خردش چندان
که در او عاجز گردند خردمندان .
چندان نقد و غلام و جامه و نثار آوردند که تا مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند. (تاریخ بیهقی ). میان دو نمازچندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. (تاریخ بیهقی ). چندان غلام و زر و سیم و نعمت هیچ او را سود نداشت . (تاریخ بیهقی ). چندان مردم بنظاره ایستاده که اندازه نبود. (تاریخ بیهقی ).
ببخشیدشان هدیه چندان ز گنج
کزان ماند دریا و کشتی برنج .
بتیغ و سنان و بگرز گران
بکشتند چندان ز یکدیگران .
گفت چندان این یتیمک را زدی
چون نترسیدی ز قهر ایزدی .
دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی خواهد، بتواند. (گلستان سعدی ). نه چندان نرمی کن که بر تو دلیر شوند، نه چندان درشتی که از تو سیر گردند. (گلستان سعدی ).
نه چندان بخور کز دهانت برآید
نه چندان که از ضعف جانت برآید.
غرور نیکوان باشد نه چندان
جفا بر عاشقان باشد نه چندین .
|| تا آن زمان . (برهان ) (رشیدی ). افاده ٔ معنی تا آن زمان نیز میکند. (انجمن آرا). بمعنی تا آنزمان . (آنندراج ). تا وقتی . تاهنگامی . تا آنگاه :
برادرت چندان برادر بود
کجا مر ترا بر سر افسر بود.
سیه شیر چندان بود کینه ساز
که از دور دندان نماید گراز.
مرا بیم شمشیر چندان بود
که شمشیر من تیزدندان بود.
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کآید بجلوه سرو صنوبر خرام ما.
چندان چو صبا بر تو گمارم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان بدرآیی .
|| همین که . بمحض اینکه . بمجرد اینکه :
بچندان که او پلک بر هم زدش
شد و بستد و باز پس آمدش .
- چندانک ؛ به آن اندازه . آن قدر که . چندانکه و چندانک به ابتدای عهد طریق عدل میسپرد به عاقبت سیرت بگردانید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 107). رجوع به ترکیب چندانکه شود.
- چندانکه ؛ بقدری که . به اندازه ای که . تاآن حد که . که آنقدر. که هر قدر. که هرچند :
سپه دید پرموده چندانکه دشت
به دیدار ایشان همه خیره گشت .
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندانکه توان ز عود وز چندن .
گل بیند چندان و سمن بیند چندان
چندانکه به گلزار ندیده ست و سمنزار.
چندانکه توانستی رحمت بنمودی
چندانکه توانستی ملکت بزدودی .
بادا به بهار اندر چندانکه بهار است
بادا به خوان اندر چندانکه خزانست .
و اگر اندکی خون بیرون کنند، چندانکه بیمار سبکتر شود روا باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). فی الجمله چندانکه بگفت مفید نیامد. (کلیله و دمنه ). چندانکه تعلق آدمی بروزی است اگربروزی ده بودی از ملائکه درگذشتی . (گلستان سعدی ).
من جسم چنین ندیده ام هرگز
چندانکه قیاس میکنم جانی .
ز اول وفا نمودی چندانکه دل ربودی
چون مهر سخت کردی سست آمدی به یاری .
علم چندانکه بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی .
چندانکه گفتم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان .
|| (حرف ربط مرکب ) بمحض اینکه . همینکه . بمجرد اینکه . در همان لحظه که : چندانکه ما در حمام شدیم دلاک و قیم درآمدندو خدمت کردند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). چندانکه زه بر زبان ایشان برفتی از خزینه هزار درم بدان کس دادندی .(نوروزنامه ). چندانکه خلق بیارامید زن حجام درآمد. (کلیله و دمنه ). مزدور چندانکه در خانه ٔ بازرگان بنشست چنگی دید. (کلیله و دمنه ). || تا آنگاه که . تا وقتی که . تا آن زمان که :
بنوشت ره شنگ و برفت از شکم سنگ
چندانکه درآورد در آن عیدگهم تنگ
از عون خداوند جهان ایزد دادار.
... و اصلاح او (گوشت گاو کوهی ) آن است که بپزند، چندانکه مهرا شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). چندانکه لطیف و نازک اندامند درشتی و سختی کنند. (گلستان سعدی ).
- دو چندان ؛ بمعنی دو برابر. مضاعف :
بشبگیر چون ریسمان برشمرد
دو چندان که هر روز بردی ببرد.
دو چندان که رشتی بروزی برشت
شمارش همین بر زمین برنوشت .
هزاران درود و دو چندان تحیت
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.
روز شنیدم چو بپایان شود
سایه ٔ هر چیز دو چندان شود.
- صد چندان ؛ صد برابر و در مبالغه گویند :
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صد چندان شود.
- هزار چندان ؛ هزار برابر. چندین برابر در مبالغه :
از موی تو بوی عنبر و بان آید
زآن تنگ شکر هزار چندان آید.
آنچه گویم هزارچندانست
وآنچه گوید هزار چندانم .
گر هزارم جفا و جور کنی
دوست دارم هزار چندانت .
- همچندان ؛ برابر. مساوی . همان اندازه به همان مقدار : گروهی گفتند چهل وپنجمین بودند [ کشتگان ] و همچندان اسیر بودند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و این منذر را پسری بود نام او نعمان بن المنذر همچندان بهرام بود با او بزرگ همی شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).