چند
لغتنامه دهخدا
چند. [ چ َ ] (عدد مبهم ، ق مقدار) مقدار غیرمعین باشد. همچو «اند» که آنهم مقداری است کمتر از ده و غیرمعین . (برهان ). عدد غیرمعین . (رشیدی ). مقدار غیرمعین باشد. همچو «اند» که آنهم مقداری است کمتر از ده . (انجمن آرا) (آنندراج ). عدد مجهول از سه تا نه که گاه برای استفهام و گاه برای خبردادن آید. (از غیاث ). شمار غیرمعین . (شرفنامه ٔ منیری ). مرادف «اند» که عددی است از سه تا نه . (از فرهنگ نظام ). عدد مجهول از سه تا نه . (ناظم الاطباء). بمعنی تعدادی نامعین و نامعلوم از کسی یا چیزی . مرادف «اند» در مبهم بودن معدود میباشد، ولی این ابهام به شماره های بین سه تا نه اختصاص ندارد و ممکن است هر تعداد نامعلومی را شامل شود. عده ای انگشت شمار یا بیشتر. معدودی اندک یا بسیار. عده ای نامعلوم :
روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ای چند و کاسه ای دو سیار.
که امروز من از پی کین اوی
برانم ز خون یلان چند جوی .
بتیر و کمان و بگرز و کمند
بیفکند بردشت نخجیر چند.
سواران تنی چند گرد آمدند
بنزد سرافراز خسرو شدند.
بشد تازیان با تنی چند شاه
همی بود لشکر به نخجیرگاه .
تنی چند زآن موج دریا برست
رسیدند نزدیکی آب خست .
وآن سیب چو مخروط یکی گوی طبر زد
برگرد رخش بر نقطی چند ز بسّد.
بوستانبانا امروز به بستان بده ای
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای .
و پس از آن بروزی چند، مجمزی رسید. (تاریخ بیهقی ). فرمود مرا تا از آن طاوسان چند نر و ماده با خویشتن کردم . (تاریخ بیهقی ). چند واقعه بود همه بیاورده ام در این تاریخ . (تاریخ بیهقی ). چنانکه چند جای اینحال بیاوردم . (تاریخ بیهقی ). چند پایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی . (تاریخ بیهقی ). خدمتی چند سره بکردند. (تاریخ بیهقی ).
بزد خیمه گرد لب هیرمند
برآسود باخرمی روز چند .
از آن چند برد ازپی آزمون
سپه راند یک هفته دیگر فزون .
مکر و ترفندت کنون از حد گذشت
شرم دار اکنون ازین ترفند چند.
از حقیقت به دست کوری چند
مصحفی ماند و کهنه گوری چند.
بروزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن وچتوان شنیدن .
حیله میکردند کژدم نیش چند
که برند از روزی درویش چند.
در خرقه ٔ فقر آمدم روزی چند
چشمم به دهان واعظ و گوش به پند.
چندبار ای دلت آخر بنصیحت گفتم
دیده بردوز مبادا که گرفتار آیی .
چو ما را بغفلت بشد روزگار
تو باری دمی چندفرصت شمار.
نه محقق بود نه دانشمند
چارپایی بر او کتابی چند.
حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند
قاصدی کو که فرستم به تو پیغامی چند.
عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند.
و گاه با حذف معدود بهمان معنی آید :
چنین تا برآمد بر این کار چند
بشد شاهزاده ببالابلند.
ز گفتار او چند منذر گریست
بپرسید و گفت اختر شاه چیست ؟
|| کلمه ٔ استفهام بمعنی «آیا چه قدر» و«آیا چه مقدار» و «چه اندازه » و «آیا چه عدد» و «آیا تا کی » و «آیا چه مدت » و «آیا چه زمان ». (از ناظم الاطباء). گاهی بجای لفظ «تابکی » و «تاکی » هم استعمال میکنند. (برهان ). در اغلب مقامات افاده ٔ معنی تاکی کند. (از انجمن آرا) (آنندراج ) :
چند بردارد این هریوه خروش ؟
نشود باده بر سرودش نوش .
رفیقا چند گویی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه .
چند بوی چند ندیم الندم ؟
کوش و برون آر دل از چنگ غم .
زاد همی ساز و ثقل خویش همی بر
چند بری ثقل نای و نقل چغانه ؟
نبشته چنین بودو بود آنچه بود
سخن بر سخن چند خواهی فزود؟
مر او را گفت پورا چند گویی
در آتش آب روشن چند جویی .
چند بسوزن بشکستی تبر؟
چند بگنجشک گرفتی عقاب ؟
چند گردی گردم ای خیمه ٔ بلند
چند تازی روز و شب اندر نوند؟
چند گویی که چو هنگام بهار آید
گل به بار آید و بادام به بار آید.
زن جانست ترا تنت بدان ای یار
چند خسبی بنگر نیک و نکو بنشین .
چند ازین یوسفان گرگ صفت
چند ازین دوستان دشمن روی .
ز یک قابله چند زاید سخن
چه خرما گشاید ز یک نخل بن .
چند غبارستم انگیختن ؟
آب خود و خون کسان ریختن .
چون به خرگوش آمد این ساغر بدور
بانگ زد خرگوش کآخر چند جور؟
چند گویی که بداندیش و حسود
عیبجویان من مسکینند؟
گو رمقی بیش نماند ازضعیف
چند کند صورت بی جان بقا.
فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان
چندش بفریاد آوری باری بفریادش برس .
بعد ازین دست من و زلف چو زنجیر نگار
چند چند ازپی کام دل دیوانه روم .
چند چند از حکمت یونانیان
حکمت ایمانیان را هم بدان .
|| گاه پیش ازچند تا آید و آنگاه تنها به معنی کی و چه زمان باشد:
ای بلند اختر نام آور تا چند بکاخ
سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز.
ای حجت ازین چنین بی آزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی .
آخر ای سنگدل سیم زنخدان تا چند
تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند.
بداندیشان ملامت میکنندم
که تا چند احتمال یار بدخوی ؟
گویند مرو در پی آن سرو بلند
انگشت نمای خلق بودن تا چند؟
گفتم اسرار غمت هرچه بود گو میباش
صبر ازین بیش ندارم چکنم تا کی و چند.
- چون و چند ؛ چگونه و چه اندازه . صاحب انجمن آرا آرد: ... چند و چون در نظم و نثر شایع و سایر است . (انجمن آرا)(از آنندراج ). چند در کم و چون در کیف . چندی . کم . (منتهی الارب ). و رجوع به چندی و کم شود :
وز آن پس یکی کوه بینی بلند
که بالای آن برتر از چون و چند.
- چه و چون ؛ چه چیز و چگونه :
مرا با تو بد گوهر دیوزاد
چرا کرد باید چه و چند یاد.
- چه و چون و چند ؛ چه چیز و چگونه و چه اندازه :
ازو شادمانی و زو دردمند
بباید گسست از چه و چون و چند.
چهارم شمار سپهر بلند
همی برگرفتی چه و چون و چند.
بر نارسیده از چه و چند و چون
عار است نورسیده ٔ برنا را.
|| گاهی افاده ٔ معنی قیمت و مقدار کند. (انجمن آرا) (آنندراج ). مقدار نامعین و نامعلوم . (ناظم الاطباء) :
چند ازو سرخ چون عقیق یمانی
چند ازو لعل چون نگین بدخشان .
نداند مشعبد ورا پند چون
نداند مهندس مرا درد چند.
ز دانندگان پس بپرسید شاه
کزین خاک چند است تا چرخ ماه .
ستاره ست رخشان ز چرخ بلند
که بینا شمارش نگوید که چند.
درم چند باید بدو گفت مرد
دلاور شمار درم یاد کرد.
این بدان یاد کرده شد تا بدانی که مرتبت روی نیکو تا کجاست و حرمت او چند است . (نوروزنامه ).
زو قیامت را همی پرسیده اند
ای قیامت تا قیامت راه چند؟
تازه جوانی ز ره ریشخند
گفت به پیری که کمانت بچند؟
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به هجران دوست پابند است .
سرت گردم بگو بوست بچند است .
|| بمعنی هرچند و هرچه نیز آمده است . (برهان ). بمعنی هر چند آمده . (جهانگیری ) (رشیدی ) (ازانجمن آرا) (از آنندراج ) :
بد اندر دلت چند پنهان بود
زپیشانی آن بد نمایان بود.
جهان آب شور است چون بنگری
فزون تشنه ای چند بیشش خوری .
پیک گمان در جناب وادی قدسش
چند دوید و ندید هیچ کران را.
|| بمعنی اندازه و حجم . (مقدمه ٔ تاریخ سیستان مصحح بهار). مساوی . برابر. به اندازه همچند : ... وکس ها برگماشت تا مردان و استادان و مزدوران بیاوردند و در زیر دست هر استادی هزار مرد کارگر گشتند چنانکه در جهان چند ایشان نبود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پس چون ایشان بر سر تل ریگ برآمدند و آن تل بزرگ بود چند کوهی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی )... و اندران خراج که پدرت فیلقوس هر سال به دارا فرستادی یکی خایه ای بودی چند خایه اشترمرغی اندر جمله هدیها که با خراج بودی ... (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ولیکن ملک عرب چند ملک اشکانیان نبود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی )... چون از در مدینه چند بانگی برفت ، ابوبکر بایستاد و مردمان را بدرود کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). بر کوههای وی [ ناحیتی از تبت ] پاره ٔ زر یابند چند سر گوسپند. (حدود العالم ).بوشنگ ، چند نیمه ای از هری است و از گرد وی خندق است . (حدود العالم ). و بصره را دوازده محلت است هریکی چند شهری . (حدود العالم ). هر دو عددی که جمله جزٔهای یکی از ایشان چند عدد دیگر باشد و جمله جزٔهای دیگر چند عدد نخستین بود ایشان را متحاب خوانند، یعنی که یک مر دیگر را دوست دارند... (التفهیم مصحح همایی ص 37). آنچه سردیش چند تریش هست . (التفهیم ). لاجرم زاویه ٔ «اک ج » چند زاویه ٔ «ب ک ج » بود و هر دو را قائمه خوانند. (دانشنامه ٔ علایی ص 74). عمرو [ لیث ] معتضد را اندر هدیها اشتری دوکوهان فرستاده بود چند ماده پیلی بزرگ . (تاریخ سیستان ). یکی اژدها که چند کوهی بود. (تاریخ سیستان ). ... شارستان بزرگ حصین دارد که خود چند شهری باشد از دیگر شهرها. (تاریخ سیستان ). چون یونس از میان ایشان غایب گشته بود ایزد تعالی ایشان را عذاب فرستاد. آتشی برآمد از هوا چند کوهی بر سر ابری بر سر ایشان بایستاد. (قصص الانبیاء ص 136). ...و پس زنجیرهای قوی سخت بساخت و میخهای آهنین هر یکی چند ستونی در آن کوه سخت کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 137). شهری است «پسا» بزرگ چنانک بسط آن چند اصفهان باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 130). و بسط شیراز چند اصفهان است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 132). اغضف :شبی چند دو شب از درازی . (السامی فی الاسامی ). از پس گوش برآید چند نخودی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). همه را کوفته و بیخته به انگبین بسرشند، شربتی چند گوز معتدل . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بگیرند: خیربوا، دارچینی ، دارپلپل و زنجبیل و سعد و برنگ کابلی از هر یکی چهار درم ، تربد بیست و چهار درم ، فایند چند وزن همه ٔ داروها. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). شربتی چند گوز. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و ما در فضل و حسن جده پوران طبقی هزار دانه مروارید هر یکی چند خایه گنجشکی بیاورد که قیمت آن خدای تعالی دانست و در پیش مأمون بریخت . (مجمل التواریخ ). و در جمله نثار را طبقهای زرین و سیمین پیش آوردند. بسیاری همه پر عنبر و مشک معجون کرده چند ناری و آنجایگاه بریختند و در میان آن کاغذی نهاده بود هر یکی را نام دیهی یا باغی یا سرای یا مستغلی یاغلام یا کنیزک یا اسب و استر و شتر نوشته . (مجمل التواریخ و القصص )... و نتوانستند غلبه کردن که مورچگان بودند هر یکی چند شتری و اسب و مرد را می ربودند. (مجمل التواریخ و القصص ). بعد از آن پرسیدیم که شما کس را از ایشان [ یأجوج و مأجوج ] دیده اید گفتند وقتی بسیار سر شرفه ها [ شرفه های سدّ ] آمدند هر شخصی چند بدستی و نیم بیش نبودند. (مجمل التواریخ و القصص ).بهمه ٔ قوت عصا برگرفت [ موسی ] و بر کعب عوج زد و بیفتاد چند جهانی کشته شد. (مجمل التواریخ و القصص ). گفتند: شاها هر یکی [ از فیل گوشان ] چند گزیند، برهنه . (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه سعید نفیسی ). بارگاه امیرآتشی افروخته چند کوهی . (چهار مقاله ٔ عروضی ). غلامی چند دیدم هر یکی با مجمره ٔ زرین و سیمین و پاره ٔ بخور چند بیضه ای . (تاریخ بخارا). || چندان که یا همین که . (مقدمه ٔ تاریخ سیستان چ بهار). تا آنگاه که : دانا همیشه قوی بود چند هوا بر او غالب نگردد. (تاریخ سیستان ). پادشاه و پادشاهی مستقیم باشد چند وزیران به صلاح باشند. (تاریخ سیستان ). که با دوستی میان دو تن به صلاح باشد چند بد گوی در میانه نشود. (تاریخ سیستان ).
- اگرچند ؛اگرچه . هرچند. با وجودی که :
اگرچند فرزند چون دیو زشت
بود نزد مادر چو حور بهشت .
یکسو بکش از راه ستوری سر اگرچند
کاین خلق برفتند بر آن ره همه هموار.
چون لؤلوی شهوار نباشد جو، اگرچند
جو را بگزیند خر بر لؤلوی شهوار.
چو من پادشاه تن خویش گشتم
اگرچند لشکر ندارم امیرم .
مهیا کند روزی مار و مور
اگرچند بی دست و پایند و زور.
رجوع به اگر و اگر چند شود.
- هرچند ؛ اگرچه . با وجودی که . (از ناظم الاطباء) :
یوز را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری .
گفت : هرچند که چنین است ، دل وی را درباید یافت . (تاریخ بیهقی ).
- || هر قدر. (از ناظم الاطباء) : هرچند دفع بیشتر کنم تو مبالغت بیشتر کن . (کلیله و دمنه ). رجوع به هر و هرچند شود.
- یکچند ؛ مدتی . چندی . مدت زمانی :
بر اینگونه یکچند بگذاشتم
سخن را نهفته همی داشتم .
به یک چند بنشست با رای زن
همه نامداران شدند انجمن .
سلیمی که یکچند نالان نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت .
- یکچندگاه ؛ یکچند. مدتی :
سپردش بمادر در آن جایگاه
برآمد بر این نیز یک چند گاه .
روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ای چند و کاسه ای دو سیار.
که امروز من از پی کین اوی
برانم ز خون یلان چند جوی .
بتیر و کمان و بگرز و کمند
بیفکند بردشت نخجیر چند.
سواران تنی چند گرد آمدند
بنزد سرافراز خسرو شدند.
بشد تازیان با تنی چند شاه
همی بود لشکر به نخجیرگاه .
تنی چند زآن موج دریا برست
رسیدند نزدیکی آب خست .
وآن سیب چو مخروط یکی گوی طبر زد
برگرد رخش بر نقطی چند ز بسّد.
بوستانبانا امروز به بستان بده ای
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای .
و پس از آن بروزی چند، مجمزی رسید. (تاریخ بیهقی ). فرمود مرا تا از آن طاوسان چند نر و ماده با خویشتن کردم . (تاریخ بیهقی ). چند واقعه بود همه بیاورده ام در این تاریخ . (تاریخ بیهقی ). چنانکه چند جای اینحال بیاوردم . (تاریخ بیهقی ). چند پایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی . (تاریخ بیهقی ). خدمتی چند سره بکردند. (تاریخ بیهقی ).
بزد خیمه گرد لب هیرمند
برآسود باخرمی روز چند .
از آن چند برد ازپی آزمون
سپه راند یک هفته دیگر فزون .
مکر و ترفندت کنون از حد گذشت
شرم دار اکنون ازین ترفند چند.
از حقیقت به دست کوری چند
مصحفی ماند و کهنه گوری چند.
بروزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن وچتوان شنیدن .
حیله میکردند کژدم نیش چند
که برند از روزی درویش چند.
در خرقه ٔ فقر آمدم روزی چند
چشمم به دهان واعظ و گوش به پند.
چندبار ای دلت آخر بنصیحت گفتم
دیده بردوز مبادا که گرفتار آیی .
چو ما را بغفلت بشد روزگار
تو باری دمی چندفرصت شمار.
نه محقق بود نه دانشمند
چارپایی بر او کتابی چند.
حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند
قاصدی کو که فرستم به تو پیغامی چند.
عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند.
و گاه با حذف معدود بهمان معنی آید :
چنین تا برآمد بر این کار چند
بشد شاهزاده ببالابلند.
ز گفتار او چند منذر گریست
بپرسید و گفت اختر شاه چیست ؟
|| کلمه ٔ استفهام بمعنی «آیا چه قدر» و«آیا چه مقدار» و «چه اندازه » و «آیا چه عدد» و «آیا تا کی » و «آیا چه مدت » و «آیا چه زمان ». (از ناظم الاطباء). گاهی بجای لفظ «تابکی » و «تاکی » هم استعمال میکنند. (برهان ). در اغلب مقامات افاده ٔ معنی تاکی کند. (از انجمن آرا) (آنندراج ) :
چند بردارد این هریوه خروش ؟
نشود باده بر سرودش نوش .
رفیقا چند گویی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه .
چند بوی چند ندیم الندم ؟
کوش و برون آر دل از چنگ غم .
زاد همی ساز و ثقل خویش همی بر
چند بری ثقل نای و نقل چغانه ؟
نبشته چنین بودو بود آنچه بود
سخن بر سخن چند خواهی فزود؟
مر او را گفت پورا چند گویی
در آتش آب روشن چند جویی .
چند بسوزن بشکستی تبر؟
چند بگنجشک گرفتی عقاب ؟
چند گردی گردم ای خیمه ٔ بلند
چند تازی روز و شب اندر نوند؟
چند گویی که چو هنگام بهار آید
گل به بار آید و بادام به بار آید.
زن جانست ترا تنت بدان ای یار
چند خسبی بنگر نیک و نکو بنشین .
چند ازین یوسفان گرگ صفت
چند ازین دوستان دشمن روی .
ز یک قابله چند زاید سخن
چه خرما گشاید ز یک نخل بن .
چند غبارستم انگیختن ؟
آب خود و خون کسان ریختن .
چون به خرگوش آمد این ساغر بدور
بانگ زد خرگوش کآخر چند جور؟
چند گویی که بداندیش و حسود
عیبجویان من مسکینند؟
گو رمقی بیش نماند ازضعیف
چند کند صورت بی جان بقا.
فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان
چندش بفریاد آوری باری بفریادش برس .
بعد ازین دست من و زلف چو زنجیر نگار
چند چند ازپی کام دل دیوانه روم .
چند چند از حکمت یونانیان
حکمت ایمانیان را هم بدان .
|| گاه پیش ازچند تا آید و آنگاه تنها به معنی کی و چه زمان باشد:
ای بلند اختر نام آور تا چند بکاخ
سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز.
ای حجت ازین چنین بی آزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی .
آخر ای سنگدل سیم زنخدان تا چند
تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند.
بداندیشان ملامت میکنندم
که تا چند احتمال یار بدخوی ؟
گویند مرو در پی آن سرو بلند
انگشت نمای خلق بودن تا چند؟
گفتم اسرار غمت هرچه بود گو میباش
صبر ازین بیش ندارم چکنم تا کی و چند.
- چون و چند ؛ چگونه و چه اندازه . صاحب انجمن آرا آرد: ... چند و چون در نظم و نثر شایع و سایر است . (انجمن آرا)(از آنندراج ). چند در کم و چون در کیف . چندی . کم . (منتهی الارب ). و رجوع به چندی و کم شود :
وز آن پس یکی کوه بینی بلند
که بالای آن برتر از چون و چند.
- چه و چون ؛ چه چیز و چگونه :
مرا با تو بد گوهر دیوزاد
چرا کرد باید چه و چند یاد.
- چه و چون و چند ؛ چه چیز و چگونه و چه اندازه :
ازو شادمانی و زو دردمند
بباید گسست از چه و چون و چند.
چهارم شمار سپهر بلند
همی برگرفتی چه و چون و چند.
بر نارسیده از چه و چند و چون
عار است نورسیده ٔ برنا را.
|| گاهی افاده ٔ معنی قیمت و مقدار کند. (انجمن آرا) (آنندراج ). مقدار نامعین و نامعلوم . (ناظم الاطباء) :
چند ازو سرخ چون عقیق یمانی
چند ازو لعل چون نگین بدخشان .
نداند مشعبد ورا پند چون
نداند مهندس مرا درد چند.
ز دانندگان پس بپرسید شاه
کزین خاک چند است تا چرخ ماه .
ستاره ست رخشان ز چرخ بلند
که بینا شمارش نگوید که چند.
درم چند باید بدو گفت مرد
دلاور شمار درم یاد کرد.
این بدان یاد کرده شد تا بدانی که مرتبت روی نیکو تا کجاست و حرمت او چند است . (نوروزنامه ).
زو قیامت را همی پرسیده اند
ای قیامت تا قیامت راه چند؟
تازه جوانی ز ره ریشخند
گفت به پیری که کمانت بچند؟
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به هجران دوست پابند است .
سرت گردم بگو بوست بچند است .
|| بمعنی هرچند و هرچه نیز آمده است . (برهان ). بمعنی هر چند آمده . (جهانگیری ) (رشیدی ) (ازانجمن آرا) (از آنندراج ) :
بد اندر دلت چند پنهان بود
زپیشانی آن بد نمایان بود.
جهان آب شور است چون بنگری
فزون تشنه ای چند بیشش خوری .
پیک گمان در جناب وادی قدسش
چند دوید و ندید هیچ کران را.
|| بمعنی اندازه و حجم . (مقدمه ٔ تاریخ سیستان مصحح بهار). مساوی . برابر. به اندازه همچند : ... وکس ها برگماشت تا مردان و استادان و مزدوران بیاوردند و در زیر دست هر استادی هزار مرد کارگر گشتند چنانکه در جهان چند ایشان نبود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پس چون ایشان بر سر تل ریگ برآمدند و آن تل بزرگ بود چند کوهی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی )... و اندران خراج که پدرت فیلقوس هر سال به دارا فرستادی یکی خایه ای بودی چند خایه اشترمرغی اندر جمله هدیها که با خراج بودی ... (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ولیکن ملک عرب چند ملک اشکانیان نبود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی )... چون از در مدینه چند بانگی برفت ، ابوبکر بایستاد و مردمان را بدرود کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). بر کوههای وی [ ناحیتی از تبت ] پاره ٔ زر یابند چند سر گوسپند. (حدود العالم ).بوشنگ ، چند نیمه ای از هری است و از گرد وی خندق است . (حدود العالم ). و بصره را دوازده محلت است هریکی چند شهری . (حدود العالم ). هر دو عددی که جمله جزٔهای یکی از ایشان چند عدد دیگر باشد و جمله جزٔهای دیگر چند عدد نخستین بود ایشان را متحاب خوانند، یعنی که یک مر دیگر را دوست دارند... (التفهیم مصحح همایی ص 37). آنچه سردیش چند تریش هست . (التفهیم ). لاجرم زاویه ٔ «اک ج » چند زاویه ٔ «ب ک ج » بود و هر دو را قائمه خوانند. (دانشنامه ٔ علایی ص 74). عمرو [ لیث ] معتضد را اندر هدیها اشتری دوکوهان فرستاده بود چند ماده پیلی بزرگ . (تاریخ سیستان ). یکی اژدها که چند کوهی بود. (تاریخ سیستان ). ... شارستان بزرگ حصین دارد که خود چند شهری باشد از دیگر شهرها. (تاریخ سیستان ). چون یونس از میان ایشان غایب گشته بود ایزد تعالی ایشان را عذاب فرستاد. آتشی برآمد از هوا چند کوهی بر سر ابری بر سر ایشان بایستاد. (قصص الانبیاء ص 136). ...و پس زنجیرهای قوی سخت بساخت و میخهای آهنین هر یکی چند ستونی در آن کوه سخت کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 137). شهری است «پسا» بزرگ چنانک بسط آن چند اصفهان باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 130). و بسط شیراز چند اصفهان است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 132). اغضف :شبی چند دو شب از درازی . (السامی فی الاسامی ). از پس گوش برآید چند نخودی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). همه را کوفته و بیخته به انگبین بسرشند، شربتی چند گوز معتدل . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بگیرند: خیربوا، دارچینی ، دارپلپل و زنجبیل و سعد و برنگ کابلی از هر یکی چهار درم ، تربد بیست و چهار درم ، فایند چند وزن همه ٔ داروها. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). شربتی چند گوز. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و ما در فضل و حسن جده پوران طبقی هزار دانه مروارید هر یکی چند خایه گنجشکی بیاورد که قیمت آن خدای تعالی دانست و در پیش مأمون بریخت . (مجمل التواریخ ). و در جمله نثار را طبقهای زرین و سیمین پیش آوردند. بسیاری همه پر عنبر و مشک معجون کرده چند ناری و آنجایگاه بریختند و در میان آن کاغذی نهاده بود هر یکی را نام دیهی یا باغی یا سرای یا مستغلی یاغلام یا کنیزک یا اسب و استر و شتر نوشته . (مجمل التواریخ و القصص )... و نتوانستند غلبه کردن که مورچگان بودند هر یکی چند شتری و اسب و مرد را می ربودند. (مجمل التواریخ و القصص ). بعد از آن پرسیدیم که شما کس را از ایشان [ یأجوج و مأجوج ] دیده اید گفتند وقتی بسیار سر شرفه ها [ شرفه های سدّ ] آمدند هر شخصی چند بدستی و نیم بیش نبودند. (مجمل التواریخ و القصص ).بهمه ٔ قوت عصا برگرفت [ موسی ] و بر کعب عوج زد و بیفتاد چند جهانی کشته شد. (مجمل التواریخ و القصص ). گفتند: شاها هر یکی [ از فیل گوشان ] چند گزیند، برهنه . (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه سعید نفیسی ). بارگاه امیرآتشی افروخته چند کوهی . (چهار مقاله ٔ عروضی ). غلامی چند دیدم هر یکی با مجمره ٔ زرین و سیمین و پاره ٔ بخور چند بیضه ای . (تاریخ بخارا). || چندان که یا همین که . (مقدمه ٔ تاریخ سیستان چ بهار). تا آنگاه که : دانا همیشه قوی بود چند هوا بر او غالب نگردد. (تاریخ سیستان ). پادشاه و پادشاهی مستقیم باشد چند وزیران به صلاح باشند. (تاریخ سیستان ). که با دوستی میان دو تن به صلاح باشد چند بد گوی در میانه نشود. (تاریخ سیستان ).
- اگرچند ؛اگرچه . هرچند. با وجودی که :
اگرچند فرزند چون دیو زشت
بود نزد مادر چو حور بهشت .
یکسو بکش از راه ستوری سر اگرچند
کاین خلق برفتند بر آن ره همه هموار.
چون لؤلوی شهوار نباشد جو، اگرچند
جو را بگزیند خر بر لؤلوی شهوار.
چو من پادشاه تن خویش گشتم
اگرچند لشکر ندارم امیرم .
مهیا کند روزی مار و مور
اگرچند بی دست و پایند و زور.
رجوع به اگر و اگر چند شود.
- هرچند ؛ اگرچه . با وجودی که . (از ناظم الاطباء) :
یوز را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری .
گفت : هرچند که چنین است ، دل وی را درباید یافت . (تاریخ بیهقی ).
- || هر قدر. (از ناظم الاطباء) : هرچند دفع بیشتر کنم تو مبالغت بیشتر کن . (کلیله و دمنه ). رجوع به هر و هرچند شود.
- یکچند ؛ مدتی . چندی . مدت زمانی :
بر اینگونه یکچند بگذاشتم
سخن را نهفته همی داشتم .
به یک چند بنشست با رای زن
همه نامداران شدند انجمن .
سلیمی که یکچند نالان نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت .
- یکچندگاه ؛ یکچند. مدتی :
سپردش بمادر در آن جایگاه
برآمد بر این نیز یک چند گاه .