چشم
لغتنامه دهخدا
چشم . [ چ َ /چ ِ ] (اِ) معروفست که عرب «عین » گویند. (برهان ). ترجمه ٔ عین . (آنندراج ).آن جزء از بدن انسان و حیوان که بر بالای آن ابرو جا گرفته و آلت دیدنست . (فرهنگ نظام ). عضو آلی مدرک رنگها. عین و آلت ابصار و دیده و چشم که آلت ابصار باشد عبارت است از کره ٔ مجوفی مرکب از چندین غشاء، و ممتلی از رطوبتی موسوم به رطوبت بیضیه ، و غشاء خارجی که صلبیه نامیده میشود، و عبارتست از سفیدی چشم و احاطه میکند غشاء دیگری را موسوم به مشیمه و در جانب قدام چشم ، صلبیه دارای ثقبه ایست که در آن ثقبه مشاهده میگردد جزء شفاف و غیر حاجب ماورائی موسوم به قرنیه که ازسطح چشم برآمدگی دارد و نور عبور میکند از قرنیه و پس از آن از اطاق کوچکی میگذرد و ممتلی از مایعی موسوم برطوبت زجاجیه و برخورد مینماید یک نوع حجابی را که موسوم است به عنبیه این عنبیه دارای ثقبه ایست موسوم به حدقه و آن را مرتبط میکند با فضای داخلی چشم ، و در خلف حدقه نور میگذرد از یک جسم جامد غیر حاجب ماورائی موسوم به جلیدیه و از آن گذشته برخورد مینماید شبکیه را و این شبکیه عبارتست از غشاء داخلی چشم ودر آن ادراک میگردد مبصراتی که شخص بر آنها احاطه دارد و شبکیه نیست مگر انبساط عصب باصره و بواسطه ٔ این عصب است که میرسد بدماغ هر چه که از اثر نور در چشم منطبع گشته است . (ناظم الاطباء). میرزا علی طبیب مؤلف جواهرالتشریح نویسد:«... کره ٔ چشم در جوف مداری واقعست و بوسیله ٔ عضلات خود و عصب بصری و ملتحمه و جفنین و لفافه ٔ مقله ای مداری در مکان خود استوار شده واین وسایط ارتباطیه در حرکات مختلفه و ممتده ٔ آن نیز مساعدت میکنند... و طبقات مختلف چشم عبارتند از:
1 - صلبیه ، که طبقه ایست که قسمت غیرشفاف (قرنیه ٔ غیرشفاف ) جزء قشری چشم را تشکیل میدهد و از خلف برای عبور عصب بصری سوراخ شده و از قدام دارای ثقبه ای بشکل بیضی ناقص است که قرنیه ٔ شفاف در آن قرار گرفته است و رنگ آن سفید کدر و در بعضی اشخاص و در اطفال کبود است .
2 - قرنیه ، که غشاء شفافی است بشکل بیضی ناقص و در جزء قدامی کره ٔ چشم واقع شده است .
3 - مشیمیه ، که بر حسب وقوع طبقات بروی یکدیگر، پرده ٔ دوم چشم است .
4 - عنبیه ، که حجاب عضلی عروقی است و بطور عمودی واقع شده ، در طرف مرکز آن سوراخی است موسوم به حدقه .
5 - شبکیه ، که پرده ٔ سوم چشم است وتأثیرات ضیائیه را اخذ کرده آنها را بعصب بصری منتقل میکند و بدماغ میرساند.
6 - بیضیه یا رطوبت هایی که مایع شفاف براقی است واقع در خانه ٔ قدامی چشم ، یعنی در جزئی از چشم که مابین قرنیه و عنبیه واقع است .
7 - جسم زجاجی ، که ماده ٔ سریشمی بسیار شفافی است و در جزء خلفی کره ٔ چشم ، در خلف جلیدیه واقعشده و از رطوبتی موسوم برطوبت زجاجی که محتوی در غشائی موسوم بغشاء زجاجی است حاصل آمده است .
8 - منطقه ٔ زین ، که غشائی لیفی است و آن را «زین » کشف نموده ، دارای منظر مخطط مخصوصی است و باید آن را مانند نقطه ٔ ارتباط شبکیه و رباط معلق جلیدیه دانست . (نقل باختصار از کتاب جواهرالتشریح میرزا علی فصل دوم از باب چهارم ). عین . دیده . جهان بین . بیننده . جهاز بینایی . باصِرَة. بَصَر. جَحمَة. طَرف . عَین . نَاظِر. نَاظِرَة. (منتهی الارب ) :
بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز
بشب بچشم کسان اندرون ببینی کاه .
دل زنده از کشته بریان شود
ز دیدار او چشم گریان شود.
سه پاس تو چشم است و گوش و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بی گمان .
خرد چشم جانست چون بنگری
تو بی چشم شادان جهان نسپری .
دو چشمش کژ وسبز و دندان بزرگ
براه اندرون کژ رود همچو گرگ .
دو چشم من چو دو چرخشت کرد فرقت او
دو دیده همچو بچرخشت دانه ٔ انگور .
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که بچشم تو چنان آید چون درنگری .
چنان گوشم بدر چشمم براهست
تو گویی خانه ام زندان و چاهست .
امیر یوسف را شراب دریافته بود چشمش بروی طغرل بماند. (تاریخ بیهقی ).و هرچند کوشید و خویشتن را فراهم کرد چشم از وی بازنتوانست داشت . (تاریخ بیهقی ). خواست که یوسف یکچند از چشم وی و حشم و لشکر دور ماند. (تاریخ بیهقی ).
بچشمی چشم این غمگین گشاییم
بابروییش از ابرو چین گشاییم .
ای بخلق از جهانیان ممتاز
چشم خلقی بروی خوب تو باز.
دوست دارم اگرم لطف کنی ور نکنی
بدو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست .
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ .
چشم خفاش اگر پرتو خورشید ندید
جرم بر دیده ٔ خفاش نه بر خورشید است .
رجوع به بصروعین و دیده شود. || بمعنی چشم زخم . (انجمن آرا) (آنندراج ) (غیاث ). بمعنی نظر بد که نام دیگرش چشم زخم است . (فرهنگ نظام ). چشزخ . چشمزخ . نَظرَة. طُرفَة. (منتهی الارب ). نظر. چشم بد. عین الکمال :
یارم سپند اگرچه برآتش همی فکند
از بهر چشم تا نرسد مر ورا گزند
او را سپند و آتش ناید همی بکار
باروی همچو آتش و با خال چون سپند.
خوش سپند افکن در آتش و رویش بنگر
که بترسم که مر او را رسد از چشم زیان .
تا جهان باشد خسرو بسلامت ماناد
ایزد از ملکت او چشم کسان دور کناد.
گل کبود که برتافت آفتاب بر او
ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب .
شکسته دیگ سیاهی نهند در بستان
ز بهر چشم چو شد بوستان خوش و دلخواه .
ازبیم چشم چون گل رعنا درین چمن
بر روی نوبهار نقاب خزان کشم .
رجوع به چشزخ و چشم بد و چشمزخ و چشم زخم شود. || امید، چنانکه گویند: چشم آن دارم ؛ یعنی : امید آن دارم . (انجمن آرا). بمعنی امید. (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). امید و توقع. (غیاث ). امید و توقع و انتظار. (ناظم الاطباء). چشمداشت . آرمان . آرزو :
تا بمن امید هدایت کراست
یا بخدا چشم عنایت کراست .
هر کسی را ز لبت چشم تمنائی هست
من خود این بخت ندارم که زبانم باشد.
هرآنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست .
ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور
چشم سرّی عجب از بیخبران میداری .
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی بمن ده تا بیاسایم دمی .
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتم .
ز هیچ یار مرا چشم آشنایی نیست
شکسته جانم و امید مومیایی نیست .
روا مدار که گردد مزید خواهش غیر
نوازش ستمی کز تو چشم بود مرا.
رجوع به چشمداشت و چشم داشتن شود.
|| بمعنی نگاه . (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). نگاه و نظر. (ناظم الاطباء) :
چشمت همیشه مانده بدست توانگران
تا اینت پانذ آرد و آن خز و آن حریر.
چشم که بر تو میکنم چشم حسود میکنم
شکر خدا که باز شد دیده ٔ بخت روشنم .
گر ازدوست چشمت باحسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست .
|| (صوت ) «چشم » قید اجابت و تصدیق است . (از آنندراج ). بچشم . بالای چشم . سر چشم . روی چشمم . سمعاً و طاعةً. اطاعت میکنم :
دیدمش سرگرم استغنا ز راهی میگذشت
گفتمش دارم نگاهی آرزو، فرمود چشم .
|| (اِ) گشادگی در نوشتن بعضی حروف . نیز سفیدی میان سر فا و قاف و واو را گویند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) : و چشمهای واو و قاف و فا درخور یکدیگر و بر یک اندازه بود، نه تنگ و نه فراخ . (نوروزنامه ص 47 و117)
|| هریک از خالهای کعبتین نرد :
لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد
چشمها از لعبتان استخوان انگیخته .
|| مجازاً بمعنی عزیز، نیازی و گرامی :
که ففعور چشم و دل ساوه شاه
ورا دید خواهد همی بی سپاه .
|| مجازاً بمعنی نزد. پیش . پیشگاه . در نظر :
ای قامت تو بصورت کاونجک
هستی توبچشم مردمان بلکنجک .
بقرطاس بر پیل بنگاشتند
بچشم جهاندار بگذاشتند.
آری چو وقت خویش ندانی وروز خویش
در چشم شاه خواری و در چشم خواجه خوار.
هرکه خرد وی اندکتر، او بچشم مردمان سبکتر. (تاریخ بیهقی ).
صفات و تشبیهات : مولف آنندراج نویسد: «آنچه در صفات و تشبیهات چشم خوبان مستعمل است : آشناروی . آهو. آهوانداز. آهوبچه . آهوفریب . آهوگیر. اختر. بادام . بادام تلخ . بادام سیه . باده پیما. بازیگوش . بخواب رفته . بدخوی . بلاجوی . بی باک . بی پروا. بی پروانگاه . بیرحم . بیگانه خوی . بی گناه کش . بی می مست . بی نماز. پرخمار. پرخواب . پرفن . پرکار. پریشان نگاه . پیمانه . ترک . ترک خطای . ترکش بند. ترک مردم شکار. تغافل شعار. تنگ . تنگظرف . تیر. تیرانداز. تیر هوای . تیزچنگ .تیغ. تیغ کشیده . جادو. جاودانه . جادوفریب . جادووش . جفاکیش . جگردار. جنون فزای . چاه بابل . حجاب آلود. حیاة. خانه پرداز. خانه ٔ سیاه . خدنگ افکن . خراب . خمار. خواب آلوده . خوابناک . خوش دنباله . خوش سخن . خوش مژگان . خوش مژه . خوش نگاه . خونخوار. خونریز. دردناک . دلاشوب . دلاویز. دلبر. دل سیاه . دل سیه . دلفریب . دنباله دار. روشن . روشندل . روشندماغ . زنبورسرخ . ساغر. ساقی مشرب . ستاره . ستم دستگاه . ستمگر. سخندان . سخن ساز. سخنگوی . سرمه بیز.سرمه پالا. سرمه دار. سرمه رنگ . سرمه سای . سرمه فریب . سیه خانه . سیه دل . سیه مست . شرم آلود. شرمگین . شرمناک . شعبده باز. شفق نگاه . شورانگیز. شهباز. شیرشکار. شیرگیر. شیشه . ضحاک . طومارحیا. طومار سربه مهر. ظالم . ظالم خونخوار. ظالم مظلوم نما. عاشق کش . عربده جوی . عشوه فروش . عیار. غارتگر. غضب مست . غمزه زن . فتان . فتنه . فتنه انگیز. فتنه جوی . فتنه خیز. فتنه دکان . فتنه زای . فتنه ساز. فتنه گر. فرشته شکار. فرعون . فسونساز. قاتل . قتال . قیامت زای . کافر. کرشمه پرداز. کرشمه ساز. کمان . کمان کشیده .کم حرف . کینه جوی . گرانخواب . گشاده . گلگون . گوشه نشین .گویا. گیرا. مخمور. مردم آزار. مردم در. مردم کش . مست .مستانه . مست خواب . مهر بادامی . می پرست . میخانه . میگون . ناتوان . ناوک افکن . نرگس . نرگس بسیارخواب . نرگس بیمار. نرگس پرخواب . نرگس خواب آلود. نرگس سیرآب . نرگس شهلا. نرگس طناز. نرگس فتنه زای . نرگس کافرمژه . نرگس گویا. نرگس لاله رنگ . نرگس مستانه . نکته دار. نمرود. نیم باز. نیم خواب . نیم مست . وحشت دستگاه . هاروت . هرزه جنگ .هرزه گرد». سپس مولف آنندراج نویسد: «و در صفات چشم عشاق این الفاظ بکار برند: آئینه . آلایش نصیب . ابر. اشک آلود. اشکبار. اشک فشان . باز. بلابین . بی تاب . بی خواب . بیدار. بیضه . پرآب . تر. تنگظرف . جویبار. چرخ . حسرت بین . حسرت فشان . حیران . حیرت آلود. حیرت زده . خواب آلود.خواب جسته . خونبار. خون پالا. خونفشان . داغدیده . دجله ران . درفشان . دولابی . رمدکشیده . روشن بین . ژاله پاش . ستاره بار. ستم رسیده . شب پیمای . شگون گیر. صدف . طوفان . طوفان جوش . طوفانزای . طوفانی . عنبر. قطره زای . قطره زن . کاسه . کره . گران خواب . گریان . گریه آلود. گریخته خواب . گوهرزای . گهربار. گهرفروش . لوح . مرغ . ناغنوده . نگران . نم زده . ورق ».
- آب چشم ؛ کنایه از اشک چشم :
نریزد خدا آب روی کسی
که ریزد گنه آب چشمش بسی .
- آب چشم ریختن ؛ کنایه از گریستن :
نخست ای گنه کرده ٔ خفته خیز
بقدر گنه آب چشمی بریز.
- آب در چشم آمدن ؛ اشک شوق در چشم آمدن و چشم پر از اشک شوق یا پر از اشک حسرت شدن :
اگر صد نوبتش چون قرص خورشید
ببینم ، آب در چشم من آید.
ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ
ببارید بر چهره سیل دریغ.
- آهوچشم ؛ آنکه دارای چشمی چون غزال است :
بعد یکساعت آن دو آهوچشم
کآتش برق بودنشان در پشم .
تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی .
- از چشم افتادن کسی یا چیزی ؛ در نظر شخص بیقدر و منزلت شدن :
از آن نوبت که دیدم ابروانش
ز چشمانم بیفتادست پروین .
- از چشم انداختن کسی یا چیزی را ؛ کنایه است از مورد بغض و نفرت قرار دادن آن کس یا آن چیز را.
- از چشم کسی افتادن ؛ منفور آن کس شدن . منفور شدن نزد او پس از محبوب بودن .
- از چشم کسی انداختن شخصی را ؛ آن شخص را مبغوض آن کس کردن : گفتند چه تدبیر کنیم تا این مرد را از چشم شاه بیندازیم .(اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ).
- از چشم کسی دانستن یا دیدن کاری یا حادثه ای را ؛ آن کس را مسؤول و مسبب وقوع آن کار یا آن حادثه شمردن . بدو نسبت کردن آن کاریا حادثه : اگر یک مو از سر او کم شود از چشم شما می بینیم :
من مخمور اگر مستم ز چشم یار میدانم
مرا از من جدا کرده اشارتهای پنهانش .
- از چشم گذاشتن ؛ بی محلی و بی اعتنائی کردن :
تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شود
مگر که دیگرش از چشم خویش بگذاری .
- ازرق چشم ؛ دارای چشم کبودرنگ .
- بادام چشم ؛ دارای چشمی خوش حالت به شکل بادام :
در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست
بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن .
- بچشم آمدن ؛ نظر خورده شدن . آفت عین الکمال یافتن . از نظر آسیب یافتن .
- بچشم درآمدن ؛ در نظر جلوه کردن . منظور نظر واقع شدن :
میرود وز خویشتن بینی که هست
درنمی آید بچشمش دیگری .
- بچشم کردن کسی یا چیزی ؛ در نظر گرفتن و زیر نظر داشتن آن کس یاآن چیز :
بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی
خیال سبزخطی نقش بسته ام جائی .
- || و نیز در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه ، بمعنی چشم زخم زدن .
- بچشم کسی کشیدن چیزی را ؛ جلوه فروختن بدان کس بسبب آن چیز.
- بچشم کشیدن کاری را ؛ منت گذاشتن بدان کس بسبب انجام دادن آن کار.
- بچشم یا بر چشم نهادن چیزی ؛ کنایه از سپاسگزاری کردن و شکرنعمت گفتن :
همچو نوباوه برنهد بر چشم
نامه ٔ او خلیفه ٔ بغداد.
- بدچشم .
- بر چشم نشاندن ؛ گرامی و معزز داشتن :
اگر بدست کند باغبان چنین سروی
چه جای چشمه که بر چشمهاش بنشاند.
- بی چشم و رو .
- بی چشمی .
- پاک چشم .
- پشت چشم نازک کردن ؛ کنایه از کبر و غرور فروختن و ناز و افاده کردن .
- پوشیده چشم :
در آن دم یکی مرد پوشیده چشم
بپرسیدش از موجب کین و خشم .
- پیروزه چشم ؛ دارای چشم پیروزه رنگ :
همه سرخ رویند و پیروزه چشم .
- پیش چشم داشتن ؛ در نظر داشتن و از نظر گذراندن : عاقل باید که در فاتحت کارها نهایت اغراض خویش پیش چشم دارد. (کلیله و دمنه ).
- پیش چشم کردن ؛ کنایه از بیاد داشتن و بخاطر داشتن چیزی یا مطلبی ، چنانکه گوئی همیشه پیش نظر است : و شاعر بدین درجه نرسد الا که در عنفوان شباب و در روزگار جوانی بیست هزار بیت از اشعارمتقدمان یاد گیرد و ده هزار کلمه از آثار متأخران پیش چشم کند و پیوسته دواوین استادان همی خواند و یاد همی گیرد. (چهارمقاله ٔ عروضی ).
- تنگ چشم ؛ دارای چشمی ریز همچون چشم برخی از چینیان و ترکان :
تنگ چشمان معنیم هستند
که رخ از چشم تنگ بربستند.
نبینی که چشمانش از کهرباست
وفا جستن از تنگ چشمان خطاست .
برای حاجت دنیا طمع بخلق نبردم
که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را.
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم .
- تنگ چشمی ؛ حالت تنگ چشم :
همه تنگ چشمی پسندیده اند.
- تیره چشم .
- تیزچشم ؛ تیزبین :
روز صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیرو دزدران .
طرفه کور دوربین تیزچشم
لیک از اشتر نبیند غیر پشم .
- چارچشم (در صفت سگ ) .
- چارچشمی .
- چشم از جهان بستن ؛کنایه است از مردن و دم درکشیدن :
چو سالار جهان چشم از جهان بست
بسالاری ترا باید میان بست .
رجوع به چشم بستن شود.
- چشم از کسی یا از کاری آب نخوردن ؛ چنانکه گویند: چشمم از فلان شخص آب نمیخورد؛ یعنی گمان نمیکنم فلانی بتواند چنین کاری کند. یا چشمم از این کار آب نمیخورد؛ یعنی گمان نمیکنم این کار صورت گیرد.
- چشم براه داشتن ؛ در انتظار چیزی یا کسی بودن . (امثال و حکم ) :
چنان گوشم بدر چشمم براه است
تو گویی خانه ام زندان و چاه است .
مدتی شد که تا بدان امید
چشم دارد براه و گوش بدر.
- چشم بر پشت پا داشتن ؛ شرم را سرافکنده بودن . (امثال و حکم ) :
زلیخا رخ بدان فرخ لقا داشت
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت .
- چشم بر پشت پا دوختن ؛ کنایه از با شرم و حیا بودن یا خجالت کشیدن :
چو رویم شمع خوبی برفروزد
دو چشم خود به پشت پای دوزد
بدین اندیشه آزارش نجویم
که پشت پاش به باشد ز رویم .
- چشم برنداشتن از چیزی یا کسی ؛ پیوسته نگریستن و مدام نظر کردن .
- چشم بلا را خاریدن ؛ چیز یا کسی موذی و زیانکار را که اکنون آزارش نمیرسد، بعمد به ایذا و آزار و اضرار خویش برانگیختن . (امثال و حکم ) :
گر او بد کند پیچد از روزگار
تو چشم بلا را بتندی مخار.
- چشم پنگان کردن ؛ بخشم یا شگفتی چشمان را بیش از اندازه گشادن . نظیر: چشمها راچهار کردن . (امثال و حکم ) :
ور تو گویی جای خورد و برد چون باشد بهشت
بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پنگان کنند.
- چشم چپ کسی به کسی افتادن ؛ با آن کس عداوت پیدا کردن . چپ افتادن .
- چشم چشم را ندیدن ؛ کنایه است از بسیار تاریک بودن جائی از گرد و غبار. تیره و تار بودن .
- چشم چهار شدن و گشتن ؛ افتادن دو چشم بدو چشم دیگر. یعنی ملاقات دست دادن و دیدن یکدیگر :
یکبارگی جفا مکن از ما تو شرم دار
کافر دو چشم گردد روزی چهار چشم .
- چشم چهار کردن . رجوع بچشم ها را چهار کردن شود.
- چشم دراندن . رجوع به چشم دراندن شود.
- چشم را در کاری روی هم گذاشتن ؛ کنایه از بی ملاحظه انجام دادن آن کار.
- چشم سوی کسی کشیدن ؛ کنایه از میل و علاقه داشتن بدان کس و هواخواه وی بودن : یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند: باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم سوی او کشیده . (تاریخ بیهقی ).
- چشمش بروشنایی افتاده است ؛ بمزاح ، نفعی یا مالی در جایی گمان برده و طمع کرده است . (امثال و حکم ).
- چشمش چشمها دیده است ؛ آمیزش و معاشرتهای سوء بسیار کرده و از این رو بی شرم و آزرم شده است . (امثال و حکم ).
- چشمش کرایه میخواهد ؛ بیشتربه مزاح به کودکانی که هر آنچه را بینند خواهند، گفته میشود. (امثال و حکم ).
- چشمش محک است ؛ با دیدن صورت ظاهر کسی سریره ٔ او را شناسد.
- || وزن چیزی ناسخته و ناسنجیده را باچشم تمیز دهد. (ازامثال وحکم ).
- چشم فروخوابانیدن ؛ کنایه از چشم پوشی و اغماض کردن .غمض عین کردن .
- چشم کار کردن ؛ چنانکه گویند: تا چشم کار کرد؛ یعنی تا آنجا که چشم میدید، و تا آن حد بینایی چشم نیروی دیدن داشت : و آن صحرا چندانکه چشم کار کرد رسنها و چوبها فکنده بود که از فسون ایشان در حرکت آمد. (مجمل التواریخ ). چون بگذشتی بزمینی رسی همچنان کوه و درختان و هامون نحاس باشد چون برگذری باز بزمینی سیم رسی هرچند چشم کار کند و ازآن پس به زمینی زر رسی . (مجمل التواریخ ).
- چشم کسی را دزدیدن ؛ هنگام غفلت او از دیدن ، کاری را انجام دادن .
- چشم گود شدن ؛ کنایه از لاغر شدن .
- چشم و دل پاک بودن ؛ کنایه از امانت و عفت داشتن : چشم و دل پاک است . نظیر: انه لغضیض الطرف و نقی الظرف . (امثال و حکم ).
- چشم و دل سیر بودن ؛ اعتنا بمال و منال نداشتن : چشم و دل سیر است ؛ بی اعتنا بمال و بلند نظر است . (امثال و حکم ).
- چشم و هم چشم .
- چشم و هم چشمی .
- چشم ها را چهار کردن ، چشمهایش چهار شدن ؛ انتظار شدید بردن .
- || نهایت متعجب شدن .
- || فراوان دقت کردن . (امثال و حکم ).
- چشمهایش آلبالوگیلاس می چیند ؛ از بیخوابی یا خیرگی در تأثیرنور یا بعلت دردی در دیدگان ، اشیاء را در هم و غیر متمایز می بیند. و از این جمله همان معنی اراده شود که حضرت جلال الدین محمد بلخی از کلمه ٔ «کلاپیسه شدن چشم » اراده فرموده است . (امثال و حکم ).
- چشمهایش بسرش رفته است ؛ نهایت متکبر ومعجب شده است . (امثال و حکم ).
- حیزچشم .
- خوابیده چشم :
هم آن کژّبینی و خوابیده چشم
دل آگنده دارد تو گویی بخشم .
- خوش چشم .
- خوش چشم و ابرو .
- دجال چشم .
- در چشم آمدن کسی یا چیزی ؛ کنایه است از خوب و زیبا و باارزش جلوه کردن آن کس یا آن چیز در نظر :
بعد از تو که در چشم من آید که بچشمم
گویی همه عالم ظلماتست و تو نوری .
چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت .
بکش تا عیبجویانم نگویند
نمی آید ملخ درچشم شاهین .
- در چشم کسی آراستن چیزی یاعملی را ؛ کنایه از خوب و زیبا جلوه دادن آن چیز یا آن عمل را در نظر آن کس : چون نیکوئی فرماید آن چیز را در چشم وی بیارایند تا زیادت فرماید. (تاریخ بیهقی ).
- در چشم کسی گفتن ؛ کنایه است از صریح و بیواسطه سخنی را بخود آن کس گفتن .
- در چشم مردم گذاشتن ؛ تظاهر کردن . برخ مردم کشیدن :
کلید در دوزخست آن نماز
که در چشم مردم گذاری دراز.
- زاغ چشم ؛ کبود چشم :
دمان همچو شیر ژیان پر ز خشم
بلند و سیه خایه و زاغ چشم .
- سرخ چشم .
- سیاه چشم .
- سیخ چشم (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه ) ؛ بمعنی بی حیا، پررو و خیره چشم .
- سیخ چشمی .
- سیه چشم ؛ دارای چشمی با مردمک سخت سیاه و براق . به کنایه ، معشوق زیبا :
سیه چشم را بند بر پای کرد
بزندان درون مر ورا جای کرد.
همی بود او را ز آرام بهر
سیه چشم با می بیامیخت زهر.
کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی .
تو مشکبوی سیه چشم را که دریابد
که همچو آهوی مشکین زآدمی برمی .
- شوخ چشم :
بس که بودم چون گل نرگس دوروی و شوخ چشم
باز یک چندی زبان در کام چون سوسن کشم .
که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار.
کو دشمن شوخ چشم بی باک
تا عیب مرا بمن نماید.
- شوخ چشمی ؛ حالت و عمل شوخ چشم :
و گر شوخ چشمی و سالوس کرد
الا تا نپنداری افسوس کرد.
- شورچشم .
- کج چشم .
- کره چشم .
- گاوچشم .
- گداچشم .
رجوع به همین عناوین شود.
- گربه چشم ؛ دارای چشمی کبودرنگ و موّرب :
ابا سرخ ترکی بدی گربه چشم
که گفتی دل آزرده دارد بخشم .
دگر ره یکی روسی گربه چشم
چو شیران به ابرو درآورده خشم .
- گرسنه چشم :
این گرسنه چشم بی ترحم
خود سیر نمی شود ز مردم .
- گرسنه چشمی :
فغان که کاسه ٔزرین بی نیازی را
گرسنه چشمی ما کاسه ٔ گدائی کرد.
- گستاخ چشم :
غضبناک و خونریز و گستاخ چشم .
- گورچشم ؛ نوعی حریر. (شرفنامه چ وحید ص 369) :
حریر زمین زیر سم ستور
شده گورچشم از بسی چشم گور.
- میش چشم .
- نرم چشم .
- نکوچشم .
- هفت چشم .
- هم چشم .
- هم چشمی .
رجوع به همین عناوین شود.
- همه را بیک چشم دیدن ؛ کنایه است از دوگانگی و تبعیض قائل نشدن و فرق میان اشخاص نگذاشتن .
- یک چشم .
رجوع به همین عنوان شود.
- امثال :
چشم آخربین تواند دید راست .
چشم اول بین غرور است و خطاست .
چشم بازار را درآورده است ؛ چیزی بسیار بد خریده است . نظیر: لر بازار نرود بازار میگندد. (امثال و حکم ).
چشم باز غیب میگوید ؛ بطور مزاح به کسی که از چیزی روشن و بدیهی آگاهی دهد. (امثال وحکم ).
چشم بزرگان تنگ میشود ؛ به طنز و استهزاء، کبر غنای شما سبب است که مرا ندیدید و مرا نشناختید. (امثال و حکم ).
چشم ترا زیان است درخور بخیره دیدن . (از امثال و حکم ).
گفت چشم تنگ دنیادار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور.
رجوع به چشم تنگ شود.
چشم خردت گشای چون اهل یقین
زیر و زبردو گاو مشتی خر بین .
چشم دانا بی غرض بین است و بس .
چشم دریده ادب نگاه ندارد .
چشم دشمن همه بر عیب افتد .
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی .
چشم رضا بپوشد هر عیب را که دید
چشم حسد پدید کند عیب ناپدید.
چشم زخم میرزا مهدیخانی ؛ شکستی فاحش . گویند: در جنگ نخستین نادر با ترکان عثمانی که شکست بلشکر ایران رسید، نادر بمیرزا مهدیخان گفت بولایات و ایالات و رؤسای قبایل و عشایر ایران ماجرا بنویسد عِدّه و عُدّه بخواهد، میرزا مهدیخان به اسلوب دُره شرحی بنگاشت و پس از تمجید و تبجیل فراوان از پیروزیهای لشکر ظفرنمون نوشت اندک چشم زخمی بقسمتی از سپاه سپهردستگاه ... رسید، و چون نوشته بسمع نادر رسانید، سردار ایران برآشفت و گفت این دروغ و یافه چراست ؟ بنویس دمار از ما برآوردند و... (امثال و حکم ).
چشم سر نقش این و آن بیند
و آنچه سر است چشم جان بیند.
چشمش را ببین دلش را بخوان ؛ نظیر: القلب مصحف البصر. ان الجواد عینه فراره . (امثال و حکم ).
چشمش هزار کار میکند که ابروش نمیداند؛ به نهفته کاری و کردارپوشی خوگر و معتاد است . (امثال و حکم ).
چشم عیان بین نبیند نهان را.
چشم که بچشم افتد شرم کند.(امثال و حکم ).
چشم گریان چشمه ٔ فیض خداست .
چشم مور و پای مار و نان ملا کس ندید.
چشم می بیند دل میخواهد. (ازامثال و حکم ).
چشم ها دارد نخودچی ، ابرو ندارد هیچی . (از امثال و حکم ).
اگر چشم نبیند دل نخواهد.
این چشم را مباد به آن چشم احتیاج . (فرهنگ نظام ).
بلی چشم کلاژه یک دو بیند.
خواست زیر ابرویش را بگیرد چشمش را کور کرد. (از فرهنگ نظام ).
گر دست ما تهی است ولی چشم ما پر است .
گر نبیند بروز شب پره چشم
چشمه ٔ آفتاب را چه گناه ؟
لیلی را بچشم مجنون باید دید. (از مجموعه ٔ امثال طبع هند).
کاری که چشم میکند ابرو نمیکند. (فرهنگ نظام ).
کسی را محرم راز خود آن بدخو نمیداند
که چشمش صد سخن میگوید و ابرو نمیداند.
1 - صلبیه ، که طبقه ایست که قسمت غیرشفاف (قرنیه ٔ غیرشفاف ) جزء قشری چشم را تشکیل میدهد و از خلف برای عبور عصب بصری سوراخ شده و از قدام دارای ثقبه ای بشکل بیضی ناقص است که قرنیه ٔ شفاف در آن قرار گرفته است و رنگ آن سفید کدر و در بعضی اشخاص و در اطفال کبود است .
2 - قرنیه ، که غشاء شفافی است بشکل بیضی ناقص و در جزء قدامی کره ٔ چشم واقع شده است .
3 - مشیمیه ، که بر حسب وقوع طبقات بروی یکدیگر، پرده ٔ دوم چشم است .
4 - عنبیه ، که حجاب عضلی عروقی است و بطور عمودی واقع شده ، در طرف مرکز آن سوراخی است موسوم به حدقه .
5 - شبکیه ، که پرده ٔ سوم چشم است وتأثیرات ضیائیه را اخذ کرده آنها را بعصب بصری منتقل میکند و بدماغ میرساند.
6 - بیضیه یا رطوبت هایی که مایع شفاف براقی است واقع در خانه ٔ قدامی چشم ، یعنی در جزئی از چشم که مابین قرنیه و عنبیه واقع است .
7 - جسم زجاجی ، که ماده ٔ سریشمی بسیار شفافی است و در جزء خلفی کره ٔ چشم ، در خلف جلیدیه واقعشده و از رطوبتی موسوم برطوبت زجاجی که محتوی در غشائی موسوم بغشاء زجاجی است حاصل آمده است .
8 - منطقه ٔ زین ، که غشائی لیفی است و آن را «زین » کشف نموده ، دارای منظر مخطط مخصوصی است و باید آن را مانند نقطه ٔ ارتباط شبکیه و رباط معلق جلیدیه دانست . (نقل باختصار از کتاب جواهرالتشریح میرزا علی فصل دوم از باب چهارم ). عین . دیده . جهان بین . بیننده . جهاز بینایی . باصِرَة. بَصَر. جَحمَة. طَرف . عَین . نَاظِر. نَاظِرَة. (منتهی الارب ) :
بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز
بشب بچشم کسان اندرون ببینی کاه .
دل زنده از کشته بریان شود
ز دیدار او چشم گریان شود.
سه پاس تو چشم است و گوش و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بی گمان .
خرد چشم جانست چون بنگری
تو بی چشم شادان جهان نسپری .
دو چشمش کژ وسبز و دندان بزرگ
براه اندرون کژ رود همچو گرگ .
دو چشم من چو دو چرخشت کرد فرقت او
دو دیده همچو بچرخشت دانه ٔ انگور .
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که بچشم تو چنان آید چون درنگری .
چنان گوشم بدر چشمم براهست
تو گویی خانه ام زندان و چاهست .
امیر یوسف را شراب دریافته بود چشمش بروی طغرل بماند. (تاریخ بیهقی ).و هرچند کوشید و خویشتن را فراهم کرد چشم از وی بازنتوانست داشت . (تاریخ بیهقی ). خواست که یوسف یکچند از چشم وی و حشم و لشکر دور ماند. (تاریخ بیهقی ).
بچشمی چشم این غمگین گشاییم
بابروییش از ابرو چین گشاییم .
ای بخلق از جهانیان ممتاز
چشم خلقی بروی خوب تو باز.
دوست دارم اگرم لطف کنی ور نکنی
بدو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست .
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ .
چشم خفاش اگر پرتو خورشید ندید
جرم بر دیده ٔ خفاش نه بر خورشید است .
رجوع به بصروعین و دیده شود. || بمعنی چشم زخم . (انجمن آرا) (آنندراج ) (غیاث ). بمعنی نظر بد که نام دیگرش چشم زخم است . (فرهنگ نظام ). چشزخ . چشمزخ . نَظرَة. طُرفَة. (منتهی الارب ). نظر. چشم بد. عین الکمال :
یارم سپند اگرچه برآتش همی فکند
از بهر چشم تا نرسد مر ورا گزند
او را سپند و آتش ناید همی بکار
باروی همچو آتش و با خال چون سپند.
خوش سپند افکن در آتش و رویش بنگر
که بترسم که مر او را رسد از چشم زیان .
تا جهان باشد خسرو بسلامت ماناد
ایزد از ملکت او چشم کسان دور کناد.
گل کبود که برتافت آفتاب بر او
ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب .
شکسته دیگ سیاهی نهند در بستان
ز بهر چشم چو شد بوستان خوش و دلخواه .
ازبیم چشم چون گل رعنا درین چمن
بر روی نوبهار نقاب خزان کشم .
رجوع به چشزخ و چشم بد و چشمزخ و چشم زخم شود. || امید، چنانکه گویند: چشم آن دارم ؛ یعنی : امید آن دارم . (انجمن آرا). بمعنی امید. (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). امید و توقع. (غیاث ). امید و توقع و انتظار. (ناظم الاطباء). چشمداشت . آرمان . آرزو :
تا بمن امید هدایت کراست
یا بخدا چشم عنایت کراست .
هر کسی را ز لبت چشم تمنائی هست
من خود این بخت ندارم که زبانم باشد.
هرآنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست .
ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور
چشم سرّی عجب از بیخبران میداری .
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی بمن ده تا بیاسایم دمی .
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتم .
ز هیچ یار مرا چشم آشنایی نیست
شکسته جانم و امید مومیایی نیست .
روا مدار که گردد مزید خواهش غیر
نوازش ستمی کز تو چشم بود مرا.
رجوع به چشمداشت و چشم داشتن شود.
|| بمعنی نگاه . (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). نگاه و نظر. (ناظم الاطباء) :
چشمت همیشه مانده بدست توانگران
تا اینت پانذ آرد و آن خز و آن حریر.
چشم که بر تو میکنم چشم حسود میکنم
شکر خدا که باز شد دیده ٔ بخت روشنم .
گر ازدوست چشمت باحسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست .
|| (صوت ) «چشم » قید اجابت و تصدیق است . (از آنندراج ). بچشم . بالای چشم . سر چشم . روی چشمم . سمعاً و طاعةً. اطاعت میکنم :
دیدمش سرگرم استغنا ز راهی میگذشت
گفتمش دارم نگاهی آرزو، فرمود چشم .
|| (اِ) گشادگی در نوشتن بعضی حروف . نیز سفیدی میان سر فا و قاف و واو را گویند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) : و چشمهای واو و قاف و فا درخور یکدیگر و بر یک اندازه بود، نه تنگ و نه فراخ . (نوروزنامه ص 47 و117)
|| هریک از خالهای کعبتین نرد :
لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد
چشمها از لعبتان استخوان انگیخته .
|| مجازاً بمعنی عزیز، نیازی و گرامی :
که ففعور چشم و دل ساوه شاه
ورا دید خواهد همی بی سپاه .
|| مجازاً بمعنی نزد. پیش . پیشگاه . در نظر :
ای قامت تو بصورت کاونجک
هستی توبچشم مردمان بلکنجک .
بقرطاس بر پیل بنگاشتند
بچشم جهاندار بگذاشتند.
آری چو وقت خویش ندانی وروز خویش
در چشم شاه خواری و در چشم خواجه خوار.
هرکه خرد وی اندکتر، او بچشم مردمان سبکتر. (تاریخ بیهقی ).
صفات و تشبیهات : مولف آنندراج نویسد: «آنچه در صفات و تشبیهات چشم خوبان مستعمل است : آشناروی . آهو. آهوانداز. آهوبچه . آهوفریب . آهوگیر. اختر. بادام . بادام تلخ . بادام سیه . باده پیما. بازیگوش . بخواب رفته . بدخوی . بلاجوی . بی باک . بی پروا. بی پروانگاه . بیرحم . بیگانه خوی . بی گناه کش . بی می مست . بی نماز. پرخمار. پرخواب . پرفن . پرکار. پریشان نگاه . پیمانه . ترک . ترک خطای . ترکش بند. ترک مردم شکار. تغافل شعار. تنگ . تنگظرف . تیر. تیرانداز. تیر هوای . تیزچنگ .تیغ. تیغ کشیده . جادو. جاودانه . جادوفریب . جادووش . جفاکیش . جگردار. جنون فزای . چاه بابل . حجاب آلود. حیاة. خانه پرداز. خانه ٔ سیاه . خدنگ افکن . خراب . خمار. خواب آلوده . خوابناک . خوش دنباله . خوش سخن . خوش مژگان . خوش مژه . خوش نگاه . خونخوار. خونریز. دردناک . دلاشوب . دلاویز. دلبر. دل سیاه . دل سیه . دلفریب . دنباله دار. روشن . روشندل . روشندماغ . زنبورسرخ . ساغر. ساقی مشرب . ستاره . ستم دستگاه . ستمگر. سخندان . سخن ساز. سخنگوی . سرمه بیز.سرمه پالا. سرمه دار. سرمه رنگ . سرمه سای . سرمه فریب . سیه خانه . سیه دل . سیه مست . شرم آلود. شرمگین . شرمناک . شعبده باز. شفق نگاه . شورانگیز. شهباز. شیرشکار. شیرگیر. شیشه . ضحاک . طومارحیا. طومار سربه مهر. ظالم . ظالم خونخوار. ظالم مظلوم نما. عاشق کش . عربده جوی . عشوه فروش . عیار. غارتگر. غضب مست . غمزه زن . فتان . فتنه . فتنه انگیز. فتنه جوی . فتنه خیز. فتنه دکان . فتنه زای . فتنه ساز. فتنه گر. فرشته شکار. فرعون . فسونساز. قاتل . قتال . قیامت زای . کافر. کرشمه پرداز. کرشمه ساز. کمان . کمان کشیده .کم حرف . کینه جوی . گرانخواب . گشاده . گلگون . گوشه نشین .گویا. گیرا. مخمور. مردم آزار. مردم در. مردم کش . مست .مستانه . مست خواب . مهر بادامی . می پرست . میخانه . میگون . ناتوان . ناوک افکن . نرگس . نرگس بسیارخواب . نرگس بیمار. نرگس پرخواب . نرگس خواب آلود. نرگس سیرآب . نرگس شهلا. نرگس طناز. نرگس فتنه زای . نرگس کافرمژه . نرگس گویا. نرگس لاله رنگ . نرگس مستانه . نکته دار. نمرود. نیم باز. نیم خواب . نیم مست . وحشت دستگاه . هاروت . هرزه جنگ .هرزه گرد». سپس مولف آنندراج نویسد: «و در صفات چشم عشاق این الفاظ بکار برند: آئینه . آلایش نصیب . ابر. اشک آلود. اشکبار. اشک فشان . باز. بلابین . بی تاب . بی خواب . بیدار. بیضه . پرآب . تر. تنگظرف . جویبار. چرخ . حسرت بین . حسرت فشان . حیران . حیرت آلود. حیرت زده . خواب آلود.خواب جسته . خونبار. خون پالا. خونفشان . داغدیده . دجله ران . درفشان . دولابی . رمدکشیده . روشن بین . ژاله پاش . ستاره بار. ستم رسیده . شب پیمای . شگون گیر. صدف . طوفان . طوفان جوش . طوفانزای . طوفانی . عنبر. قطره زای . قطره زن . کاسه . کره . گران خواب . گریان . گریه آلود. گریخته خواب . گوهرزای . گهربار. گهرفروش . لوح . مرغ . ناغنوده . نگران . نم زده . ورق ».
- آب چشم ؛ کنایه از اشک چشم :
نریزد خدا آب روی کسی
که ریزد گنه آب چشمش بسی .
- آب چشم ریختن ؛ کنایه از گریستن :
نخست ای گنه کرده ٔ خفته خیز
بقدر گنه آب چشمی بریز.
- آب در چشم آمدن ؛ اشک شوق در چشم آمدن و چشم پر از اشک شوق یا پر از اشک حسرت شدن :
اگر صد نوبتش چون قرص خورشید
ببینم ، آب در چشم من آید.
ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ
ببارید بر چهره سیل دریغ.
- آهوچشم ؛ آنکه دارای چشمی چون غزال است :
بعد یکساعت آن دو آهوچشم
کآتش برق بودنشان در پشم .
تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی .
- از چشم افتادن کسی یا چیزی ؛ در نظر شخص بیقدر و منزلت شدن :
از آن نوبت که دیدم ابروانش
ز چشمانم بیفتادست پروین .
- از چشم انداختن کسی یا چیزی را ؛ کنایه است از مورد بغض و نفرت قرار دادن آن کس یا آن چیز را.
- از چشم کسی افتادن ؛ منفور آن کس شدن . منفور شدن نزد او پس از محبوب بودن .
- از چشم کسی انداختن شخصی را ؛ آن شخص را مبغوض آن کس کردن : گفتند چه تدبیر کنیم تا این مرد را از چشم شاه بیندازیم .(اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ).
- از چشم کسی دانستن یا دیدن کاری یا حادثه ای را ؛ آن کس را مسؤول و مسبب وقوع آن کار یا آن حادثه شمردن . بدو نسبت کردن آن کاریا حادثه : اگر یک مو از سر او کم شود از چشم شما می بینیم :
من مخمور اگر مستم ز چشم یار میدانم
مرا از من جدا کرده اشارتهای پنهانش .
- از چشم گذاشتن ؛ بی محلی و بی اعتنائی کردن :
تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شود
مگر که دیگرش از چشم خویش بگذاری .
- ازرق چشم ؛ دارای چشم کبودرنگ .
- بادام چشم ؛ دارای چشمی خوش حالت به شکل بادام :
در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست
بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن .
- بچشم آمدن ؛ نظر خورده شدن . آفت عین الکمال یافتن . از نظر آسیب یافتن .
- بچشم درآمدن ؛ در نظر جلوه کردن . منظور نظر واقع شدن :
میرود وز خویشتن بینی که هست
درنمی آید بچشمش دیگری .
- بچشم کردن کسی یا چیزی ؛ در نظر گرفتن و زیر نظر داشتن آن کس یاآن چیز :
بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی
خیال سبزخطی نقش بسته ام جائی .
- || و نیز در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه ، بمعنی چشم زخم زدن .
- بچشم کسی کشیدن چیزی را ؛ جلوه فروختن بدان کس بسبب آن چیز.
- بچشم کشیدن کاری را ؛ منت گذاشتن بدان کس بسبب انجام دادن آن کار.
- بچشم یا بر چشم نهادن چیزی ؛ کنایه از سپاسگزاری کردن و شکرنعمت گفتن :
همچو نوباوه برنهد بر چشم
نامه ٔ او خلیفه ٔ بغداد.
- بدچشم .
- بر چشم نشاندن ؛ گرامی و معزز داشتن :
اگر بدست کند باغبان چنین سروی
چه جای چشمه که بر چشمهاش بنشاند.
- بی چشم و رو .
- بی چشمی .
- پاک چشم .
- پشت چشم نازک کردن ؛ کنایه از کبر و غرور فروختن و ناز و افاده کردن .
- پوشیده چشم :
در آن دم یکی مرد پوشیده چشم
بپرسیدش از موجب کین و خشم .
- پیروزه چشم ؛ دارای چشم پیروزه رنگ :
همه سرخ رویند و پیروزه چشم .
- پیش چشم داشتن ؛ در نظر داشتن و از نظر گذراندن : عاقل باید که در فاتحت کارها نهایت اغراض خویش پیش چشم دارد. (کلیله و دمنه ).
- پیش چشم کردن ؛ کنایه از بیاد داشتن و بخاطر داشتن چیزی یا مطلبی ، چنانکه گوئی همیشه پیش نظر است : و شاعر بدین درجه نرسد الا که در عنفوان شباب و در روزگار جوانی بیست هزار بیت از اشعارمتقدمان یاد گیرد و ده هزار کلمه از آثار متأخران پیش چشم کند و پیوسته دواوین استادان همی خواند و یاد همی گیرد. (چهارمقاله ٔ عروضی ).
- تنگ چشم ؛ دارای چشمی ریز همچون چشم برخی از چینیان و ترکان :
تنگ چشمان معنیم هستند
که رخ از چشم تنگ بربستند.
نبینی که چشمانش از کهرباست
وفا جستن از تنگ چشمان خطاست .
برای حاجت دنیا طمع بخلق نبردم
که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را.
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم .
- تنگ چشمی ؛ حالت تنگ چشم :
همه تنگ چشمی پسندیده اند.
- تیره چشم .
- تیزچشم ؛ تیزبین :
روز صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیرو دزدران .
طرفه کور دوربین تیزچشم
لیک از اشتر نبیند غیر پشم .
- چارچشم (در صفت سگ ) .
- چارچشمی .
- چشم از جهان بستن ؛کنایه است از مردن و دم درکشیدن :
چو سالار جهان چشم از جهان بست
بسالاری ترا باید میان بست .
رجوع به چشم بستن شود.
- چشم از کسی یا از کاری آب نخوردن ؛ چنانکه گویند: چشمم از فلان شخص آب نمیخورد؛ یعنی گمان نمیکنم فلانی بتواند چنین کاری کند. یا چشمم از این کار آب نمیخورد؛ یعنی گمان نمیکنم این کار صورت گیرد.
- چشم براه داشتن ؛ در انتظار چیزی یا کسی بودن . (امثال و حکم ) :
چنان گوشم بدر چشمم براه است
تو گویی خانه ام زندان و چاه است .
مدتی شد که تا بدان امید
چشم دارد براه و گوش بدر.
- چشم بر پشت پا داشتن ؛ شرم را سرافکنده بودن . (امثال و حکم ) :
زلیخا رخ بدان فرخ لقا داشت
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت .
- چشم بر پشت پا دوختن ؛ کنایه از با شرم و حیا بودن یا خجالت کشیدن :
چو رویم شمع خوبی برفروزد
دو چشم خود به پشت پای دوزد
بدین اندیشه آزارش نجویم
که پشت پاش به باشد ز رویم .
- چشم برنداشتن از چیزی یا کسی ؛ پیوسته نگریستن و مدام نظر کردن .
- چشم بلا را خاریدن ؛ چیز یا کسی موذی و زیانکار را که اکنون آزارش نمیرسد، بعمد به ایذا و آزار و اضرار خویش برانگیختن . (امثال و حکم ) :
گر او بد کند پیچد از روزگار
تو چشم بلا را بتندی مخار.
- چشم پنگان کردن ؛ بخشم یا شگفتی چشمان را بیش از اندازه گشادن . نظیر: چشمها راچهار کردن . (امثال و حکم ) :
ور تو گویی جای خورد و برد چون باشد بهشت
بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پنگان کنند.
- چشم چپ کسی به کسی افتادن ؛ با آن کس عداوت پیدا کردن . چپ افتادن .
- چشم چشم را ندیدن ؛ کنایه است از بسیار تاریک بودن جائی از گرد و غبار. تیره و تار بودن .
- چشم چهار شدن و گشتن ؛ افتادن دو چشم بدو چشم دیگر. یعنی ملاقات دست دادن و دیدن یکدیگر :
یکبارگی جفا مکن از ما تو شرم دار
کافر دو چشم گردد روزی چهار چشم .
- چشم چهار کردن . رجوع بچشم ها را چهار کردن شود.
- چشم دراندن . رجوع به چشم دراندن شود.
- چشم را در کاری روی هم گذاشتن ؛ کنایه از بی ملاحظه انجام دادن آن کار.
- چشم سوی کسی کشیدن ؛ کنایه از میل و علاقه داشتن بدان کس و هواخواه وی بودن : یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند: باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم سوی او کشیده . (تاریخ بیهقی ).
- چشمش بروشنایی افتاده است ؛ بمزاح ، نفعی یا مالی در جایی گمان برده و طمع کرده است . (امثال و حکم ).
- چشمش چشمها دیده است ؛ آمیزش و معاشرتهای سوء بسیار کرده و از این رو بی شرم و آزرم شده است . (امثال و حکم ).
- چشمش کرایه میخواهد ؛ بیشتربه مزاح به کودکانی که هر آنچه را بینند خواهند، گفته میشود. (امثال و حکم ).
- چشمش محک است ؛ با دیدن صورت ظاهر کسی سریره ٔ او را شناسد.
- || وزن چیزی ناسخته و ناسنجیده را باچشم تمیز دهد. (ازامثال وحکم ).
- چشم فروخوابانیدن ؛ کنایه از چشم پوشی و اغماض کردن .غمض عین کردن .
- چشم کار کردن ؛ چنانکه گویند: تا چشم کار کرد؛ یعنی تا آنجا که چشم میدید، و تا آن حد بینایی چشم نیروی دیدن داشت : و آن صحرا چندانکه چشم کار کرد رسنها و چوبها فکنده بود که از فسون ایشان در حرکت آمد. (مجمل التواریخ ). چون بگذشتی بزمینی رسی همچنان کوه و درختان و هامون نحاس باشد چون برگذری باز بزمینی سیم رسی هرچند چشم کار کند و ازآن پس به زمینی زر رسی . (مجمل التواریخ ).
- چشم کسی را دزدیدن ؛ هنگام غفلت او از دیدن ، کاری را انجام دادن .
- چشم گود شدن ؛ کنایه از لاغر شدن .
- چشم و دل پاک بودن ؛ کنایه از امانت و عفت داشتن : چشم و دل پاک است . نظیر: انه لغضیض الطرف و نقی الظرف . (امثال و حکم ).
- چشم و دل سیر بودن ؛ اعتنا بمال و منال نداشتن : چشم و دل سیر است ؛ بی اعتنا بمال و بلند نظر است . (امثال و حکم ).
- چشم و هم چشم .
- چشم و هم چشمی .
- چشم ها را چهار کردن ، چشمهایش چهار شدن ؛ انتظار شدید بردن .
- || نهایت متعجب شدن .
- || فراوان دقت کردن . (امثال و حکم ).
- چشمهایش آلبالوگیلاس می چیند ؛ از بیخوابی یا خیرگی در تأثیرنور یا بعلت دردی در دیدگان ، اشیاء را در هم و غیر متمایز می بیند. و از این جمله همان معنی اراده شود که حضرت جلال الدین محمد بلخی از کلمه ٔ «کلاپیسه شدن چشم » اراده فرموده است . (امثال و حکم ).
- چشمهایش بسرش رفته است ؛ نهایت متکبر ومعجب شده است . (امثال و حکم ).
- حیزچشم .
- خوابیده چشم :
هم آن کژّبینی و خوابیده چشم
دل آگنده دارد تو گویی بخشم .
- خوش چشم .
- خوش چشم و ابرو .
- دجال چشم .
- در چشم آمدن کسی یا چیزی ؛ کنایه است از خوب و زیبا و باارزش جلوه کردن آن کس یا آن چیز در نظر :
بعد از تو که در چشم من آید که بچشمم
گویی همه عالم ظلماتست و تو نوری .
چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت .
بکش تا عیبجویانم نگویند
نمی آید ملخ درچشم شاهین .
- در چشم کسی آراستن چیزی یاعملی را ؛ کنایه از خوب و زیبا جلوه دادن آن چیز یا آن عمل را در نظر آن کس : چون نیکوئی فرماید آن چیز را در چشم وی بیارایند تا زیادت فرماید. (تاریخ بیهقی ).
- در چشم کسی گفتن ؛ کنایه است از صریح و بیواسطه سخنی را بخود آن کس گفتن .
- در چشم مردم گذاشتن ؛ تظاهر کردن . برخ مردم کشیدن :
کلید در دوزخست آن نماز
که در چشم مردم گذاری دراز.
- زاغ چشم ؛ کبود چشم :
دمان همچو شیر ژیان پر ز خشم
بلند و سیه خایه و زاغ چشم .
- سرخ چشم .
- سیاه چشم .
- سیخ چشم (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه ) ؛ بمعنی بی حیا، پررو و خیره چشم .
- سیخ چشمی .
- سیه چشم ؛ دارای چشمی با مردمک سخت سیاه و براق . به کنایه ، معشوق زیبا :
سیه چشم را بند بر پای کرد
بزندان درون مر ورا جای کرد.
همی بود او را ز آرام بهر
سیه چشم با می بیامیخت زهر.
کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی .
تو مشکبوی سیه چشم را که دریابد
که همچو آهوی مشکین زآدمی برمی .
- شوخ چشم :
بس که بودم چون گل نرگس دوروی و شوخ چشم
باز یک چندی زبان در کام چون سوسن کشم .
که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار.
کو دشمن شوخ چشم بی باک
تا عیب مرا بمن نماید.
- شوخ چشمی ؛ حالت و عمل شوخ چشم :
و گر شوخ چشمی و سالوس کرد
الا تا نپنداری افسوس کرد.
- شورچشم .
- کج چشم .
- کره چشم .
- گاوچشم .
- گداچشم .
رجوع به همین عناوین شود.
- گربه چشم ؛ دارای چشمی کبودرنگ و موّرب :
ابا سرخ ترکی بدی گربه چشم
که گفتی دل آزرده دارد بخشم .
دگر ره یکی روسی گربه چشم
چو شیران به ابرو درآورده خشم .
- گرسنه چشم :
این گرسنه چشم بی ترحم
خود سیر نمی شود ز مردم .
- گرسنه چشمی :
فغان که کاسه ٔزرین بی نیازی را
گرسنه چشمی ما کاسه ٔ گدائی کرد.
- گستاخ چشم :
غضبناک و خونریز و گستاخ چشم .
- گورچشم ؛ نوعی حریر. (شرفنامه چ وحید ص 369) :
حریر زمین زیر سم ستور
شده گورچشم از بسی چشم گور.
- میش چشم .
- نرم چشم .
- نکوچشم .
- هفت چشم .
- هم چشم .
- هم چشمی .
رجوع به همین عناوین شود.
- همه را بیک چشم دیدن ؛ کنایه است از دوگانگی و تبعیض قائل نشدن و فرق میان اشخاص نگذاشتن .
- یک چشم .
رجوع به همین عنوان شود.
- امثال :
چشم آخربین تواند دید راست .
چشم اول بین غرور است و خطاست .
چشم بازار را درآورده است ؛ چیزی بسیار بد خریده است . نظیر: لر بازار نرود بازار میگندد. (امثال و حکم ).
چشم باز غیب میگوید ؛ بطور مزاح به کسی که از چیزی روشن و بدیهی آگاهی دهد. (امثال وحکم ).
چشم بزرگان تنگ میشود ؛ به طنز و استهزاء، کبر غنای شما سبب است که مرا ندیدید و مرا نشناختید. (امثال و حکم ).
چشم ترا زیان است درخور بخیره دیدن . (از امثال و حکم ).
گفت چشم تنگ دنیادار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور.
رجوع به چشم تنگ شود.
چشم خردت گشای چون اهل یقین
زیر و زبردو گاو مشتی خر بین .
چشم دانا بی غرض بین است و بس .
چشم دریده ادب نگاه ندارد .
چشم دشمن همه بر عیب افتد .
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی .
چشم رضا بپوشد هر عیب را که دید
چشم حسد پدید کند عیب ناپدید.
چشم زخم میرزا مهدیخانی ؛ شکستی فاحش . گویند: در جنگ نخستین نادر با ترکان عثمانی که شکست بلشکر ایران رسید، نادر بمیرزا مهدیخان گفت بولایات و ایالات و رؤسای قبایل و عشایر ایران ماجرا بنویسد عِدّه و عُدّه بخواهد، میرزا مهدیخان به اسلوب دُره شرحی بنگاشت و پس از تمجید و تبجیل فراوان از پیروزیهای لشکر ظفرنمون نوشت اندک چشم زخمی بقسمتی از سپاه سپهردستگاه ... رسید، و چون نوشته بسمع نادر رسانید، سردار ایران برآشفت و گفت این دروغ و یافه چراست ؟ بنویس دمار از ما برآوردند و... (امثال و حکم ).
چشم سر نقش این و آن بیند
و آنچه سر است چشم جان بیند.
چشمش را ببین دلش را بخوان ؛ نظیر: القلب مصحف البصر. ان الجواد عینه فراره . (امثال و حکم ).
چشمش هزار کار میکند که ابروش نمیداند؛ به نهفته کاری و کردارپوشی خوگر و معتاد است . (امثال و حکم ).
چشم عیان بین نبیند نهان را.
چشم که بچشم افتد شرم کند.(امثال و حکم ).
چشم گریان چشمه ٔ فیض خداست .
چشم مور و پای مار و نان ملا کس ندید.
چشم می بیند دل میخواهد. (ازامثال و حکم ).
چشم ها دارد نخودچی ، ابرو ندارد هیچی . (از امثال و حکم ).
اگر چشم نبیند دل نخواهد.
این چشم را مباد به آن چشم احتیاج . (فرهنگ نظام ).
بلی چشم کلاژه یک دو بیند.
خواست زیر ابرویش را بگیرد چشمش را کور کرد. (از فرهنگ نظام ).
گر دست ما تهی است ولی چشم ما پر است .
گر نبیند بروز شب پره چشم
چشمه ٔ آفتاب را چه گناه ؟
لیلی را بچشم مجنون باید دید. (از مجموعه ٔ امثال طبع هند).
کاری که چشم میکند ابرو نمیکند. (فرهنگ نظام ).
کسی را محرم راز خود آن بدخو نمیداند
که چشمش صد سخن میگوید و ابرو نمیداند.