چرب
لغتنامه دهخدا
چرب . [ چ َ ] (ص ) آلوده به روغن و چربی . چرب شدن چیزی از روغن و امثال آن باشد. (برهان ) (آنندراج ). دسم و روغنی و لزج و باچسب و صاف . (ناظم الاطباء). روغنین . روغن دار. مقابل خشک ، که بمعنی کم روغن و روغن ندیده باشد. باروغن .پرروغن : طعام چرب . خورش چرب . غذای چرب :
چو بنهاد آن تل سوسن ز پیش من چنان بودم
که پیش گرسنه بنهی ترید چرب و بهنانه .
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مر ورا
همان میوه ٔ تلخت آرد پدید
از او چرب و شیرین نخواهی مزید.
به پیشش همه خوان زرین نهید
خورشها همه چرب و شیرین نهید.
کنون نامه ٔ من سراسر بخوان
گر انگشت ها چرب داری به خوان .
وزبهر خز و بز و خورشهای چرب ونرم
گاهی ببحر رومی و گاهی بکوه غور.
مرسخن را گندمین و چرب کن
گر نداری نان چرب گندمین .
چرب و شیرین خوانچه ٔ دنیا
بمگس راندنش نمی ارزد.
- امثال :
دست چربت را بسرِ ما هم بمال ؛ یعنی ازآنچه داری ما را هم نصیبی ده .
ما که نمی پذیریم ، چرب تر .
|| آلوده بروغن . چرب و چیلی . روغنی و کثیف : جامه ٔ چرب . دست چرب :
چون که نشوئی سلب ِ چرب خویش
گر تو چنین سخت سره گازری .
یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش
ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش .
|| نرم . لطیف . ملایم . مطبوع . ملایم طبع. دلچسب : گفتار چرب . سخن چرب . زبان چرب :
گرانمایه سیندخت را پیش خواند
بسی چرب گفتار با او براند.
که بیداردل بود و پاکیزه مغز
زبان چرب و شایسته ٔ کار نغز.
خردمند و هشیار و با رای و شرم
سخن گفتن چرب و آواز نرم .
ترا چند خواهی سخن چرب هست
بدل نیستی پاک و یزدان پرست .
هنرمندی و رای و پرهیز و دین
زبان چرب و جوینده ٔ آفرین .
من از فریب تو آگه نه و تو سنگین دل
همی فریفته بودی مرا به چرب سخن .
از مار کینه ورتر، ناسازتر چه باشد
گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه .
کسی که خانه و خوانش ندیده ام هرگز
بمدح او سخن چرب و خوش چرا رانم .
گر زبان با من ندارد چرب ، هم نبود عجب
کانچه او را در زبان بایست در پیراهن است .
بزبان چرب جانا بنواز جان ما را
بسلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را.
زبان چرب تو اینک به نکته ٔ شیرین
برون کشید زبانش بسان موی از ماست .
|| زیادتی نمودن . (برهان ) (آنندراج ). چربیدن ، مقابل خشک که بمعنی کم و کسر است . بیش از مقدار معین . بیش از وزن معهود. فزون از مقیاس معین و معلوم . کمی سنگین تر از قرار میان بایع و مشتری : دو ستاره است روشن و نه بزرگ و دوری میان ایشان مقدار بدستی چرب تر. (التفهیم ).
وام خواهی و نخواهی مگر افزونی و چرب
باز اگر بازدهی جز که بنقصان ندهی .
بره زانسو ترازوئی ز اینسو
چرب و خشکی درین میان برخاست .
رجوع به چربیدن وچرب آمدن شود.
|| سمین و فربه . || هنگفت و ستبر. (ناظم الاطباء). || غالب شدن . (برهان ). غالب و مظفر و فاتح . (ناظم الاطباء). زورمندتر بودن . زورش به کسی چربیدن . رجوع به چربیدن شود. || قسمی از آب . (ناظم الاطباء).
چو بنهاد آن تل سوسن ز پیش من چنان بودم
که پیش گرسنه بنهی ترید چرب و بهنانه .
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مر ورا
همان میوه ٔ تلخت آرد پدید
از او چرب و شیرین نخواهی مزید.
به پیشش همه خوان زرین نهید
خورشها همه چرب و شیرین نهید.
کنون نامه ٔ من سراسر بخوان
گر انگشت ها چرب داری به خوان .
وزبهر خز و بز و خورشهای چرب ونرم
گاهی ببحر رومی و گاهی بکوه غور.
مرسخن را گندمین و چرب کن
گر نداری نان چرب گندمین .
چرب و شیرین خوانچه ٔ دنیا
بمگس راندنش نمی ارزد.
- امثال :
دست چربت را بسرِ ما هم بمال ؛ یعنی ازآنچه داری ما را هم نصیبی ده .
ما که نمی پذیریم ، چرب تر .
|| آلوده بروغن . چرب و چیلی . روغنی و کثیف : جامه ٔ چرب . دست چرب :
چون که نشوئی سلب ِ چرب خویش
گر تو چنین سخت سره گازری .
یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش
ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش .
|| نرم . لطیف . ملایم . مطبوع . ملایم طبع. دلچسب : گفتار چرب . سخن چرب . زبان چرب :
گرانمایه سیندخت را پیش خواند
بسی چرب گفتار با او براند.
که بیداردل بود و پاکیزه مغز
زبان چرب و شایسته ٔ کار نغز.
خردمند و هشیار و با رای و شرم
سخن گفتن چرب و آواز نرم .
ترا چند خواهی سخن چرب هست
بدل نیستی پاک و یزدان پرست .
هنرمندی و رای و پرهیز و دین
زبان چرب و جوینده ٔ آفرین .
من از فریب تو آگه نه و تو سنگین دل
همی فریفته بودی مرا به چرب سخن .
از مار کینه ورتر، ناسازتر چه باشد
گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه .
کسی که خانه و خوانش ندیده ام هرگز
بمدح او سخن چرب و خوش چرا رانم .
گر زبان با من ندارد چرب ، هم نبود عجب
کانچه او را در زبان بایست در پیراهن است .
بزبان چرب جانا بنواز جان ما را
بسلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را.
زبان چرب تو اینک به نکته ٔ شیرین
برون کشید زبانش بسان موی از ماست .
|| زیادتی نمودن . (برهان ) (آنندراج ). چربیدن ، مقابل خشک که بمعنی کم و کسر است . بیش از مقدار معین . بیش از وزن معهود. فزون از مقیاس معین و معلوم . کمی سنگین تر از قرار میان بایع و مشتری : دو ستاره است روشن و نه بزرگ و دوری میان ایشان مقدار بدستی چرب تر. (التفهیم ).
وام خواهی و نخواهی مگر افزونی و چرب
باز اگر بازدهی جز که بنقصان ندهی .
بره زانسو ترازوئی ز اینسو
چرب و خشکی درین میان برخاست .
رجوع به چربیدن وچرب آمدن شود.
|| سمین و فربه . || هنگفت و ستبر. (ناظم الاطباء). || غالب شدن . (برهان ). غالب و مظفر و فاتح . (ناظم الاطباء). زورمندتر بودن . زورش به کسی چربیدن . رجوع به چربیدن شود. || قسمی از آب . (ناظم الاطباء).