چراغ
لغتنامه دهخدا
چراغ . [ چ َ / چ ِ ] (اِ) آلت روشنایی که انواع مختلف روغنی ، نفتی ، گازی و برقی آن بترتیب در جهان معمول بوده و هنوز هم در بعضی کشورها اقسام گوناگون آن مورد استعمال است . فتیله ای باشد که آنرا با چربی و روغن و امثال آن روشن کرده باشند. (برهان ) (آنندراج ). فتیله ای باشد که روشن کرده باشند (انجمن آرا).
فتیله ای که به چربی و روغن آلوده نموده جهت روشنائی بیفروزند. (ناظم الاطباء). آلت روشن کردن جائی که در قدیم ظرفی بوده دارای روغن و فتیله و اکنون عوض روغن نفت استعمال میکنند. و چراغ گاز و برق بدون روغن و فتیله با قوه ٔ گاز و برق روشنی میدهد. (فرهنگ نظام ). آلت روشنائی که مایه ٔ آن پیه یا روغن کرچک یا بزرک یا نفت و امثال آنست . هر چیز، باستثنای شمع و شعله ٔ آتش ، که وسیله ٔ برطرف ساختن تاریکی و روشن ساختن جاهای با سقف یا بدون سقف شود. سِراج . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سِناج . (منتهی الارب از قول ابن سیدة). سَنیج . مِصباح . نِبراس . (منتهی الارب ). آلتی برای روشنی و فروغ در شب که با فتیله و روغن و پیه افروزند. جرا. (ناظم الاطباء). لامپا. لامپ . بسیاری از چراغهای قدیم که در زیر خاک مانده اند یافت شده و در این روزها هم بهمان شبیه قدیم مستعمل است . و آنها را از گل فخاری یا مس ساخته ، متقدمین در آنها روغن زیت یا نفت یا قطران میریختند، فتیله ٔ آنها را از کتان یااز لباسهای کهنه ٔ کاهنان ترتیب میدادند. (از قاموس کتاب مقدس ) :
پادشاهی گذشت خوب نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد
گر چراغی ز پیش ما برداشت
باز شمعی بجای او بنهاد.
ای از آن چون چراغ پیشانی
ای از آن زلفک شکست و مکست .
کنه را در چراغ کرد سبک
پس در او کرد اندکی روغن
تا همه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن .
ای سر آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و نوده .
بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ .
هر آنگه که رفتی همی سوی باغ
نبردی جز از شمع عنبر چراغ .
چو دریا و چون کوه و چون باغ وراغ
زمین شد بکردار روشن چراغ .
ولیکن ندیدش همی چهر یار
که عادت نبد اندر آن روزگار
که در حجله ٔ پربهاتر ز باغ
اثر باشد از شمع یا از چراغ .
بچندان فروغ و بچندان چراغ
بیاراسته چون بنوروز باغ .
چراغی است مر تیره شب را بسیچ
ببد تا توانی تو هرگز مپیچ .
برفت آن بت مهربانم ز باغ
بیاورد رخشنده شمع و چراغ .
طلایه ندارند و شمع و چراغ
یکی سوی دشت و یکی سوی باغ .
شمع داریم شمع پیش نهیم
گر بکشت آن چراغ ما را باد.
دولت تو روغن است و ملک چراغ است
زنده توان داشتن چراغ به روغن .
اخگر هم آتش است ولیکن نه چون چراغ
سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر.
چون درنگرد باز بزندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان .
پر پروانه بسوزد با درخشنده چراغ
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند.
بدست سیاهان می چون چراغ
همی تافت چون لاله در چنگ زاغ .
چراغی است در پیش چشم خرد
که دل ره بنورش بیزدان برد.
دری بست و دو در هم برش بگشاد
چراغی برد و شمعی باز بنهاد.
آنها که جهان را به چراغی که خداوند
بفروختش اندر شب این روز ضیااند.
چراغ دولت دین محمدی افروخت
بشرق و غرب بآفاق هم به بحر و به بر.
دانی چه بود آدم خاکی خیام
فانوس خیالی و چراغی در وی .
هر سری کز تو رست هم در دم
سر بزن چون چراغ و شمع و قلم .
هر که در سر چراغ دین افروخت
سبلت پف کنانش پاک بسوخت .
علم کز بهر باغ و راغ بود
همچو مر دزد را چراغ بود.
چون چراغند لیک پژمرده
به نمی زنده از دمی مرده .
خصم تو چون شمع باد بر گذر تندباد
بر کف تو چون چراغ باده ٔ انگور تند.
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوگوار و ممتحنید.
آفتاب منی و من بچراغت جویم
خاصه کز سینه چراغی بسحر درگیرم .
گرچه از کبریت بفروزد چراغ
زو چراغ آسمان پوشیده اند.
من چراغم نور داده بازنستانم ز کس
شاه خورشید است اینک نور داده بازخواست .
کشتم بباد سرد چراغ فلک چنانک
بوی چراغ کشته شنیدم بصبحگاه .
بدان رخ اعتمادم هست چندانک
چراغ از هیچ کوئی درنگیرد.
تنها همه شب من و چراغی
مونس شده تا بگاه روزم .
با چراغ آسان نشاید بر سر گنج آمدن
من چراغ آه چون بنشاندم آسان آمدم .
ما چراغ تو و تو آتش و باد
گر یکی برکنی ، هزارکشی .
دل گم شد از من بی سبب برکن چراغ و دل طلب
چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو.
از همنفسان مرا چراغی است
ز آن هیچ نفس زدن نیارم .
کوش کز آن شمع بداغی رسی
تا چو نظامی بچراغی رسی .
روزی از آنجا که فراغی رسید
باد سلیمان بچراغی رسید.
چراغم را ز فیض خویش ده نور
سرم را ز آستان خود مکن دور.
چون سخن دل بدماغم رسید
روغن مغزم بچراغم رسید.
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست .
روغنی کاید چراغ ما کشد
آب خوانش چون چراغ ما کشد.
اول چراغ بودی وآهسته شمع گشتی
آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی .
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من وچراغ من کو.
سحر برد شخصی چراغش بسر
رمق دید از او چون چراغ سحر.
ابلهی کو روز روشن شمع کافوری نهد
زود بینی کش بشب روغن نباشد در چراغ .
همچو نابینائی که شبی در وحل افتاده بود گفت آخر یکی از مسلمانان چراغی فرا راه من دارید. (گلستان سعدی ). دود چراغ بیفایده خوردن کار خردمندان نیست . (گلستان سعدی ). چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد. (گلستان سعدی ).
کسی دارد از علم عالم فراغ
که او چون قلم خورد دود چراغ .
بفروغ چهره زلفت همه شب زند ره دل
چه دلاور است دزدی که بشب چراغ دارد.
|| شمع. قندیل . (ناظم الاطباء).
- چراغ از پا نشستن ؛ مؤلف آنندراج بنقل از «غوامض سخن » نویسد: «خاموش شدن چراغ ، و این نهایت غریب است ، چه نسبت «از پا نشستن » بطرف شعله آمده ، نه بطرف چراغ ، و این جز در کلام «میرزا طاهر وحید» دیده نشده ، که نویسد: چراغی را که حضرت عزت جل شأنه برافروخته باشد، از بال و پر افشاندن پروانه طینتان که طعمه ٔ تیغ فروغ این چراغند از پا ننشیند» غالب آنست که باعتبار شعله آنرا چنین گفته ». (از آنندراج ). ولی غریب دانستن عبارت «وحید» بیمورد است ، چه «چراغ نشستن » مصطلح است و «از پا نشستن » نیز قیاساً صحیح است .
- چراغ از چشم پریدن ؛ چراغ از چشم جستن . چراغ از چشم و دیده جهیدن . (آنندراج ). کنایه از آن روشنی است که آدمی را از رسیدن ضرب سخت پیش چشم بهم میرسد. (آنندراج ). کنایه از صدمه ٔ شدید بدماغ رسیدن چه در چنین حال در چشم مثل لمعه ٔ برق مخیل میگردد. (غیاث ) :
آن روشنی دیده چو رفت از نظرم
از سیلی غم چراغم از چشم پرید.
رجوع به ترکیب چراغ از چشم جستن شود.
- چراغ از چشم جستن ؛ چراغ از چشم و دیده جهیدن . چراغ از چشم پریدن . کنایه از آن روشنی است که آدمی را از رسیدن ضرب سخت پیش چشم بهم رسد. (آنندراج ).کنایه از حالتی که از رسیدن صدمه طاری شود. (مجموعه ٔ مترادفات ص 6) :
می جهد از سیلی دوران چراغ از چشم من
خانه ٔ تارم چنین گاهی منور میشود.
سیلیی باد بر رخ او بست
که چراغ از چراغ چشمش جست .
میجهد از سیلی آهن چراغ از چشم سنگ
شمع مجلس کرد دست انداز بدگوهر مرا.
رجوع به چراغ از چشم پریدن شود.
- چراغ از خانه ٔ کسی بردن ؛ کسب نور کردن از وی . (آنندراج ) (ارمغان آصفی ) :
هر سحر موسی چراغ از خانه ٔ من میبرد
نور ازین وادی سوی وادی ایمن میبرد.
درآ بمیکده و اعتقاد روشن کن
که میبرند ازینجا بخانقاه چراغ .
- چراغ بروح کسی سوختن ؛ چراغ بر مزار او برافروختن . (آنندراج ) (ارمغان آصفی ) :
امانی آنچه تو از دوست خواستی آن شد
بروح مجنون میسوز گاه گاه چراغ .
- چراغ دزد. چراغ دزدان ؛ کنایه از چراغ کم نور و چراغ کم سو و چراغی که نور ضعیف دارد :
زرد و لرزان و نیم مرده ز غم
راست همچون چراغ دزدانیم .
- چراغ دل ؛ کنایه ازفرزند که چراغ چشم و نور چشم نیز گویند :
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوگوار و ممتحنید.
- امثال :
بحقیقت چراغ را بکشد
اگر از حد برون شود روغن .
به بی دیده نتوان نمودن چراغ .
پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ .
تو که چراغ نبینی به چراغ چه بینی ؟ (گلستان سعدی ).
چراغ از بهر تاریکی نگه دار . (امثال و حکم ).
چراغ از چراغ گیرد نور . (امثال و حکم ).
چراغ از روغن نور گیرد، و باز از زیادتی روغن بمیرد . (امثال وحکم ).
چراغ بپای خودروشنایی ندهد . (امثال و حکم ).
چراغ پشت روشنائی نبخشد . (امثال و حکم ).
چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد . (امثال و حکم ).
چراغ خاموش است و آسیا میگردد . (امثال و حکم ).
چراغ دروغ فروغ ندارد . (امثال و حکم ).
چراغ را نتوان دید جز بنور چراغ . (امثال و حکم ).
چراغ ستمکاره تا بامداد نسوزد . (امثال و حکم ).
چراغ کسی تا صبح نمیسوزد . (امثال وحکم ).
چراغ که روشن شود جانوران بیرون آیند . (امثال و حکم ).
چراغ گوشه نشینان مدام میسوزد . (امثال و حکم ).
چراغم چه باید چو خورشید هست . (امثال و حکم ).
چراغ مفلسی نور ندارد . (امثال و حکم ).
چراغ مهر عالمتاب مستغنی است از روغن . (امثال وحکم ).
چراغ میداند که روغنش از کجاست . (امثال و حکم ).
چراغی را که ایزد برفروزد
هر آنکس پف کند ریشش بسوزد.
چراغی کان شبم را برفروزد
به از شمعی که رختم را بسوزد.
چراغی که او خانه روشن کند
برخت اوفتد کار دشمن کند. (امثال و حکم ).
چراغی که بخانه رواست به مسجد حرام است . (امثال و حکم ).
چو دزدی با چراغ آید گزیده تر برد کالا .
کی فروزد چراغ کس بی زیت .
مثل چراغ میدرخشد .
مثل چراغ دزدهاست .
|| کنایه از روشنائی هم هست . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مطلق روشنائی .
نور مقابل ظلمت :
همی گفتش ای ماه تابان من
چراغ دل و دیده و جان من .
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو.
|| مترادف چشم . چشم و چراغ :
تا ظن نبری چشم و چراغا که شب آمد
چشم و دل من سیر شود ز آن رخ سیمین .
رجوع به چشم شود. || بمعنی چرا و چرا کردن هم آمده است . (برهان ) (انجمن آرا). بمعنی چریدن نیز آمده . (آنندراج ) (غیاث ) بمعنی چرا باشد. (جهانگیری ). چرا. (ناظم الاطباء). چرا (چریدن ). (فرهنگ نظام ) :
بپرسید آن پهلوان سترگ
بگفتند گاویست آبی بزرگ
همی زو فتد گوهر شبچراغ
بدان روشنائی کند شب ، چراغ .
رجوع به چرا شود.
|| کنایه ازخورشید و آفتاب عالمتاب :
جهان از شب تیره چون پر زاغ
همانگه سر از کوه برزد چراغ .
|| برداشتن اسب هر دو دست خود را. (برهان )(ناظم الاطباء). برداشتن اسب بود هر دو دستش را و بدو پا ایستادن . (جهانگیری ). و آنرا چراغپا نیز گویند.(جهانگیری ). چراغپا و چراغپایه . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بلند کردن اسب دو دست خود را و بر روی دو پای ایستادن . رجوع به چراغپا و چراغپایه شود. || مجازاً بمعنی فرزند هم هست . (از آنندراج ) :
گشته بر گرد سرش پروانه وار
تا نگریاند چراغش در دیار.
|| پیر و مرشد و رهنما را نیز گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). || پیشوا و رئیس . قائد و بزرگ :
بدو گفت کای پهلوان جهان
سرنامداران ، چراغ مهان .
سر موبدان بود و شاه ردان
چراغ بزرگان و اسپهبدان .
|| شاگرد درویش . شاگرد. تلمیذ. خادم امرد صوفیان درخانقاه . چراغی . رجوع به چراغی شود. || مجازاً پولی که گدایان و معرکه گیران از مردم گیرند و آنرا چراغ اﷲ نیز گویند. (فرهنگ نظام ). آنچه بدرویش معرکه گیر دهند. هر پولی که یک تن از نظارگان به معرکه گیر دهد. آنچه در سفره ٔ معرکه گیر افکنند یا بدست او دهند. نقدی که نظارگی بسفره ٔ معرکه گیر افکند. اصطلاح معرکه گیران بهنگام مطالبه ٔ نقد یا جنس از تماشاچیان .نیازی که درویش معرکه گیر یا نقال قهوه خانه از تماشاچیان خواهد یا ستاند. چراغ فیض . چراغ نیاز :
چون گدایانی که میخواهند از مردم چراغ
فیض از می در شب آدینه میخواهیم ما.
رجوع به چراغ اﷲ و چراغ خواستن شود.
فتیله ای که به چربی و روغن آلوده نموده جهت روشنائی بیفروزند. (ناظم الاطباء). آلت روشن کردن جائی که در قدیم ظرفی بوده دارای روغن و فتیله و اکنون عوض روغن نفت استعمال میکنند. و چراغ گاز و برق بدون روغن و فتیله با قوه ٔ گاز و برق روشنی میدهد. (فرهنگ نظام ). آلت روشنائی که مایه ٔ آن پیه یا روغن کرچک یا بزرک یا نفت و امثال آنست . هر چیز، باستثنای شمع و شعله ٔ آتش ، که وسیله ٔ برطرف ساختن تاریکی و روشن ساختن جاهای با سقف یا بدون سقف شود. سِراج . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سِناج . (منتهی الارب از قول ابن سیدة). سَنیج . مِصباح . نِبراس . (منتهی الارب ). آلتی برای روشنی و فروغ در شب که با فتیله و روغن و پیه افروزند. جرا. (ناظم الاطباء). لامپا. لامپ . بسیاری از چراغهای قدیم که در زیر خاک مانده اند یافت شده و در این روزها هم بهمان شبیه قدیم مستعمل است . و آنها را از گل فخاری یا مس ساخته ، متقدمین در آنها روغن زیت یا نفت یا قطران میریختند، فتیله ٔ آنها را از کتان یااز لباسهای کهنه ٔ کاهنان ترتیب میدادند. (از قاموس کتاب مقدس ) :
پادشاهی گذشت خوب نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد
گر چراغی ز پیش ما برداشت
باز شمعی بجای او بنهاد.
ای از آن چون چراغ پیشانی
ای از آن زلفک شکست و مکست .
کنه را در چراغ کرد سبک
پس در او کرد اندکی روغن
تا همه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن .
ای سر آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و نوده .
بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ .
هر آنگه که رفتی همی سوی باغ
نبردی جز از شمع عنبر چراغ .
چو دریا و چون کوه و چون باغ وراغ
زمین شد بکردار روشن چراغ .
ولیکن ندیدش همی چهر یار
که عادت نبد اندر آن روزگار
که در حجله ٔ پربهاتر ز باغ
اثر باشد از شمع یا از چراغ .
بچندان فروغ و بچندان چراغ
بیاراسته چون بنوروز باغ .
چراغی است مر تیره شب را بسیچ
ببد تا توانی تو هرگز مپیچ .
برفت آن بت مهربانم ز باغ
بیاورد رخشنده شمع و چراغ .
طلایه ندارند و شمع و چراغ
یکی سوی دشت و یکی سوی باغ .
شمع داریم شمع پیش نهیم
گر بکشت آن چراغ ما را باد.
دولت تو روغن است و ملک چراغ است
زنده توان داشتن چراغ به روغن .
اخگر هم آتش است ولیکن نه چون چراغ
سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر.
چون درنگرد باز بزندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان .
پر پروانه بسوزد با درخشنده چراغ
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند.
بدست سیاهان می چون چراغ
همی تافت چون لاله در چنگ زاغ .
چراغی است در پیش چشم خرد
که دل ره بنورش بیزدان برد.
دری بست و دو در هم برش بگشاد
چراغی برد و شمعی باز بنهاد.
آنها که جهان را به چراغی که خداوند
بفروختش اندر شب این روز ضیااند.
چراغ دولت دین محمدی افروخت
بشرق و غرب بآفاق هم به بحر و به بر.
دانی چه بود آدم خاکی خیام
فانوس خیالی و چراغی در وی .
هر سری کز تو رست هم در دم
سر بزن چون چراغ و شمع و قلم .
هر که در سر چراغ دین افروخت
سبلت پف کنانش پاک بسوخت .
علم کز بهر باغ و راغ بود
همچو مر دزد را چراغ بود.
چون چراغند لیک پژمرده
به نمی زنده از دمی مرده .
خصم تو چون شمع باد بر گذر تندباد
بر کف تو چون چراغ باده ٔ انگور تند.
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوگوار و ممتحنید.
آفتاب منی و من بچراغت جویم
خاصه کز سینه چراغی بسحر درگیرم .
گرچه از کبریت بفروزد چراغ
زو چراغ آسمان پوشیده اند.
من چراغم نور داده بازنستانم ز کس
شاه خورشید است اینک نور داده بازخواست .
کشتم بباد سرد چراغ فلک چنانک
بوی چراغ کشته شنیدم بصبحگاه .
بدان رخ اعتمادم هست چندانک
چراغ از هیچ کوئی درنگیرد.
تنها همه شب من و چراغی
مونس شده تا بگاه روزم .
با چراغ آسان نشاید بر سر گنج آمدن
من چراغ آه چون بنشاندم آسان آمدم .
ما چراغ تو و تو آتش و باد
گر یکی برکنی ، هزارکشی .
دل گم شد از من بی سبب برکن چراغ و دل طلب
چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو.
از همنفسان مرا چراغی است
ز آن هیچ نفس زدن نیارم .
کوش کز آن شمع بداغی رسی
تا چو نظامی بچراغی رسی .
روزی از آنجا که فراغی رسید
باد سلیمان بچراغی رسید.
چراغم را ز فیض خویش ده نور
سرم را ز آستان خود مکن دور.
چون سخن دل بدماغم رسید
روغن مغزم بچراغم رسید.
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست .
روغنی کاید چراغ ما کشد
آب خوانش چون چراغ ما کشد.
اول چراغ بودی وآهسته شمع گشتی
آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی .
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من وچراغ من کو.
سحر برد شخصی چراغش بسر
رمق دید از او چون چراغ سحر.
ابلهی کو روز روشن شمع کافوری نهد
زود بینی کش بشب روغن نباشد در چراغ .
همچو نابینائی که شبی در وحل افتاده بود گفت آخر یکی از مسلمانان چراغی فرا راه من دارید. (گلستان سعدی ). دود چراغ بیفایده خوردن کار خردمندان نیست . (گلستان سعدی ). چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد. (گلستان سعدی ).
کسی دارد از علم عالم فراغ
که او چون قلم خورد دود چراغ .
بفروغ چهره زلفت همه شب زند ره دل
چه دلاور است دزدی که بشب چراغ دارد.
|| شمع. قندیل . (ناظم الاطباء).
- چراغ از پا نشستن ؛ مؤلف آنندراج بنقل از «غوامض سخن » نویسد: «خاموش شدن چراغ ، و این نهایت غریب است ، چه نسبت «از پا نشستن » بطرف شعله آمده ، نه بطرف چراغ ، و این جز در کلام «میرزا طاهر وحید» دیده نشده ، که نویسد: چراغی را که حضرت عزت جل شأنه برافروخته باشد، از بال و پر افشاندن پروانه طینتان که طعمه ٔ تیغ فروغ این چراغند از پا ننشیند» غالب آنست که باعتبار شعله آنرا چنین گفته ». (از آنندراج ). ولی غریب دانستن عبارت «وحید» بیمورد است ، چه «چراغ نشستن » مصطلح است و «از پا نشستن » نیز قیاساً صحیح است .
- چراغ از چشم پریدن ؛ چراغ از چشم جستن . چراغ از چشم و دیده جهیدن . (آنندراج ). کنایه از آن روشنی است که آدمی را از رسیدن ضرب سخت پیش چشم بهم میرسد. (آنندراج ). کنایه از صدمه ٔ شدید بدماغ رسیدن چه در چنین حال در چشم مثل لمعه ٔ برق مخیل میگردد. (غیاث ) :
آن روشنی دیده چو رفت از نظرم
از سیلی غم چراغم از چشم پرید.
رجوع به ترکیب چراغ از چشم جستن شود.
- چراغ از چشم جستن ؛ چراغ از چشم و دیده جهیدن . چراغ از چشم پریدن . کنایه از آن روشنی است که آدمی را از رسیدن ضرب سخت پیش چشم بهم رسد. (آنندراج ).کنایه از حالتی که از رسیدن صدمه طاری شود. (مجموعه ٔ مترادفات ص 6) :
می جهد از سیلی دوران چراغ از چشم من
خانه ٔ تارم چنین گاهی منور میشود.
سیلیی باد بر رخ او بست
که چراغ از چراغ چشمش جست .
میجهد از سیلی آهن چراغ از چشم سنگ
شمع مجلس کرد دست انداز بدگوهر مرا.
رجوع به چراغ از چشم پریدن شود.
- چراغ از خانه ٔ کسی بردن ؛ کسب نور کردن از وی . (آنندراج ) (ارمغان آصفی ) :
هر سحر موسی چراغ از خانه ٔ من میبرد
نور ازین وادی سوی وادی ایمن میبرد.
درآ بمیکده و اعتقاد روشن کن
که میبرند ازینجا بخانقاه چراغ .
- چراغ بروح کسی سوختن ؛ چراغ بر مزار او برافروختن . (آنندراج ) (ارمغان آصفی ) :
امانی آنچه تو از دوست خواستی آن شد
بروح مجنون میسوز گاه گاه چراغ .
- چراغ دزد. چراغ دزدان ؛ کنایه از چراغ کم نور و چراغ کم سو و چراغی که نور ضعیف دارد :
زرد و لرزان و نیم مرده ز غم
راست همچون چراغ دزدانیم .
- چراغ دل ؛ کنایه ازفرزند که چراغ چشم و نور چشم نیز گویند :
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوگوار و ممتحنید.
- امثال :
بحقیقت چراغ را بکشد
اگر از حد برون شود روغن .
به بی دیده نتوان نمودن چراغ .
پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ .
تو که چراغ نبینی به چراغ چه بینی ؟ (گلستان سعدی ).
چراغ از بهر تاریکی نگه دار . (امثال و حکم ).
چراغ از چراغ گیرد نور . (امثال و حکم ).
چراغ از روغن نور گیرد، و باز از زیادتی روغن بمیرد . (امثال وحکم ).
چراغ بپای خودروشنایی ندهد . (امثال و حکم ).
چراغ پشت روشنائی نبخشد . (امثال و حکم ).
چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد . (امثال و حکم ).
چراغ خاموش است و آسیا میگردد . (امثال و حکم ).
چراغ دروغ فروغ ندارد . (امثال و حکم ).
چراغ را نتوان دید جز بنور چراغ . (امثال و حکم ).
چراغ ستمکاره تا بامداد نسوزد . (امثال و حکم ).
چراغ کسی تا صبح نمیسوزد . (امثال وحکم ).
چراغ که روشن شود جانوران بیرون آیند . (امثال و حکم ).
چراغ گوشه نشینان مدام میسوزد . (امثال و حکم ).
چراغم چه باید چو خورشید هست . (امثال و حکم ).
چراغ مفلسی نور ندارد . (امثال و حکم ).
چراغ مهر عالمتاب مستغنی است از روغن . (امثال وحکم ).
چراغ میداند که روغنش از کجاست . (امثال و حکم ).
چراغی را که ایزد برفروزد
هر آنکس پف کند ریشش بسوزد.
چراغی کان شبم را برفروزد
به از شمعی که رختم را بسوزد.
چراغی که او خانه روشن کند
برخت اوفتد کار دشمن کند. (امثال و حکم ).
چراغی که بخانه رواست به مسجد حرام است . (امثال و حکم ).
چو دزدی با چراغ آید گزیده تر برد کالا .
کی فروزد چراغ کس بی زیت .
مثل چراغ میدرخشد .
مثل چراغ دزدهاست .
|| کنایه از روشنائی هم هست . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مطلق روشنائی .
نور مقابل ظلمت :
همی گفتش ای ماه تابان من
چراغ دل و دیده و جان من .
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو.
|| مترادف چشم . چشم و چراغ :
تا ظن نبری چشم و چراغا که شب آمد
چشم و دل من سیر شود ز آن رخ سیمین .
رجوع به چشم شود. || بمعنی چرا و چرا کردن هم آمده است . (برهان ) (انجمن آرا). بمعنی چریدن نیز آمده . (آنندراج ) (غیاث ) بمعنی چرا باشد. (جهانگیری ). چرا. (ناظم الاطباء). چرا (چریدن ). (فرهنگ نظام ) :
بپرسید آن پهلوان سترگ
بگفتند گاویست آبی بزرگ
همی زو فتد گوهر شبچراغ
بدان روشنائی کند شب ، چراغ .
رجوع به چرا شود.
|| کنایه ازخورشید و آفتاب عالمتاب :
جهان از شب تیره چون پر زاغ
همانگه سر از کوه برزد چراغ .
|| برداشتن اسب هر دو دست خود را. (برهان )(ناظم الاطباء). برداشتن اسب بود هر دو دستش را و بدو پا ایستادن . (جهانگیری ). و آنرا چراغپا نیز گویند.(جهانگیری ). چراغپا و چراغپایه . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بلند کردن اسب دو دست خود را و بر روی دو پای ایستادن . رجوع به چراغپا و چراغپایه شود. || مجازاً بمعنی فرزند هم هست . (از آنندراج ) :
گشته بر گرد سرش پروانه وار
تا نگریاند چراغش در دیار.
|| پیر و مرشد و رهنما را نیز گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). || پیشوا و رئیس . قائد و بزرگ :
بدو گفت کای پهلوان جهان
سرنامداران ، چراغ مهان .
سر موبدان بود و شاه ردان
چراغ بزرگان و اسپهبدان .
|| شاگرد درویش . شاگرد. تلمیذ. خادم امرد صوفیان درخانقاه . چراغی . رجوع به چراغی شود. || مجازاً پولی که گدایان و معرکه گیران از مردم گیرند و آنرا چراغ اﷲ نیز گویند. (فرهنگ نظام ). آنچه بدرویش معرکه گیر دهند. هر پولی که یک تن از نظارگان به معرکه گیر دهد. آنچه در سفره ٔ معرکه گیر افکنند یا بدست او دهند. نقدی که نظارگی بسفره ٔ معرکه گیر افکند. اصطلاح معرکه گیران بهنگام مطالبه ٔ نقد یا جنس از تماشاچیان .نیازی که درویش معرکه گیر یا نقال قهوه خانه از تماشاچیان خواهد یا ستاند. چراغ فیض . چراغ نیاز :
چون گدایانی که میخواهند از مردم چراغ
فیض از می در شب آدینه میخواهیم ما.
رجوع به چراغ اﷲ و چراغ خواستن شود.