چدار
لغتنامه دهخدا
چدار. [ چ ِ ] (اِ) چیزی باشد که از پشم و ریسمان بافند و دست و پای اسب و استر بدفعل را بدان بندند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). چیزی که از ریسمان و چرم سازند و دست و پای اسب و استر بدفعل بدان بندند. (جهانگیری ) (فرهنگ نظام ). طنابی که از ابریشم تابند و دست و پای اسب و استر شرور را بدان بندند. (ناظم الاطباء). بترکی کوستک . (شعوری ). اشکیل نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (جهانگیری ). شکیل . شکال . پای بنداسب و استر و الاغ بدنعل و چموش . پابند :
جسمش سپهر و زین قمر و تنگ آفتاب
عزمش عنان و حزم لگام و قضا چدار.
درعها ذل مضیق و خودها رنج غلاف
تیغها حبس نیام و مرکبان بند چدار.
تا گشته ای پیاده ز چشمم روان مژه
گلگون اشک را نتواند چدار شد.
مرا ز کین خران باک نیست زانکه بود
سه گز فسار و دو چنبر چدار چاره ٔخر.
رجوع به اشکیل و شکیل و شکال شود.
جسمش سپهر و زین قمر و تنگ آفتاب
عزمش عنان و حزم لگام و قضا چدار.
درعها ذل مضیق و خودها رنج غلاف
تیغها حبس نیام و مرکبان بند چدار.
تا گشته ای پیاده ز چشمم روان مژه
گلگون اشک را نتواند چدار شد.
مرا ز کین خران باک نیست زانکه بود
سه گز فسار و دو چنبر چدار چاره ٔخر.
رجوع به اشکیل و شکیل و شکال شود.