چخیدن
لغتنامه دهخدا
چخیدن . [ چ َ دَ ] (مص ) کوشیدن . (از فرهنگ اسدی ) (برهان ) (ناظم الاطباء). کوشش کردن . (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). سعی کردن . (از برهان ) (آنندراج ). چغیدن :
ما را بدان لب تو نیاز است در جهان
طعنه مزن که با دو لب من چرا چخی .
کنون تا یکی شهریاری پدید
نیاری ، فزون زین نباید چخید.
با بند مچخ که سخت گردد
چون باز بتابی از رسن سر.
چون همیشه چون زنان در زینت دنیا چخی ؟
گرت چون مردان همی در کار دین باید چخید.
کس بند خدائی بسگالش نگشاید
با بند خدائی مچخ و بیهده مسگال .
دل با غم تو گر بچخد زیر آید
زیرا چو تو دلبری بکف دیر آید.
در طپیدن سست شد پیوند او
وز چخیدن سخت تر شد بند او.
دل از شره نفس تو در پای فتاده ست
هر چند درین واقعه مردانه چخیده ست .
|| ستیزه کردن . (برهان ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). جنگ و ستیز کردن . (انجمن آرا) (آنندراج ) :
سپاه است یکسر همه کوه و شخ
تو با پیل و با پیلبانان مچخ .
ز کابل که با سام یارد چخید؟
که خواهد همی زخم گرزش چشید؟
بس شهر که مردانش با من بچخیدند
کامروز نبینند در او جز زن بی شوی .
هیچ شهی با تو نیارد چخید
گر چه که با لشکر بی منتهاست .
شب تاختنی کرد چو عفریت دمیده
بر ماه فرس رانده و با چرخ چخیده .
پرپروانه بسوزد با فروزنده چراغ
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند.
با من همی چخی تو و آگه نیی که خیره
دنبال ببر خائی چنگال شیر خاری .
محال است روباهان را با شیران چخیدن . (از تاریخ بیهقی ). ای سگان خدای نه با شما گفته ام که با مهمانان من مچخید. (از کشف المحجوب ص 300).
وز دولت تو دست حسد کوته خواهم
با دولت تو خود که چخد یا که چخیده ست .
مشت هرگز کی برآید با درفش
پنبه با آتش کجا یارد چخید؟
هر کرا دولتی است برنائی
تو بدانکس مچخ که برنائی .
کی تواند حاسدت با تو چخیدن خیرخیر
سایه بر دریای چین چون افکند پرذباب .
زمانه سوی حسودت ندا کند که منم
ورا غلام ، تو با خواجه ٔ زمانه مچخ .
شادمان باش ای فلک قدرت خداوندی که هست
جای مغلوبی فلک را گر کنون با وی چخی .
بگو فلک را با این ضعیف هیچ مپیچ
بگو جهان را با این اسیر هیچ مچخ .
|| دم زدن . (برهان ) (ناظم الاطباء). گفتگو کردن . (انجمن آرا) (آنندراج ). چغیدن :
خدایا راست گویم فتنه از تست
ولی از ترس نتوانم چخیدن .
|| خصومت کردن . (از برهان ) (ناظم الاطباء) : ایشان چون نومید شدند بازگشتند و دیگر بار با پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم نتوانستند چخیدن ولیکن با یارانش خصومت میکردند و ایشان را رنجه میداشتندی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). || بر روی کسی جستن باشد، و باین معنی بجای حرف ثانی غین نقطه دار هم آمده است . (برهان ). بر روی کسی جستن . (ناظم الاطباء). چغیدن .رجوع به چغیدن و چخ شود. || تند دم زدن وخود را بهم کشیدن بوقت جماع از خوشی . (غیاث ).
ما را بدان لب تو نیاز است در جهان
طعنه مزن که با دو لب من چرا چخی .
کنون تا یکی شهریاری پدید
نیاری ، فزون زین نباید چخید.
با بند مچخ که سخت گردد
چون باز بتابی از رسن سر.
چون همیشه چون زنان در زینت دنیا چخی ؟
گرت چون مردان همی در کار دین باید چخید.
کس بند خدائی بسگالش نگشاید
با بند خدائی مچخ و بیهده مسگال .
دل با غم تو گر بچخد زیر آید
زیرا چو تو دلبری بکف دیر آید.
در طپیدن سست شد پیوند او
وز چخیدن سخت تر شد بند او.
دل از شره نفس تو در پای فتاده ست
هر چند درین واقعه مردانه چخیده ست .
|| ستیزه کردن . (برهان ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). جنگ و ستیز کردن . (انجمن آرا) (آنندراج ) :
سپاه است یکسر همه کوه و شخ
تو با پیل و با پیلبانان مچخ .
ز کابل که با سام یارد چخید؟
که خواهد همی زخم گرزش چشید؟
بس شهر که مردانش با من بچخیدند
کامروز نبینند در او جز زن بی شوی .
هیچ شهی با تو نیارد چخید
گر چه که با لشکر بی منتهاست .
شب تاختنی کرد چو عفریت دمیده
بر ماه فرس رانده و با چرخ چخیده .
پرپروانه بسوزد با فروزنده چراغ
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند.
با من همی چخی تو و آگه نیی که خیره
دنبال ببر خائی چنگال شیر خاری .
محال است روباهان را با شیران چخیدن . (از تاریخ بیهقی ). ای سگان خدای نه با شما گفته ام که با مهمانان من مچخید. (از کشف المحجوب ص 300).
وز دولت تو دست حسد کوته خواهم
با دولت تو خود که چخد یا که چخیده ست .
مشت هرگز کی برآید با درفش
پنبه با آتش کجا یارد چخید؟
هر کرا دولتی است برنائی
تو بدانکس مچخ که برنائی .
کی تواند حاسدت با تو چخیدن خیرخیر
سایه بر دریای چین چون افکند پرذباب .
زمانه سوی حسودت ندا کند که منم
ورا غلام ، تو با خواجه ٔ زمانه مچخ .
شادمان باش ای فلک قدرت خداوندی که هست
جای مغلوبی فلک را گر کنون با وی چخی .
بگو فلک را با این ضعیف هیچ مپیچ
بگو جهان را با این اسیر هیچ مچخ .
|| دم زدن . (برهان ) (ناظم الاطباء). گفتگو کردن . (انجمن آرا) (آنندراج ). چغیدن :
خدایا راست گویم فتنه از تست
ولی از ترس نتوانم چخیدن .
|| خصومت کردن . (از برهان ) (ناظم الاطباء) : ایشان چون نومید شدند بازگشتند و دیگر بار با پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم نتوانستند چخیدن ولیکن با یارانش خصومت میکردند و ایشان را رنجه میداشتندی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). || بر روی کسی جستن باشد، و باین معنی بجای حرف ثانی غین نقطه دار هم آمده است . (برهان ). بر روی کسی جستن . (ناظم الاطباء). چغیدن .رجوع به چغیدن و چخ شود. || تند دم زدن وخود را بهم کشیدن بوقت جماع از خوشی . (غیاث ).