چاره گری
لغتنامه دهخدا
چاره گری . [ رَ / رِ گ َ ] (حامص مرکب ) تدبیر. تأمل و تفکر. مصلحت اندیشی :
چو دیدند شاهی چنان چاره ساز
بچاره گری در گشادند باز.
بگو هرچه داری که فرمان کنم
بچاره گری با توپیمان کنم .
|| معالجة. مداوا. درمان و علاج خواهی . درمان طلبی :
بجز مرگ هر مشکلی را که هست
بچاره گری چاره آمد بدست .
تا مادر مشفقش نوازد
در چاره گریش چاره سازد.
بچاره گری چون ندارم توان
کنم نوحه برزاد سرو جوان .
|| حیله گری . نیرنگ بازی . فسونگری . جادوگری . تردستی . احتیال :
ای بزفتی علم بگرد جهان
برنگردم ز تو مگر بمری
گرچه سختی چو نخکله مغزت
جمله بیرون کنم به چاره گری .
در نام سلیم عامری بود
در چاره گری چو سامری بود.
و آنهمه دعویت بچاره گری
با دد و دیوو آدمی و پری .
چو دیدند شاهی چنان چاره ساز
بچاره گری در گشادند باز.
بگو هرچه داری که فرمان کنم
بچاره گری با توپیمان کنم .
|| معالجة. مداوا. درمان و علاج خواهی . درمان طلبی :
بجز مرگ هر مشکلی را که هست
بچاره گری چاره آمد بدست .
تا مادر مشفقش نوازد
در چاره گریش چاره سازد.
بچاره گری چون ندارم توان
کنم نوحه برزاد سرو جوان .
|| حیله گری . نیرنگ بازی . فسونگری . جادوگری . تردستی . احتیال :
ای بزفتی علم بگرد جهان
برنگردم ز تو مگر بمری
گرچه سختی چو نخکله مغزت
جمله بیرون کنم به چاره گری .
در نام سلیم عامری بود
در چاره گری چو سامری بود.
و آنهمه دعویت بچاره گری
با دد و دیوو آدمی و پری .