چاره گر
لغتنامه دهخدا
چاره گر. [ رَ / رِ گ َ ] (ص مرکب ) صاحب تدبیر. مدبر. آنکه در کارها تدبیر و تأمل کند. کسی که بحیلت و تدبیر و تفکر کارها را بسامان رساند: صیرفی ؛ مرد محتال و چاره گر و تصرف کننده در کارها. (منتهی الارب ) :
که دانست کاین چاره گر مرد سند
سپاه آرد از چین و سقلاب و هند.
شوم زو بپرسم بگوید مگر
ز چاره چه کرده ست آن چاره گر.
سر ماهرا کار شد ساخته
وز آن چاره گر گشت پرداخته .
زن چاره گر زود بردش نماز
چنین گفت کای شاه گردنفراز.
چنین گفت با چاره گر کدخدای
کزو آرزوها نیاید بجای .
بدادش بدان دایه ٔ چاره گر
یکی دست جامه بدان مژده بر.
که او پیل جنگی و چاره گر است
فراوان بگرد اندرش لشکر است .
از ایران بیامد یکی چاره گر
بفرمان دادار بسته کمر.
ز درگه یکی چاره گر برگزید
سخنگوی و دانا چنان چون سزید.
کردار بود چاره گر کار بزرگان
کردار چنین باشد و او عاشق کردار.
وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چاره ٔ هر دو بسازیم که ما چاره گریم .
که داند گفت چون بد شادی ویس
زمرد چاره گر آزادی ویس .
در همه کاری آن هنرپیشه
چاره گر بود و چابک اندیشه .
نجات آخرت را چاره گر باش
در این منزل ز رفتن باخبر باش .
|| معالج . علاج کننده . آنکه علاج بیماری ودرمان درد کند. کسی که ناتوانان و دردمندان را علاج کند و بفریاد رسد :
سپهبد سوی آسمان کرد سر
که ای دادگر داور چاره گر.
ترا دیدم اندر جهان چاره گر
تو بندی بفریاد هر کس کمر.
بدین کار اگر تو نبندی کمر
نبینم به گیتی دگر چاره گر.
نیامد ز بیژن به ایران خبر
نیایش نخواهدبدن چاره گر.
بنزدیک خاتون شد آن چاره گر
تبه دید بیمار او را جگر.
ره آموز و روزی ده و چاره گر
بوداین شه بی پدر را پدر.
چنین گفت چون مدت آمد بسر
نشاید شدن مرگ را چاره گر.
مونس غمخواره غم دی بود
چاره گر می زده هم می بود.
یار اگر چاره گر عاشق بیچاره شود
کی از این غم سر خود گیردو آواره شود
بیمار بی طبیب چو چشم توام ؛ که نیست
آن قوتم که منت هر چاره گر کشم .
بکار خویش طبیب ار نبی است حیران است
مسیح چاره گر درد حمل مریم نیست .
|| محیل . حیله گر. مکار. فسونگر. نیرنگ باز. فریبکار :
نهانی ز سودابه ٔ چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر.
سخن چین و بیدانش و چاره گر
نباید که یابند پیشت گذر.
ز ما ایمنی خواه و چاره مساز
که بر چاره گر کار گردد دراز.
همیزد بر او تیغ تا پاره گشت
چنان چاره گرمرغ بیچاره گشت .
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر همچنین بر پدر چاره گر.
زن چاره گر بستد آن نامه را
شنیدآن سخنهای خودکامه را.
به گه معرکه ار شیر بود دشمن تو
همچو روباه شود چاره گر و حیلت کوش .
اگر شوی به دها حیله ور تر از دراج
و گر شوی به ذکا چاره گرتر از روباه .
شاه چون دید پیچ پیچی او
چاره گر شد ز بد بسیچی او.
زین چاره گران بادپیمای
در کار فلک کرا رسدپای .
دورنگی در اندیشه تاب آورد
سر چاره گر زیر خواب آورد.
من بیچاره می نیارم گفت
آنچه زین چرخ چاره گر دارم .
زلفت هزار دل بیکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست .
که دانست کاین چاره گر مرد سند
سپاه آرد از چین و سقلاب و هند.
شوم زو بپرسم بگوید مگر
ز چاره چه کرده ست آن چاره گر.
سر ماهرا کار شد ساخته
وز آن چاره گر گشت پرداخته .
زن چاره گر زود بردش نماز
چنین گفت کای شاه گردنفراز.
چنین گفت با چاره گر کدخدای
کزو آرزوها نیاید بجای .
بدادش بدان دایه ٔ چاره گر
یکی دست جامه بدان مژده بر.
که او پیل جنگی و چاره گر است
فراوان بگرد اندرش لشکر است .
از ایران بیامد یکی چاره گر
بفرمان دادار بسته کمر.
ز درگه یکی چاره گر برگزید
سخنگوی و دانا چنان چون سزید.
کردار بود چاره گر کار بزرگان
کردار چنین باشد و او عاشق کردار.
وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چاره ٔ هر دو بسازیم که ما چاره گریم .
که داند گفت چون بد شادی ویس
زمرد چاره گر آزادی ویس .
در همه کاری آن هنرپیشه
چاره گر بود و چابک اندیشه .
نجات آخرت را چاره گر باش
در این منزل ز رفتن باخبر باش .
|| معالج . علاج کننده . آنکه علاج بیماری ودرمان درد کند. کسی که ناتوانان و دردمندان را علاج کند و بفریاد رسد :
سپهبد سوی آسمان کرد سر
که ای دادگر داور چاره گر.
ترا دیدم اندر جهان چاره گر
تو بندی بفریاد هر کس کمر.
بدین کار اگر تو نبندی کمر
نبینم به گیتی دگر چاره گر.
نیامد ز بیژن به ایران خبر
نیایش نخواهدبدن چاره گر.
بنزدیک خاتون شد آن چاره گر
تبه دید بیمار او را جگر.
ره آموز و روزی ده و چاره گر
بوداین شه بی پدر را پدر.
چنین گفت چون مدت آمد بسر
نشاید شدن مرگ را چاره گر.
مونس غمخواره غم دی بود
چاره گر می زده هم می بود.
یار اگر چاره گر عاشق بیچاره شود
کی از این غم سر خود گیردو آواره شود
بیمار بی طبیب چو چشم توام ؛ که نیست
آن قوتم که منت هر چاره گر کشم .
بکار خویش طبیب ار نبی است حیران است
مسیح چاره گر درد حمل مریم نیست .
|| محیل . حیله گر. مکار. فسونگر. نیرنگ باز. فریبکار :
نهانی ز سودابه ٔ چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر.
سخن چین و بیدانش و چاره گر
نباید که یابند پیشت گذر.
ز ما ایمنی خواه و چاره مساز
که بر چاره گر کار گردد دراز.
همیزد بر او تیغ تا پاره گشت
چنان چاره گرمرغ بیچاره گشت .
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر همچنین بر پدر چاره گر.
زن چاره گر بستد آن نامه را
شنیدآن سخنهای خودکامه را.
به گه معرکه ار شیر بود دشمن تو
همچو روباه شود چاره گر و حیلت کوش .
اگر شوی به دها حیله ور تر از دراج
و گر شوی به ذکا چاره گرتر از روباه .
شاه چون دید پیچ پیچی او
چاره گر شد ز بد بسیچی او.
زین چاره گران بادپیمای
در کار فلک کرا رسدپای .
دورنگی در اندیشه تاب آورد
سر چاره گر زیر خواب آورد.
من بیچاره می نیارم گفت
آنچه زین چرخ چاره گر دارم .
زلفت هزار دل بیکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست .