چاره کردن
لغتنامه دهخدا
چاره کردن . [ رَ / رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تدبیر کردن .در اصلاح امری یا انجام کاری تأمل و تفکر نمودن . درصدد رهایی کسی یا رهانیدن چیزی برآمدن :
کنون یک بیک چاره ٔ جان کنید
همه با من امروزپیمان کنید.
بدو گفت بهرام پس چاره کن
وزین راز مگشای بر کس سخن .
کنون چاره ای کن که تا آن سپاه
ز بلخ آوری سوی این بارگاه .
چو فردا بیاید بدشت نبرد
به کشتن همی بایدم چاره کرد.
بسی چاره کرد اندر آن خوشنواز
که پیروز راسرنیاید به کاز.
به ارجاسپ از چاره کرد آنچه کرد
از آن لشکر دژ برآورد گرد.
جهاندار گفت اینت پتیاره ای
برو گر توانی بکن چاره ای .
چو مه را دل به رفتن تیز کردم
پس آنگه چاره ٔ شبدیز کردم .
گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم
چاره ٔ کارم بکن کز تو مرا چاره نیست .
بعزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن میرسد چه چاره کنم .
چاره ٔ دل عقل پرتدبیر نتوانست کرد
خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد.
|| علاج کردن . دفع کردن . رفع کردن . مداواکردن . درمان کردن :
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
بدانش مگر چاره ٔ جان کنیم .
شماهر کسی چاره ٔ جان کنید
بدین خستگی تا چه درمان کنید.
فروریخت از دیدگان آب زرد
به آب دو دیده همی چاره کرد.
توانیم کردن مگر چاره ای
که بی چاره ای نیست پتیاره ای .
کنون چاره این دام را چون کنم
که آسان سر از بند بیرون کنم .
یار شو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چاره ٔ بیچارگان .
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
بدشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست .
ای که گویی دیده از دیدار مهرویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را.
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره ٔ من
هاتف غیب ندا داد که آری بکند.
صد شیشه چاره ٔ دل تنگم نمیکند
میخانه ای عمارت رنگم نمیکند.
|| حیله کردن . خدعه کردن . فسون کردن :
بدو گفت کسری سخن راست گوی
مکن چاره و هیچ کژی مجوی .
چو بشنید این سخن دایه از آن ماه
گرفت از چاره کردن طبع روباه .
هزار چاره بکردم که همعنان تو گردم
تو پهلوان تر از آنی که در کمند من افتی .
کنون یک بیک چاره ٔ جان کنید
همه با من امروزپیمان کنید.
بدو گفت بهرام پس چاره کن
وزین راز مگشای بر کس سخن .
کنون چاره ای کن که تا آن سپاه
ز بلخ آوری سوی این بارگاه .
چو فردا بیاید بدشت نبرد
به کشتن همی بایدم چاره کرد.
بسی چاره کرد اندر آن خوشنواز
که پیروز راسرنیاید به کاز.
به ارجاسپ از چاره کرد آنچه کرد
از آن لشکر دژ برآورد گرد.
جهاندار گفت اینت پتیاره ای
برو گر توانی بکن چاره ای .
چو مه را دل به رفتن تیز کردم
پس آنگه چاره ٔ شبدیز کردم .
گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم
چاره ٔ کارم بکن کز تو مرا چاره نیست .
بعزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن میرسد چه چاره کنم .
چاره ٔ دل عقل پرتدبیر نتوانست کرد
خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد.
|| علاج کردن . دفع کردن . رفع کردن . مداواکردن . درمان کردن :
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
بدانش مگر چاره ٔ جان کنیم .
شماهر کسی چاره ٔ جان کنید
بدین خستگی تا چه درمان کنید.
فروریخت از دیدگان آب زرد
به آب دو دیده همی چاره کرد.
توانیم کردن مگر چاره ای
که بی چاره ای نیست پتیاره ای .
کنون چاره این دام را چون کنم
که آسان سر از بند بیرون کنم .
یار شو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چاره ٔ بیچارگان .
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
بدشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست .
ای که گویی دیده از دیدار مهرویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را.
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره ٔ من
هاتف غیب ندا داد که آری بکند.
صد شیشه چاره ٔ دل تنگم نمیکند
میخانه ای عمارت رنگم نمیکند.
|| حیله کردن . خدعه کردن . فسون کردن :
بدو گفت کسری سخن راست گوی
مکن چاره و هیچ کژی مجوی .
چو بشنید این سخن دایه از آن ماه
گرفت از چاره کردن طبع روباه .
هزار چاره بکردم که همعنان تو گردم
تو پهلوان تر از آنی که در کمند من افتی .