چاره ساختن
لغتنامه دهخدا
چاره ساختن . [ رَ / رِ ت َ] (مص مرکب ) تدبیر نمودن . در اصلاح کار یا امری حیلت اندیشیدن . کاری را از روی عقل و تدبیر به انجام رسانیدن . تامل و تفکر در اجرای امری نمودن :
بدانش کنون چاره ٔ خویش ساز
مبادا که آید بدشمن نیاز.
که تا از گریزش چه گوید پدر
مگر چاره ٔ نو بسازد دگر.
چنین گفت کاین چاره اندر جهان
بسازید و دارید اندر نهان .
چنین بد مکن تو بگفت گراز
همان چاره ٔ کار نیکو بساز.
وز آن پس یکی چاره ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن .
تو مرد دبیری یکی چاره ساز
و زین کار بر باد مگشای راز.
یکی چاره ساز ای خردمند پیر
نباید چنین ماند بر خیر خیر.
من اکنون بهوش دل و پاک مغز
یکی چاره سازم بدینکار نغز.
یکی چاره باید کنون ساختن
که رایش به آب آید انداختن .
مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته ماند ز مردم جهان .
سخنها که پرسیدی از ما درست
بگوئیم تا چاره سازی نخست .
چو این کرده شدچاره ٔ آب ساخت
ز دریا برآورد و هامون نواخت .
وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چاره ٔ هر دو بسازیم که ما چاره گریم .
بسی چاره ها سازی و داوری
بری رنج تا گنج گرد آوری .
عشق ببانگ بلند گفت که خاقانیا
کار نه خرد است خیز چاره بساز آن او.
چاره ٔ دین ساز که دنیات هست
تا مگر آن نیز بیاری بدست .
چاره ٔ ما ساز که بی داوریم
گر تو برانی به که رو آوریم .
|| علاج کردن . درمان ساختن . مداوا نمودن :
من او را یکی چاره سازم که شاه
پسندد از این بنده ٔ نیکخواه .
بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشیدسربر فرازم ترا.
توچاره دانی و نیرنگ بازی
در این تیمارمان چاره چه سازی .
صبر ار نکنم چه چاره سازم
کآرام دل از یکی فزون نیست .
|| احتیال . حیله کردن . فریب دادن . به خدعه و نیزنگ توسل جستن :
همین کودک از پشت آن بد هنر
همی چاره و حیله سازد دگر.
ز ما ایمنی خواه و چاره مساز
که بر چاره گر کار گردد دراز.
ترا ای پسر گاه آمد کنون
که سازی یکی چاره ٔ پرفسون .
بفرمود کز پیش بیرون برند
بسی چاره سازند و افسون برند.
بدانش کنون چاره ٔ خویش ساز
مبادا که آید بدشمن نیاز.
که تا از گریزش چه گوید پدر
مگر چاره ٔ نو بسازد دگر.
چنین گفت کاین چاره اندر جهان
بسازید و دارید اندر نهان .
چنین بد مکن تو بگفت گراز
همان چاره ٔ کار نیکو بساز.
وز آن پس یکی چاره ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن .
تو مرد دبیری یکی چاره ساز
و زین کار بر باد مگشای راز.
یکی چاره ساز ای خردمند پیر
نباید چنین ماند بر خیر خیر.
من اکنون بهوش دل و پاک مغز
یکی چاره سازم بدینکار نغز.
یکی چاره باید کنون ساختن
که رایش به آب آید انداختن .
مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته ماند ز مردم جهان .
سخنها که پرسیدی از ما درست
بگوئیم تا چاره سازی نخست .
چو این کرده شدچاره ٔ آب ساخت
ز دریا برآورد و هامون نواخت .
وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چاره ٔ هر دو بسازیم که ما چاره گریم .
بسی چاره ها سازی و داوری
بری رنج تا گنج گرد آوری .
عشق ببانگ بلند گفت که خاقانیا
کار نه خرد است خیز چاره بساز آن او.
چاره ٔ دین ساز که دنیات هست
تا مگر آن نیز بیاری بدست .
چاره ٔ ما ساز که بی داوریم
گر تو برانی به که رو آوریم .
|| علاج کردن . درمان ساختن . مداوا نمودن :
من او را یکی چاره سازم که شاه
پسندد از این بنده ٔ نیکخواه .
بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشیدسربر فرازم ترا.
توچاره دانی و نیرنگ بازی
در این تیمارمان چاره چه سازی .
صبر ار نکنم چه چاره سازم
کآرام دل از یکی فزون نیست .
|| احتیال . حیله کردن . فریب دادن . به خدعه و نیزنگ توسل جستن :
همین کودک از پشت آن بد هنر
همی چاره و حیله سازد دگر.
ز ما ایمنی خواه و چاره مساز
که بر چاره گر کار گردد دراز.
ترا ای پسر گاه آمد کنون
که سازی یکی چاره ٔ پرفسون .
بفرمود کز پیش بیرون برند
بسی چاره سازند و افسون برند.