چاره جوی
لغتنامه دهخدا
چاره جوی . [ رَ / رِ ](نف مرکب ) چاره جو. رجوع به چاره جو شود :
چنین داد پاسخ که «گو» را بگوی
که هرگز نباشی بجز چاره جوی .
چو سیندخت بشنید پیشش نشست
دل چاره جوی اندر اندیشه بست .
کنون مرد بازاری و چاره جوی
ز کلبه سوی خانه دارند روی .
چو او کینه ور گشت و من چاره جوی .
سپه را دو روی اندر آمد بروی .
بفرمود تا رخش را پیش اوی
ببردند هرکس که بد چاره جوی .
نهادند بر نامها مهر اوی
بیامدفرستاده ای چاره جوی .
بر رستم آمد یکی چاره جوی
که امروز از این کار شد رنگ و بوی .
بدان تند بالا نهادند روی
چنان چون بود مردم چاره جوی .
بدو گفت گشتاسب کای راستگوی
که هم راستگویی و هم چاره جوی .
بپرسد ترا از کجایی بگوی
بگویش که من مهتری چاره جوی .
سخن های این بنده ٔ چاره جوی
چو رفتی یکایک بقیصر بگوی .
چو روی اندر آرند هردو بروی
تهمتن بود بی گمان چاره جوی .
کنیزک سوی چاره بنهاد روی
چنان چون بود مردم چاره جوی .
که آن کتابت را دست چاره جویی از من کشف نتواند کرد. (قابوسنامه ).
چون شد آن چاره جوی چاره شناس
باز پس گشت با هزار سپاس .
چو شیرین دید کایشان راستگویند
بچاره راست کردن چاره جویند.
|| جوینده ٔ علاج . درمان جوی . آنکه علاج و درمان طلبد :
تو هرچ اندرین کار دانی بگوی
که تو چاره دانی و من چاره جوی .
بپرسید ماهوی زین چاره جوی
که برسم کرا خواستی راست گوی .
بدو گفت هستم یکی چاره جوی
همی نان فراز آرم از چند روی .
نباید که چون من بوم چاره جوی
تو «سودابه » را سختی آری به روی .
ز بیدانشی آنچه آمد بروی
تو دانی که شاهی و ما چاره جوی .
از ایران چرا بازگشتی بگوی
مرا کردی اندر جهان چاره جوی .
یکی مرد بسته بد از شهر اوی
بزندان شاه اندرون چاره جوی .
همه راز این کار با من بگوی
که من باشمت زین غمان چاره جوی .
همان خواهران را و پیوند اوی
که بودند هر یک ازو چاره جوی .
بیامد بنزدیک من چاره جوی
گشاده شد آن رازها پیش اوی .
یکی مرد ایرانیم چاره جوی
گریزان نهاده برین مرزروی .
کمند اندر افکند و برگاشت روی
ز کرده پشیمان و دل چاره جوی .
ساقی می مشکبوی بردار
بند از من چاره جوی بردار.
چاره جویان را نمیدادیم صائب دردسر
دردهای کهنه ٔ هم را دوا بودیم ما.
|| حیله گر. مکار. فریبنده . جویای نیرنگ و فریب :
بدل مهربان و بتن چاره جوی
اگر تو خداوند رخشی ، بگوی .
به «بندوی » گفت ای بد چاره جوی
تو این داوریها به بهرام گوی .
چو تنهابدیدش زن چاره جوی
از آن مغفر تیره بگشاد روی .
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی
که ای مرد بد گوهر چاره جوی .
چوروشن شود، دشمن چاره جوی
نهد بیگمان سوی این کاخ روی .
فرستاده ای خواستی راستگوی
که رفتی بر دشمن چاره جوی .
- چاره جویی شدن ، چاره جو شدن ؛ در صدد یافتن راه حل برآمدن :
برانید فرمان یزدان بر اوی
بدان تا شود هر کسی چاره جوی .
پس از رشک ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی .
سواران ببخشید تا بر سه روی
شوند اندرین رزمگه چاره جوی .
چنین اسب و زرین ستانم بکوی
بدزدد کسی من شوم چاره جوی .
برآشفت سهراب و شدچون پلنگ
چو بدخواه او چاره جو شد بجنگ .
ز دوزخ مشو تشنه را چاره جوی
سخن در بهشت است و آن چاره جوی .
چنین داد پاسخ که «گو» را بگوی
که هرگز نباشی بجز چاره جوی .
چو سیندخت بشنید پیشش نشست
دل چاره جوی اندر اندیشه بست .
کنون مرد بازاری و چاره جوی
ز کلبه سوی خانه دارند روی .
چو او کینه ور گشت و من چاره جوی .
سپه را دو روی اندر آمد بروی .
بفرمود تا رخش را پیش اوی
ببردند هرکس که بد چاره جوی .
نهادند بر نامها مهر اوی
بیامدفرستاده ای چاره جوی .
بر رستم آمد یکی چاره جوی
که امروز از این کار شد رنگ و بوی .
بدان تند بالا نهادند روی
چنان چون بود مردم چاره جوی .
بدو گفت گشتاسب کای راستگوی
که هم راستگویی و هم چاره جوی .
بپرسد ترا از کجایی بگوی
بگویش که من مهتری چاره جوی .
سخن های این بنده ٔ چاره جوی
چو رفتی یکایک بقیصر بگوی .
چو روی اندر آرند هردو بروی
تهمتن بود بی گمان چاره جوی .
کنیزک سوی چاره بنهاد روی
چنان چون بود مردم چاره جوی .
که آن کتابت را دست چاره جویی از من کشف نتواند کرد. (قابوسنامه ).
چون شد آن چاره جوی چاره شناس
باز پس گشت با هزار سپاس .
چو شیرین دید کایشان راستگویند
بچاره راست کردن چاره جویند.
|| جوینده ٔ علاج . درمان جوی . آنکه علاج و درمان طلبد :
تو هرچ اندرین کار دانی بگوی
که تو چاره دانی و من چاره جوی .
بپرسید ماهوی زین چاره جوی
که برسم کرا خواستی راست گوی .
بدو گفت هستم یکی چاره جوی
همی نان فراز آرم از چند روی .
نباید که چون من بوم چاره جوی
تو «سودابه » را سختی آری به روی .
ز بیدانشی آنچه آمد بروی
تو دانی که شاهی و ما چاره جوی .
از ایران چرا بازگشتی بگوی
مرا کردی اندر جهان چاره جوی .
یکی مرد بسته بد از شهر اوی
بزندان شاه اندرون چاره جوی .
همه راز این کار با من بگوی
که من باشمت زین غمان چاره جوی .
همان خواهران را و پیوند اوی
که بودند هر یک ازو چاره جوی .
بیامد بنزدیک من چاره جوی
گشاده شد آن رازها پیش اوی .
یکی مرد ایرانیم چاره جوی
گریزان نهاده برین مرزروی .
کمند اندر افکند و برگاشت روی
ز کرده پشیمان و دل چاره جوی .
ساقی می مشکبوی بردار
بند از من چاره جوی بردار.
چاره جویان را نمیدادیم صائب دردسر
دردهای کهنه ٔ هم را دوا بودیم ما.
|| حیله گر. مکار. فریبنده . جویای نیرنگ و فریب :
بدل مهربان و بتن چاره جوی
اگر تو خداوند رخشی ، بگوی .
به «بندوی » گفت ای بد چاره جوی
تو این داوریها به بهرام گوی .
چو تنهابدیدش زن چاره جوی
از آن مغفر تیره بگشاد روی .
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی
که ای مرد بد گوهر چاره جوی .
چوروشن شود، دشمن چاره جوی
نهد بیگمان سوی این کاخ روی .
فرستاده ای خواستی راستگوی
که رفتی بر دشمن چاره جوی .
- چاره جویی شدن ، چاره جو شدن ؛ در صدد یافتن راه حل برآمدن :
برانید فرمان یزدان بر اوی
بدان تا شود هر کسی چاره جوی .
پس از رشک ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی .
سواران ببخشید تا بر سه روی
شوند اندرین رزمگه چاره جوی .
چنین اسب و زرین ستانم بکوی
بدزدد کسی من شوم چاره جوی .
برآشفت سهراب و شدچون پلنگ
چو بدخواه او چاره جو شد بجنگ .
ز دوزخ مشو تشنه را چاره جوی
سخن در بهشت است و آن چاره جوی .