چاره جو
لغتنامه دهخدا
چاره جو. [ رَ / رِ ] (نف مرکب ) چاره جوی . تدبیرکننده . مدبر. جویای اصلاح امور. آنکه تدبیر و حیله کند. مصلحت اندیش :
بفرمود تا پیش او آمدند
بدان آرزو چاره جو آمدند.
به فرمان همه پیش او آمدند
به جان هر کسی چاره جو آمدند.
بفرمود تا پیش او آمدند
بدان آرزو چاره جو آمدند.
به فرمان همه پیش او آمدند
به جان هر کسی چاره جو آمدند.