پیکر
لغتنامه دهخدا
پیکر. [ پ َ / پ ِ ک َ ] (اِ) مقابل بوم . مقابل زمینه . نقش پارچه . گل :
بیارید پرمایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم .
غلامان رومی بدیبای روم
همه پیکر از گوهر و زرّ بوم .
بیاراست آنرا. [درفش کاویان ] بدیبای روم
ز گوهر بروپیکر و زرش بوم .
دو صد خزّ و دیبای پیکر بزر
یکی افسر خسروی ، ده کمر.
همه پیکرش گوهر آگنده بود
میان گهر نقشها کنده بود.
بساطی بیفکند پیکر بزر
زبرجد درو بافته سر بسر.
ز گستردنیها و دیبای روم
بر و پیکر زرّ و سیمینش بوم .
ده اشتر همه بار دیبای روم
همه پیکر از گوهر و زرش بوم .
بیاراست کاخی ز دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زرش بوم .
یکی خوب سربند پیکر بزر
بیابد ازین رنج فرجام بر.
گهر بافته پیکر و بوم زر
درافشان چو خورشید تاج و کمر.
نهاده بخیمه درون تخت زر
همه پیکر تخت درّ و گهر.
بر ایشان جامه هائی بسته رنگین
همه منسوج روم و ششتر و چین
به پیکر هر یکی همچون بهاری
برو کرده دگرگونه نگاری .
رخش تابنده بر اورنگ زرین
میان نقش روم و پیکر چین .
یکی جامه پوشمت بی پود و تار
که گردش بود پیکر و خون نگار.
|| رقم . پیکره (در حساب و اعداد). || لوا. علم . درفش .چتر :
شهانش زیر دست و او زبر دست
هم از شاهی هم از شادی شده مست
سپهرش جای تاج و جای پیکر
زمینش جای رخت و جای لشکر.
|| بتخانه . بتکده :
دز سنگین که چون دو پیکری بود
نگه کن تا چه نیکو پیکری بود
بمجمر بر، رخان ویسش آتش
بر آتش بر، سیه زلفش بوی خوش .
|| (اِ) مجسمه . تندیس . تندیسه . بت :
اگر بتگر چو تو پیکر نگارد
مریزاد آن خجسته دست بتگر.
به پیکر یکی کفش زرین به پای
ز خوشاب زر آستین قبای .
ز گوهر شاخها چون تاج کسری
ز پیکر باغها چون روی لیلی .
دولت او که پیکر شرف است
آستین بر دو پیکر افشانده ست .
مرصع پیکری در نیمه ٔ دوش
کلاه خسروی بر گوشه ٔ گوش .
دمیة؛ پیکر منقوش از مرمر و عاج و جز آن . (منتهی الارب ). || مجازاً، دختران زیباپیکر :
یکی گفت ارمن است این بوم آباد
که پیکرهای او باشد پریزاد.
|| لعبة. بازیچه . عروسک . بنات ؛ پیکرهای کوچک که دختران بدان بازی کنند. (منتهی الارب ). || هیاءة. (دهار). هیکل . (منتهی الارب ). || جسد . تن . مقابل روان و جان و روح . جسم . جرم . کالبد. بدن . جُثه . قالب . (برهان ) :
ازارش همه سیم و پیکرش زر
نشانده به هرجای چندی گهر.
سرخانه را پیکر از عاج و زر
به زر اندرون چند گونه گهر.
بمشک اندرون پیکر و زعفران
بر و پشت او، از کران تا کران .
یکی گنبد از آبنوس و ز عاج
به پیکر ز پیلسته و شیر و ساج .
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه کوکبش زرّ و پیکرز عاج .
ز نزدیک ارجاسب ترک سترگ
کجا پیکرش پیکر خوک و گرگ .
پس آن پیکررستم شیر خوار
ببردند نزدیک سام سوار.
چو برخاست از خاک آن پیکرش
چو خورشید رخشنده تاج سرش .
یکی تیز خنجر بزد بر سرش
به خاک اندر آمد سر و پیکرش .
ببینی تو آن پیل و آن لشکرش
بخاک اندر افکنده با پیکرش .
بگفتا کدام است کهرم سترگ
کجا پیکرش پیکر ببر و گرگ .
بپرسید ازو شاه بیدار بخت
از این پیکر مهره و نیک تخت .
دگر پیکرش درّ خوشاب بود
که هر دانه ای قطره ٔ آب بود.
بدو اندرون مشک سوده بمی
همه پیکرش سفته برسان نی .
نهاده بخیمه درون تخت زر
همه پیکر تخت زرّ و گهر.
ببوسید مادر دویال و برش
همی آفرین خواند بر پیکرش .
همه بر سران افسران گران
بزر اندرون پیکر از گوهران .
همه درّ خوشاب بُد پیکرش
ز یاقوت رخشنده بودی درش .
الا تا همی بتابد بر چرخ کوکبی
الا تا همی بپاید بر خاک پیکری .
بخوبی پری و بپاکی گهر
به پیکر سروش و بچهره بشر.
جوانی همه پیکرش نیکویی
فروزان ازو فرّه ٔ خسروی .
چو گنجی است در خوبتر پیکری
درو ایزدی گوهر از هر دری .
شوم از تو دور و نگونت کنم
بسنگ گران پیکرت بشکنم .
بر تخت پیش برادر بُدی
یکی جان بدی گر دو پیکر بدی .
ور عاریتی بود برین سفلی صورت
ذاتی بود آن گوهر عالی را پیکر.
کعبه ٔ جان خلق پیکر اوست
حکمت ایزدی دراو مهمان .
یزدانش نداد هیچ دستی
جز برتن و پیکر نزارم .
پس آنگه دخمه ای فرمود شهوار
چنان شایسته جفتی را سزاوار.
و ذکر آن بقلم عطارد بر پیکر خورشید نبشته . (کلیله و دمنه ).
چه پیکرست ز تیر سپهر یافته تیر
بشکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر.
بادبیزن که کسی بر من بیچاره زند
ز ضعیفی چو مگس باد برد پیکر من .
از پیکر گاو آید در کالبد مرغ
جان پریان کز تن خم یافت رهائی .
باد سلیمان در برش و ز نار موسی منظرش
طیر است گویی پیکرش طور است ماناداشته .
گر داشت یک مهم بعزیزی چو روز عید
شد چون هلال شهره ز من پیکر سخاش .
هست در چشم عالمی مانده
نقش آن پیکر ستوده هنوز.
هم پیکر سلامت و هم نقش عافیت
از دیده ٔ نظارگیان در نقاب شد.
سر تابوت بازگیر و ببین
که چه رنگ است آنچه پیکر اوست .
سلطان اعظم آنکه اشارات او ز غیب
چونان دهد نشانی کز پیکر آینه .
در پیکر باغ شکل نرگس
چشمی است که ریخته است مژگان .
تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او
هم مرقد مقدس او شدشفای خاک .
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم .
دیده برانداخت صبح زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقه ٔ خضرای ناب .
آن پیکر روحانی بنمای بخاقانی
تا دیده ٔ نورانی بر پیکرت افشانم .
یکی بود پیکر دو ارژنگ را
تفاوت نه هم نقش و هم رنگ را.
هر یکی در شکوه پیکر او
مانده حیران ز پای تا سر او.
نخواهم که بر خاک باشد سرت
نه آلوده ٔ خون شود پیکرت .
روان آب در سبزه ٔ آبخورد
چو سیماب در پیکر لاجورد.
ازین پیکر که معشوق دل آمد
به کم مدت فراغت حاصل آمد.
تا آن زمان که پیکر ما هست بر فلک
خالی مباد مجلست از ماه پیکران .
آفتابی که چو در رزم زند دست بتیغ
از میان پیکر مریخ برآرد چو حسام .
|| صورت . (بحر الجواهر) (مهذب الاسماء) (مجمل اللغه ). مقابل مایه . هیولی . رجوع به مایه شود :
همه زو یافته نگار و صور
هم هیولای اصل و هم پیکر.
|| شکل . نقش . رسم . تصویر. صورت . تمثال . به اصطلاح امروز، عکس و صورت نگاشته . نگار چهره : و بفرمود (بهرام چوبینه ) تا به ری اندر صد هزار درم بزدند و پیکر پرویز بدان نقش کردند. بوقت ملوک عجم رسم چنان بودی که به یک روی درم پیکر ملک نقش کردندی ، چنانکه اکنون نام ملک نقش همی کنند و دیگر روی نام خدای تعالی می نویسند و یکسوی نام پیغمبر و دیگر سوی نام خلفا و بوقت ملوک عجم هر دو روی درم پیکر ملک نگاشتندی ، از یکسوی ملک برتخت نشسته و نیزه بردست . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
سپه دید با جوشن و ساز جنگ
درفشی سیه پیکر او پلنگ .
درفشی درفشان بسر بر به پای
یکی پیکرش ببر و دیگر همای .
به یک روی بر، نام یزدان پاک
کز اوی است امید و هم ترس و باک
دگر پیکرش افسر و چهر ما
زمین بارور گشته از مهر ما.
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزآن گرز پیکر بدیشان نمود.
همان گاو پرمایه کم دایه بود
ز پیکر تنش همچو پیرایه بود.
گهی صورتی بندد از عود هندی
گهی پیکری گردد از مشک اذفر.
بیاورد پس شهریار آن درفش
که بد پیکرش اژدهای بنفش .
ببهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر بگُل بر یکی خال بود
کزآن گونه پیکر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین .
درفشی پس اوست پیکر ز ماه
تنش لعل و جعدش چو مشک سیاه .
درفشی کجا پیکرش هست ببر
همی بشکند زومیان هزبر.
درفشی پس پشت او دیگر است
چو خورشید تابان برو پیکر است .
جهاندار بر شادورد بزرگ
نشسته همه پیکرش میش و گرگ .
درفشی کجا پیکرش اژدهاست
که چوبینه بر نهروان کرد راست .
درفش دگر اژدها پیکرش
پدید آمد و شیر زرین سرش .
ز ماهی بجام اندرون تا بره
نگاریده پیکر بدو یکسره .
بهامون کشیدند پرده سرای
درفشی کجا پیکرش بد همای .
پس هر درفشی درفشی بپای
چه از اژدها پیکر و چه همای .
درفشی پس پشت پیکر همای
همیرفت چون کوه رفته ز جای .
درفشی پسش پیکر گاومیش
سواران پس و نامداران ز پیش .
درفشی پسش پیکر او گراز
که گویی سپهر اندر آرد به گاز.
درفشی برآورده پیکرپلنگ
همی از درفشش بیازید چنگ .
یکی پیکرآهو درفش از برش
بدان سایه ٔ آهو اندر سرش .
درفشی همی برد پیکر گراز
سپاهش کمند افکن و رزمساز.
درفشی پلنگ است پیکر دراز
پسش ریونیز است با کام و ناز.
نگاریده برچند جای مبارک
شه شرق را اندر آن کاخ پیکر.
خسروا خوبتر ز پیکرتو
پیکری نیست در همه ارژنگ .
که دیده ست بر سوسن از عود صورت
که دیده ست بر لاله از مشک پیکر.
دل هر شهی بسته ٔ مهر اوست
بر ایوانها پیکر چهر اوست .
هزار و چهل بت ز هر پیکری
بکردار آراسته لشکری .
دو سوسنش پر پیکر نیکویی
دو بادام پر سرمه ٔ جادویی .
بسر بر درفشان درفشی سپید
پرندش همه پیکر ماه و شید.
بدان روزگاران که بد از شهان
که فرمان ضحاک جست از مهان
همه چهر جم داشتند آشکار
بدیبا و دیوارها بر، نگار.
بدان تا هر آنجا که پیکرش بود
گر آید بدانند و گیرند زود.
چو آن پیکر پرنیان دید شاه
دژم گشت هرچند کردش نگاه .
گوا بر نکو پیکر تو درست
همین پرنیان بس که در پیش تست .
براو پیکر کرگی افراشتند
به نوک سرو پیل برداشتند.
جهان زواست بر پیکر خوب و زشت
روان را تن او داد و تن را سرشت .
درفشی ز شیر سیه پیکرش
همایی ز یاقوت و زر برسرش .
بگسترده فرشی ز دیبای چین
بر او پیکر هفت کشور زمین .
ز هر پیکری بود چندان درفش
که از سایه شد روز تابان بنفش .
فرازش درفشی درفشان چو شید
به پیکر طرازیده پیل سپید.
این چرخ برین است پراز اختر عالی
لا بلکه بهشت است پر از پیکر دلبر.
دوری از علم تا ز شهوت و خشم
جانت پر پیکر است و پر پیکار.
و حجاب مخافت از پیکر مراد بردارم . (کلیله و دمنه ).
گرتن مقیمستی برش بی پرده دیدی پیکرش
در آتش جان پرورش باد مسیحا یافتی .
نخستین پیکر آن نقش دلبند
تو لا کرده بر نام خداوند.
دوستی زر چو بسان زرست
در دم طاوس همان پیکرست .
هر که نگارنده ٔ این پیکرست
بر سخنش زن که سخن پرورست .
چو افروختندش غرض برنخاست
درو [درآینه ] پیکر خود ندیدند راست .
همه پیکری را بدانسان که هست
درو دید رسام گوهر پرست .
غُرة؛ پیکر ماه . تمثال ؛ پیکر نگاشته . (منتهی الارب ). مصور؛ پیکر کرده . (دستور اللغه ). کلمه ٔپیکر را در معنی جسم و جثه و گاه در معنی صورت و نقش ترکیباتیست چون :
- آب پیکر ؛ چون آب بصورت .
- آدمی پیکر ؛ دارای کالبد و شکلی چون آدمی :
درو آدمی پیکرانی چنین
بترکیب خاکی ، بزور آهنین .
یکی شهر چون بیشه ٔ مشک بید
درو آدمی پیکرانی چو بید.
- آسمان پیکر ؛ دارای جسم و پیکری چون آسمان از عظمت :
از دو دیده ستاره میرانم
من بر این کوه آسمان پیکر.
- آفتاب پیکر ؛ دارای صورتی چون آفتاب :
ای ساقی آفتاب پیکر
بر جانم ریز جام خون خوار.
- اژدهاپیکر ؛ دارای جسمی چون اژدها :
شنودند کآنجا یکی مهتر است
پر از هول شاه اژدها پیکر است .
من آن گنج و آن اژدها پیکرم
که زهر است و پازهر در ساغرم .
چو تندی کنم تندری گوهرم
چو آیم برزم اژدها پیکرم .
شد آن اژدها با چنان لشکری
بسر بر چنان اژدها پیکری .
بمردم کشی اژدها پیکرم
نه مردم کشم بلکه مردم خورم .
- || دارای نقش و تصویر اژدها :
بر او اژدها پیکری از حریر
که بیننده را زو برآمد نفیر.
- بت پیکر ؛ دارای جسمی چون بت .
- بهی پیکر ؛ دارای پیکری نیکو و به :
بدو گفت شخصی بهی پیکری
گمانم چنان است کاسکندری .
- پاکیزه پیکر ؛ دارای جسمی پاکیزه و نظیف :
دو پاکیزه پیکر چو حور و پری
چو خورشید و ماه از نکو منظری .
- پری پیکر ؛چون پری در شکل و قامت :
شب جشن بود آن شب دلنواز
پری پیکران چون پری جلوه ساز.
پری پیکرانی بدان دلبری
نشستند تا شب برامشگری .
پری پیکرانی دراو چون نگار
صنم خانه هایی چو خرم بهار.
بخوبی چه گویم پری پیکری
پری را نبوده چنین دختری .
کمر بست نوشابه چون چاکران
بفرمود تا آن پری پیکران .
خیال پری پیکری میکند
مرا چون خیال پری میکند.
غلام پری پیکر با مروحه ٔ طاوسی بالای سر او ایستاده . (سعدی ).
حاجت بنگاریدن نبود رخ زیبا را
تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی .
وین پری پیکران حلقه بگوش
شاهدی میکنند و جلوه گری .
شنیدم که در لحن خنیاگری
برقص اندرآمد پری پیکری .
پری پیکر بتی کز سحر چشمش
نیامد خواب در چشمان من دوش .
مرا نسبت به شیدائی کند ماه پری پیکر
تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدائی ؟
اهل دل را گو نگهدارید چشم
کآن پری پیکر به یغما میرود.
من در اندیشه که بتخانه بود یا ملک است
یا پری پیکر مه روی ملک سیما بود.
- پیروزه پیکر ؛دارای جسمی چون فیروزه :
که کرد این گنبد پیروزه پیکر
چنین بی روزن و بی بام و بی در.
زود بینی چون بنات النعش کشتی سرنگون
تا روی بر باد این پیروزه پیکر بادبان .
- پیل پیکر (در معنی تصویر) ؛ دارای نقش پیل :
یکی پیل پیکر درفش از برش
به ابر اندرآورده زرین سرش .
چنان دان که آن پیل پیکر درفش
سواران و شمشیرهای بنفش .
(در معنی جثه )، دارای جسمی چون پیل :
میان را ببستم بنام بلند
نشستم بر آن پیل پیکر سمند.
- تازه پیکر ؛ دارای کالبدی جوان و نو :
تکاور سمندان ختلی خرام
همه تازه پیکر، همه تیزگام .
- حورپیکر ؛پری پیکر.
- خورشیدپیکر (در معنی صورت و تصویر) ؛دارای نقش خورشید :
ابا گرزو با تیغ و زرینه کفش
پس پشت خورشیدپیکر درفش .
- دوپیکر ؛دارای دو گونه صورت :
دوپیکر خیالی براو بست راه
که بر شه زنم یا شوم نزد شاه .
- || از صور فلکی . رجوع به دوپیکرشود.
- دیو پیکر ؛ دارای شکل و جسمی چون دیو.
- روزپیکر ؛ خورشیدپیکر.
- زرپیکر ؛ دارای جسم و کالبدی از زر :
بدستور بر نیز گوهر فشاند
بکرسی زرپیکرش بر نشاند.
- سمن پیکر ؛ دارای اندام و جسمی چون سمن :
سه بت روی با او به یک جا بدند
سمن پیکر و سروبالابدند.
- سیم پیکر ؛ دارای جسمی چون سیم .
- شیرپیکر (در معنی تصویر و نقش ) ؛ دارای نقش شیر :
نشان سپهدار ایران درفش
بر آن باره زر شیرپیکر درفش .
درفشی کجا شیرپیکر بزر
که گودرز کشوادآرد بسر.
چو آن شیرپیکر علامت ببندد
کند سجده بر آستانش دو پیکر.
چو از رایت شیرپیکر سپهر
برآورد منجوق تابنده مهر.
ز سایه ٔ علم شیرپیکرت نه عجب
که لرزه بر تن شیران فتد چو شیر علم .
(در معنی شکل و هیأت ) :
بر او حمله ای برد چون شیر مست
یکی گرزه ٔ شیرپیکر به دست .
- کوه پیکر ؛ دارای جسمی چون کوه :
بپوشید درع و بیامد چو شیر
همان باره ٔ کوه پیکر به زیر.
بیار آن بادپای کوه پیکر
زمین کوب و ره انجام و تکاور.
ترا کوه پیکر هیون میبرد
پیاده چه دانی که خون میخورد.
- کُه پیکر ؛ دارای پیکر و جثه ای چون کوه :
بپیش اندرون رستم نامور
همی راند که پیکر رهسپر.
چون بجنبانی عنان صرصر که پیکرت
بانگ شب خوش بادجان برخیزد از هر پیکری .
- گاوپیکر ؛ دارای هیأتی چون گاو :
شهنشاه بر تخت زرین نشست
یکی گرزه ٔ گاو پیکر به دست .
همه کژدم وش و خرچنگ کردار
گوزن شیر چهر و گاو پیکر.
- گرزپیکر (فردوسی ) ؛ دارای شکلی چون گرز.
- گرگ پیکر (در معنی صورت و نقش ) ؛ دارای صورت و شکل گرگ :
برادرش را آنکه بُد بیدرفش
بدادش یکی گرگ پیکر درفش .
یکی گرگ پیکر درفش سیاه
پس پشت گیو اندرون با سپاه .
بر آن کوه فرخ برآمد ز پست
یکی گرگ پیکر درفشی به دست .
سواری ست با او دلاور بجنگ
یکی گرگ پیکر درفشی به دست .
- گورپیکر (در معنی تصویر و نقش ) ؛ دارای نقش گور :
پسش گورپیکر درفشی دراز
بگرد اندرش لشکر رزم ساز.
- مارپیکر ؛ دارای شکلی چون مار:
نگهبان این مارپیکر درفش
زر اندود و بر پرنیان بنفش .
برآمد زاغ رنگ مار پیکر
یکی میغ ازستیغ کوه قارن .
- ماه پیکر (در معنی صورت و نقش ) ؛ دارای نقش ماه :
پسش ماه پیکر درفشی بزرگ
دلیران بسیار و گرد سترگ .
یکی ماه پیکر درفش از برش
به ابر اندر آورده تابان سرش .
(در معنی جسم )، چون جرم ماه از زیبایی ؛
چنان دان که ایوانت آواز داد
که آن ماه پیکر ز مادر بزاد.
افکنده همای بر تو سایه
زآن رایت سعد ماه پیکر.
جهان خسرو اسکندر فیلقوس
ز پیوند آن ماه پیکر عروس .
جمال ماه پیکر در بلندی
بدان ماند که ماه آسمان است .
صاحب آمال را چه غم از نقص جاه و مال
چون ماه پیکری که درو سرخ و زردنیست .
تا آنگهی که پیکر ماه است بر فلک
خالی مباد مجلست از ماه پیکران .
چودور خلافت بمأمون رسید
یکی ماه پیکر کنیزک خرید.
روئی است ماه پیکر و موئی است مشکبوی
هر لاله ای که میدمد از خاک و سنبلی .
- مشتری پیکر ؛ چون ستاره ٔ مشتری اززیبایی :
شها شهریارا جهان داورا
فلک پایگه مشتری پیکرا.
بیاد شه آن مشتری پیکران
چو زهره کشیدند رطل گران .
- ملک پیکر ؛ دارای شکلی چون ملک :
دمی در صحبت یار ملکخوی ملک پیکر
گر امید بقا بودی بهشت جاودانستی .
- مه پیکر ؛ ماه پیکر :
شه بی دل بباغ اندر غنودی
نگارش روی مه پیکر شخودی .
پریروئی و مه پیکر، سمن بوئی وسیمین بر
عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی باشد.
- ناتوان پیکر ؛ دارای کالبدی رنجور وضعیف :
که مدهوش این ناتوان پیکرند
مقید بچاه ضلالت درند.
- نغزپیکر ؛ دارای شکلی نیکو :
یکی نامه ٔ نغزپیکر نوشت
بنغزی بکردار باغ بهشت .
- نهان پیکر ؛ مخفی . که جسم وی بدیده در نیاید :
نهان پیکر آن هاتف سبز پوش
که خواند سراینده آنرا سروش .
|| (اِخ ) هر یک از صور فلکی ، چنانکه دوپیکر. رجوع به دوپیکر شود :
بیست ویک پیکر که از سقلاب دارد خیلتاش
گرد راه خیل او تا قیروان افشانده اند.
بیارید پرمایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم .
غلامان رومی بدیبای روم
همه پیکر از گوهر و زرّ بوم .
بیاراست آنرا. [درفش کاویان ] بدیبای روم
ز گوهر بروپیکر و زرش بوم .
دو صد خزّ و دیبای پیکر بزر
یکی افسر خسروی ، ده کمر.
همه پیکرش گوهر آگنده بود
میان گهر نقشها کنده بود.
بساطی بیفکند پیکر بزر
زبرجد درو بافته سر بسر.
ز گستردنیها و دیبای روم
بر و پیکر زرّ و سیمینش بوم .
ده اشتر همه بار دیبای روم
همه پیکر از گوهر و زرش بوم .
بیاراست کاخی ز دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زرش بوم .
یکی خوب سربند پیکر بزر
بیابد ازین رنج فرجام بر.
گهر بافته پیکر و بوم زر
درافشان چو خورشید تاج و کمر.
نهاده بخیمه درون تخت زر
همه پیکر تخت درّ و گهر.
بر ایشان جامه هائی بسته رنگین
همه منسوج روم و ششتر و چین
به پیکر هر یکی همچون بهاری
برو کرده دگرگونه نگاری .
رخش تابنده بر اورنگ زرین
میان نقش روم و پیکر چین .
یکی جامه پوشمت بی پود و تار
که گردش بود پیکر و خون نگار.
|| رقم . پیکره (در حساب و اعداد). || لوا. علم . درفش .چتر :
شهانش زیر دست و او زبر دست
هم از شاهی هم از شادی شده مست
سپهرش جای تاج و جای پیکر
زمینش جای رخت و جای لشکر.
|| بتخانه . بتکده :
دز سنگین که چون دو پیکری بود
نگه کن تا چه نیکو پیکری بود
بمجمر بر، رخان ویسش آتش
بر آتش بر، سیه زلفش بوی خوش .
|| (اِ) مجسمه . تندیس . تندیسه . بت :
اگر بتگر چو تو پیکر نگارد
مریزاد آن خجسته دست بتگر.
به پیکر یکی کفش زرین به پای
ز خوشاب زر آستین قبای .
ز گوهر شاخها چون تاج کسری
ز پیکر باغها چون روی لیلی .
دولت او که پیکر شرف است
آستین بر دو پیکر افشانده ست .
مرصع پیکری در نیمه ٔ دوش
کلاه خسروی بر گوشه ٔ گوش .
دمیة؛ پیکر منقوش از مرمر و عاج و جز آن . (منتهی الارب ). || مجازاً، دختران زیباپیکر :
یکی گفت ارمن است این بوم آباد
که پیکرهای او باشد پریزاد.
|| لعبة. بازیچه . عروسک . بنات ؛ پیکرهای کوچک که دختران بدان بازی کنند. (منتهی الارب ). || هیاءة. (دهار). هیکل . (منتهی الارب ). || جسد . تن . مقابل روان و جان و روح . جسم . جرم . کالبد. بدن . جُثه . قالب . (برهان ) :
ازارش همه سیم و پیکرش زر
نشانده به هرجای چندی گهر.
سرخانه را پیکر از عاج و زر
به زر اندرون چند گونه گهر.
بمشک اندرون پیکر و زعفران
بر و پشت او، از کران تا کران .
یکی گنبد از آبنوس و ز عاج
به پیکر ز پیلسته و شیر و ساج .
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه کوکبش زرّ و پیکرز عاج .
ز نزدیک ارجاسب ترک سترگ
کجا پیکرش پیکر خوک و گرگ .
پس آن پیکررستم شیر خوار
ببردند نزدیک سام سوار.
چو برخاست از خاک آن پیکرش
چو خورشید رخشنده تاج سرش .
یکی تیز خنجر بزد بر سرش
به خاک اندر آمد سر و پیکرش .
ببینی تو آن پیل و آن لشکرش
بخاک اندر افکنده با پیکرش .
بگفتا کدام است کهرم سترگ
کجا پیکرش پیکر ببر و گرگ .
بپرسید ازو شاه بیدار بخت
از این پیکر مهره و نیک تخت .
دگر پیکرش درّ خوشاب بود
که هر دانه ای قطره ٔ آب بود.
بدو اندرون مشک سوده بمی
همه پیکرش سفته برسان نی .
نهاده بخیمه درون تخت زر
همه پیکر تخت زرّ و گهر.
ببوسید مادر دویال و برش
همی آفرین خواند بر پیکرش .
همه بر سران افسران گران
بزر اندرون پیکر از گوهران .
همه درّ خوشاب بُد پیکرش
ز یاقوت رخشنده بودی درش .
الا تا همی بتابد بر چرخ کوکبی
الا تا همی بپاید بر خاک پیکری .
بخوبی پری و بپاکی گهر
به پیکر سروش و بچهره بشر.
جوانی همه پیکرش نیکویی
فروزان ازو فرّه ٔ خسروی .
چو گنجی است در خوبتر پیکری
درو ایزدی گوهر از هر دری .
شوم از تو دور و نگونت کنم
بسنگ گران پیکرت بشکنم .
بر تخت پیش برادر بُدی
یکی جان بدی گر دو پیکر بدی .
ور عاریتی بود برین سفلی صورت
ذاتی بود آن گوهر عالی را پیکر.
کعبه ٔ جان خلق پیکر اوست
حکمت ایزدی دراو مهمان .
یزدانش نداد هیچ دستی
جز برتن و پیکر نزارم .
پس آنگه دخمه ای فرمود شهوار
چنان شایسته جفتی را سزاوار.
و ذکر آن بقلم عطارد بر پیکر خورشید نبشته . (کلیله و دمنه ).
چه پیکرست ز تیر سپهر یافته تیر
بشکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر.
بادبیزن که کسی بر من بیچاره زند
ز ضعیفی چو مگس باد برد پیکر من .
از پیکر گاو آید در کالبد مرغ
جان پریان کز تن خم یافت رهائی .
باد سلیمان در برش و ز نار موسی منظرش
طیر است گویی پیکرش طور است ماناداشته .
گر داشت یک مهم بعزیزی چو روز عید
شد چون هلال شهره ز من پیکر سخاش .
هست در چشم عالمی مانده
نقش آن پیکر ستوده هنوز.
هم پیکر سلامت و هم نقش عافیت
از دیده ٔ نظارگیان در نقاب شد.
سر تابوت بازگیر و ببین
که چه رنگ است آنچه پیکر اوست .
سلطان اعظم آنکه اشارات او ز غیب
چونان دهد نشانی کز پیکر آینه .
در پیکر باغ شکل نرگس
چشمی است که ریخته است مژگان .
تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او
هم مرقد مقدس او شدشفای خاک .
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم .
دیده برانداخت صبح زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقه ٔ خضرای ناب .
آن پیکر روحانی بنمای بخاقانی
تا دیده ٔ نورانی بر پیکرت افشانم .
یکی بود پیکر دو ارژنگ را
تفاوت نه هم نقش و هم رنگ را.
هر یکی در شکوه پیکر او
مانده حیران ز پای تا سر او.
نخواهم که بر خاک باشد سرت
نه آلوده ٔ خون شود پیکرت .
روان آب در سبزه ٔ آبخورد
چو سیماب در پیکر لاجورد.
ازین پیکر که معشوق دل آمد
به کم مدت فراغت حاصل آمد.
تا آن زمان که پیکر ما هست بر فلک
خالی مباد مجلست از ماه پیکران .
آفتابی که چو در رزم زند دست بتیغ
از میان پیکر مریخ برآرد چو حسام .
|| صورت . (بحر الجواهر) (مهذب الاسماء) (مجمل اللغه ). مقابل مایه . هیولی . رجوع به مایه شود :
همه زو یافته نگار و صور
هم هیولای اصل و هم پیکر.
|| شکل . نقش . رسم . تصویر. صورت . تمثال . به اصطلاح امروز، عکس و صورت نگاشته . نگار چهره : و بفرمود (بهرام چوبینه ) تا به ری اندر صد هزار درم بزدند و پیکر پرویز بدان نقش کردند. بوقت ملوک عجم رسم چنان بودی که به یک روی درم پیکر ملک نقش کردندی ، چنانکه اکنون نام ملک نقش همی کنند و دیگر روی نام خدای تعالی می نویسند و یکسوی نام پیغمبر و دیگر سوی نام خلفا و بوقت ملوک عجم هر دو روی درم پیکر ملک نگاشتندی ، از یکسوی ملک برتخت نشسته و نیزه بردست . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
سپه دید با جوشن و ساز جنگ
درفشی سیه پیکر او پلنگ .
درفشی درفشان بسر بر به پای
یکی پیکرش ببر و دیگر همای .
به یک روی بر، نام یزدان پاک
کز اوی است امید و هم ترس و باک
دگر پیکرش افسر و چهر ما
زمین بارور گشته از مهر ما.
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزآن گرز پیکر بدیشان نمود.
همان گاو پرمایه کم دایه بود
ز پیکر تنش همچو پیرایه بود.
گهی صورتی بندد از عود هندی
گهی پیکری گردد از مشک اذفر.
بیاورد پس شهریار آن درفش
که بد پیکرش اژدهای بنفش .
ببهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر بگُل بر یکی خال بود
کزآن گونه پیکر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین .
درفشی پس اوست پیکر ز ماه
تنش لعل و جعدش چو مشک سیاه .
درفشی کجا پیکرش هست ببر
همی بشکند زومیان هزبر.
درفشی پس پشت او دیگر است
چو خورشید تابان برو پیکر است .
جهاندار بر شادورد بزرگ
نشسته همه پیکرش میش و گرگ .
درفشی کجا پیکرش اژدهاست
که چوبینه بر نهروان کرد راست .
درفش دگر اژدها پیکرش
پدید آمد و شیر زرین سرش .
ز ماهی بجام اندرون تا بره
نگاریده پیکر بدو یکسره .
بهامون کشیدند پرده سرای
درفشی کجا پیکرش بد همای .
پس هر درفشی درفشی بپای
چه از اژدها پیکر و چه همای .
درفشی پس پشت پیکر همای
همیرفت چون کوه رفته ز جای .
درفشی پسش پیکر گاومیش
سواران پس و نامداران ز پیش .
درفشی پسش پیکر او گراز
که گویی سپهر اندر آرد به گاز.
درفشی برآورده پیکرپلنگ
همی از درفشش بیازید چنگ .
یکی پیکرآهو درفش از برش
بدان سایه ٔ آهو اندر سرش .
درفشی همی برد پیکر گراز
سپاهش کمند افکن و رزمساز.
درفشی پلنگ است پیکر دراز
پسش ریونیز است با کام و ناز.
نگاریده برچند جای مبارک
شه شرق را اندر آن کاخ پیکر.
خسروا خوبتر ز پیکرتو
پیکری نیست در همه ارژنگ .
که دیده ست بر سوسن از عود صورت
که دیده ست بر لاله از مشک پیکر.
دل هر شهی بسته ٔ مهر اوست
بر ایوانها پیکر چهر اوست .
هزار و چهل بت ز هر پیکری
بکردار آراسته لشکری .
دو سوسنش پر پیکر نیکویی
دو بادام پر سرمه ٔ جادویی .
بسر بر درفشان درفشی سپید
پرندش همه پیکر ماه و شید.
بدان روزگاران که بد از شهان
که فرمان ضحاک جست از مهان
همه چهر جم داشتند آشکار
بدیبا و دیوارها بر، نگار.
بدان تا هر آنجا که پیکرش بود
گر آید بدانند و گیرند زود.
چو آن پیکر پرنیان دید شاه
دژم گشت هرچند کردش نگاه .
گوا بر نکو پیکر تو درست
همین پرنیان بس که در پیش تست .
براو پیکر کرگی افراشتند
به نوک سرو پیل برداشتند.
جهان زواست بر پیکر خوب و زشت
روان را تن او داد و تن را سرشت .
درفشی ز شیر سیه پیکرش
همایی ز یاقوت و زر برسرش .
بگسترده فرشی ز دیبای چین
بر او پیکر هفت کشور زمین .
ز هر پیکری بود چندان درفش
که از سایه شد روز تابان بنفش .
فرازش درفشی درفشان چو شید
به پیکر طرازیده پیل سپید.
این چرخ برین است پراز اختر عالی
لا بلکه بهشت است پر از پیکر دلبر.
دوری از علم تا ز شهوت و خشم
جانت پر پیکر است و پر پیکار.
و حجاب مخافت از پیکر مراد بردارم . (کلیله و دمنه ).
گرتن مقیمستی برش بی پرده دیدی پیکرش
در آتش جان پرورش باد مسیحا یافتی .
نخستین پیکر آن نقش دلبند
تو لا کرده بر نام خداوند.
دوستی زر چو بسان زرست
در دم طاوس همان پیکرست .
هر که نگارنده ٔ این پیکرست
بر سخنش زن که سخن پرورست .
چو افروختندش غرض برنخاست
درو [درآینه ] پیکر خود ندیدند راست .
همه پیکری را بدانسان که هست
درو دید رسام گوهر پرست .
غُرة؛ پیکر ماه . تمثال ؛ پیکر نگاشته . (منتهی الارب ). مصور؛ پیکر کرده . (دستور اللغه ). کلمه ٔپیکر را در معنی جسم و جثه و گاه در معنی صورت و نقش ترکیباتیست چون :
- آب پیکر ؛ چون آب بصورت .
- آدمی پیکر ؛ دارای کالبد و شکلی چون آدمی :
درو آدمی پیکرانی چنین
بترکیب خاکی ، بزور آهنین .
یکی شهر چون بیشه ٔ مشک بید
درو آدمی پیکرانی چو بید.
- آسمان پیکر ؛ دارای جسم و پیکری چون آسمان از عظمت :
از دو دیده ستاره میرانم
من بر این کوه آسمان پیکر.
- آفتاب پیکر ؛ دارای صورتی چون آفتاب :
ای ساقی آفتاب پیکر
بر جانم ریز جام خون خوار.
- اژدهاپیکر ؛ دارای جسمی چون اژدها :
شنودند کآنجا یکی مهتر است
پر از هول شاه اژدها پیکر است .
من آن گنج و آن اژدها پیکرم
که زهر است و پازهر در ساغرم .
چو تندی کنم تندری گوهرم
چو آیم برزم اژدها پیکرم .
شد آن اژدها با چنان لشکری
بسر بر چنان اژدها پیکری .
بمردم کشی اژدها پیکرم
نه مردم کشم بلکه مردم خورم .
- || دارای نقش و تصویر اژدها :
بر او اژدها پیکری از حریر
که بیننده را زو برآمد نفیر.
- بت پیکر ؛ دارای جسمی چون بت .
- بهی پیکر ؛ دارای پیکری نیکو و به :
بدو گفت شخصی بهی پیکری
گمانم چنان است کاسکندری .
- پاکیزه پیکر ؛ دارای جسمی پاکیزه و نظیف :
دو پاکیزه پیکر چو حور و پری
چو خورشید و ماه از نکو منظری .
- پری پیکر ؛چون پری در شکل و قامت :
شب جشن بود آن شب دلنواز
پری پیکران چون پری جلوه ساز.
پری پیکرانی بدان دلبری
نشستند تا شب برامشگری .
پری پیکرانی دراو چون نگار
صنم خانه هایی چو خرم بهار.
بخوبی چه گویم پری پیکری
پری را نبوده چنین دختری .
کمر بست نوشابه چون چاکران
بفرمود تا آن پری پیکران .
خیال پری پیکری میکند
مرا چون خیال پری میکند.
غلام پری پیکر با مروحه ٔ طاوسی بالای سر او ایستاده . (سعدی ).
حاجت بنگاریدن نبود رخ زیبا را
تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی .
وین پری پیکران حلقه بگوش
شاهدی میکنند و جلوه گری .
شنیدم که در لحن خنیاگری
برقص اندرآمد پری پیکری .
پری پیکر بتی کز سحر چشمش
نیامد خواب در چشمان من دوش .
مرا نسبت به شیدائی کند ماه پری پیکر
تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدائی ؟
اهل دل را گو نگهدارید چشم
کآن پری پیکر به یغما میرود.
من در اندیشه که بتخانه بود یا ملک است
یا پری پیکر مه روی ملک سیما بود.
- پیروزه پیکر ؛دارای جسمی چون فیروزه :
که کرد این گنبد پیروزه پیکر
چنین بی روزن و بی بام و بی در.
زود بینی چون بنات النعش کشتی سرنگون
تا روی بر باد این پیروزه پیکر بادبان .
- پیل پیکر (در معنی تصویر) ؛ دارای نقش پیل :
یکی پیل پیکر درفش از برش
به ابر اندرآورده زرین سرش .
چنان دان که آن پیل پیکر درفش
سواران و شمشیرهای بنفش .
(در معنی جثه )، دارای جسمی چون پیل :
میان را ببستم بنام بلند
نشستم بر آن پیل پیکر سمند.
- تازه پیکر ؛ دارای کالبدی جوان و نو :
تکاور سمندان ختلی خرام
همه تازه پیکر، همه تیزگام .
- حورپیکر ؛پری پیکر.
- خورشیدپیکر (در معنی صورت و تصویر) ؛دارای نقش خورشید :
ابا گرزو با تیغ و زرینه کفش
پس پشت خورشیدپیکر درفش .
- دوپیکر ؛دارای دو گونه صورت :
دوپیکر خیالی براو بست راه
که بر شه زنم یا شوم نزد شاه .
- || از صور فلکی . رجوع به دوپیکرشود.
- دیو پیکر ؛ دارای شکل و جسمی چون دیو.
- روزپیکر ؛ خورشیدپیکر.
- زرپیکر ؛ دارای جسم و کالبدی از زر :
بدستور بر نیز گوهر فشاند
بکرسی زرپیکرش بر نشاند.
- سمن پیکر ؛ دارای اندام و جسمی چون سمن :
سه بت روی با او به یک جا بدند
سمن پیکر و سروبالابدند.
- سیم پیکر ؛ دارای جسمی چون سیم .
- شیرپیکر (در معنی تصویر و نقش ) ؛ دارای نقش شیر :
نشان سپهدار ایران درفش
بر آن باره زر شیرپیکر درفش .
درفشی کجا شیرپیکر بزر
که گودرز کشوادآرد بسر.
چو آن شیرپیکر علامت ببندد
کند سجده بر آستانش دو پیکر.
چو از رایت شیرپیکر سپهر
برآورد منجوق تابنده مهر.
ز سایه ٔ علم شیرپیکرت نه عجب
که لرزه بر تن شیران فتد چو شیر علم .
(در معنی شکل و هیأت ) :
بر او حمله ای برد چون شیر مست
یکی گرزه ٔ شیرپیکر به دست .
- کوه پیکر ؛ دارای جسمی چون کوه :
بپوشید درع و بیامد چو شیر
همان باره ٔ کوه پیکر به زیر.
بیار آن بادپای کوه پیکر
زمین کوب و ره انجام و تکاور.
ترا کوه پیکر هیون میبرد
پیاده چه دانی که خون میخورد.
- کُه پیکر ؛ دارای پیکر و جثه ای چون کوه :
بپیش اندرون رستم نامور
همی راند که پیکر رهسپر.
چون بجنبانی عنان صرصر که پیکرت
بانگ شب خوش بادجان برخیزد از هر پیکری .
- گاوپیکر ؛ دارای هیأتی چون گاو :
شهنشاه بر تخت زرین نشست
یکی گرزه ٔ گاو پیکر به دست .
همه کژدم وش و خرچنگ کردار
گوزن شیر چهر و گاو پیکر.
- گرزپیکر (فردوسی ) ؛ دارای شکلی چون گرز.
- گرگ پیکر (در معنی صورت و نقش ) ؛ دارای صورت و شکل گرگ :
برادرش را آنکه بُد بیدرفش
بدادش یکی گرگ پیکر درفش .
یکی گرگ پیکر درفش سیاه
پس پشت گیو اندرون با سپاه .
بر آن کوه فرخ برآمد ز پست
یکی گرگ پیکر درفشی به دست .
سواری ست با او دلاور بجنگ
یکی گرگ پیکر درفشی به دست .
- گورپیکر (در معنی تصویر و نقش ) ؛ دارای نقش گور :
پسش گورپیکر درفشی دراز
بگرد اندرش لشکر رزم ساز.
- مارپیکر ؛ دارای شکلی چون مار:
نگهبان این مارپیکر درفش
زر اندود و بر پرنیان بنفش .
برآمد زاغ رنگ مار پیکر
یکی میغ ازستیغ کوه قارن .
- ماه پیکر (در معنی صورت و نقش ) ؛ دارای نقش ماه :
پسش ماه پیکر درفشی بزرگ
دلیران بسیار و گرد سترگ .
یکی ماه پیکر درفش از برش
به ابر اندر آورده تابان سرش .
(در معنی جسم )، چون جرم ماه از زیبایی ؛
چنان دان که ایوانت آواز داد
که آن ماه پیکر ز مادر بزاد.
افکنده همای بر تو سایه
زآن رایت سعد ماه پیکر.
جهان خسرو اسکندر فیلقوس
ز پیوند آن ماه پیکر عروس .
جمال ماه پیکر در بلندی
بدان ماند که ماه آسمان است .
صاحب آمال را چه غم از نقص جاه و مال
چون ماه پیکری که درو سرخ و زردنیست .
تا آنگهی که پیکر ماه است بر فلک
خالی مباد مجلست از ماه پیکران .
چودور خلافت بمأمون رسید
یکی ماه پیکر کنیزک خرید.
روئی است ماه پیکر و موئی است مشکبوی
هر لاله ای که میدمد از خاک و سنبلی .
- مشتری پیکر ؛ چون ستاره ٔ مشتری اززیبایی :
شها شهریارا جهان داورا
فلک پایگه مشتری پیکرا.
بیاد شه آن مشتری پیکران
چو زهره کشیدند رطل گران .
- ملک پیکر ؛ دارای شکلی چون ملک :
دمی در صحبت یار ملکخوی ملک پیکر
گر امید بقا بودی بهشت جاودانستی .
- مه پیکر ؛ ماه پیکر :
شه بی دل بباغ اندر غنودی
نگارش روی مه پیکر شخودی .
پریروئی و مه پیکر، سمن بوئی وسیمین بر
عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی باشد.
- ناتوان پیکر ؛ دارای کالبدی رنجور وضعیف :
که مدهوش این ناتوان پیکرند
مقید بچاه ضلالت درند.
- نغزپیکر ؛ دارای شکلی نیکو :
یکی نامه ٔ نغزپیکر نوشت
بنغزی بکردار باغ بهشت .
- نهان پیکر ؛ مخفی . که جسم وی بدیده در نیاید :
نهان پیکر آن هاتف سبز پوش
که خواند سراینده آنرا سروش .
|| (اِخ ) هر یک از صور فلکی ، چنانکه دوپیکر. رجوع به دوپیکر شود :
بیست ویک پیکر که از سقلاب دارد خیلتاش
گرد راه خیل او تا قیروان افشانده اند.