پیکان
لغتنامه دهخدا
پیکان . [ پ َ / پ ِ ] (اِ) ج ِ پیک . رجوع به پیک شود :
راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند
نامه گه باز کند گه بهم اندر شکند.
پوپویک نیک بریدیست که در ابر دَنَدْ
راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند.
پیکان را ایستادانیده بودند که از بغداد آمده اند. (تاریخ بیهقی ص 183).
این چو پیکان بشارت بر شتابان در هوا
وین چو پیلان جواهر کش خرامان در قطار.
راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند
نامه گه باز کند گه بهم اندر شکند.
پوپویک نیک بریدیست که در ابر دَنَدْ
راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند.
پیکان را ایستادانیده بودند که از بغداد آمده اند. (تاریخ بیهقی ص 183).
این چو پیکان بشارت بر شتابان در هوا
وین چو پیلان جواهر کش خرامان در قطار.