پیچان شدن
لغتنامه دهخدا
پیچان شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) خمان و گردان و پیچیده شدن . پیچان گردیدن . رجوع به پیچان شود. || پریشان و مضطرب و بیقرارو بی آرام شدن از غمی و اندوهی یا دردی :
غمین گشت و پیچان شد از روزگار
بمرگ برادر بمویید زار.
همین داستان زد یکی نامدار
که پیچان شد اندر صف کارزار.
که بر دست او شیر پیچان شود
چو خشم آورد پیل بیجان شود.
ستمکاره شد شهریار جهان
دلش دوش پیچان شد اندر نهان .
زمانه نخواهیم بی تخت تو
مبادا که پیچان شود بخت تو.
که تا از پی تاج بیجان شود
جهانی برو زار و پیچان شود.
|| روی گردان شدن :
چو بشنید طلحند آواز اوی
شد از ننگ پیچان و پرآب روی .
که من قیصری را بفرمان شوم
بترسم ز تهدید و پیچان شوم .
که نام تو یابد نه پیچان شود
نه پیچان همانا که بیجان شود.
نیاید جهان آفرین را پسند
بفرجام پیچان شویم از گزند.
بپرهیز و پیچان شو از خشم اوی
ندیدی که خشم آورد چشم اوی .
همان رخش گویی که بیجان شدست
ز پیکان چنان زار و پیچان شدست .
که پاداش این آنکه بیجان شود
ز بد کردن خویش پیچان شود.
بمان تا بر آن سنگ بریان شوند
چو بیچاره گردند پیچان شوند.
ز تیغم سرانشان چو پیچان شوند
چنان خستگان زار و بیجان شوند.
بر آن کوه بی بیم لرزان شدی
بمردی و بر جای پیچان شدی .
چو ایرانیان این سخن را ز شاه
شنیدند، پیچان شدنداز گناه .
ز یک تن چنین زار و پیچان شدیم
همه پاک ناگشته بیجان شدیم .
بنزدیک آن مرد دهقان شدند
دژم گشته و زار و پیچان شدند.
سپاه تو بی تاو وبیجان شوند
وگر زنده مانند پیچان شوند.
غمین گشت و پیچان شد از روزگار
بمرگ برادر بمویید زار.
همین داستان زد یکی نامدار
که پیچان شد اندر صف کارزار.
که بر دست او شیر پیچان شود
چو خشم آورد پیل بیجان شود.
ستمکاره شد شهریار جهان
دلش دوش پیچان شد اندر نهان .
زمانه نخواهیم بی تخت تو
مبادا که پیچان شود بخت تو.
که تا از پی تاج بیجان شود
جهانی برو زار و پیچان شود.
|| روی گردان شدن :
چو بشنید طلحند آواز اوی
شد از ننگ پیچان و پرآب روی .
که من قیصری را بفرمان شوم
بترسم ز تهدید و پیچان شوم .
که نام تو یابد نه پیچان شود
نه پیچان همانا که بیجان شود.
نیاید جهان آفرین را پسند
بفرجام پیچان شویم از گزند.
بپرهیز و پیچان شو از خشم اوی
ندیدی که خشم آورد چشم اوی .
همان رخش گویی که بیجان شدست
ز پیکان چنان زار و پیچان شدست .
که پاداش این آنکه بیجان شود
ز بد کردن خویش پیچان شود.
بمان تا بر آن سنگ بریان شوند
چو بیچاره گردند پیچان شوند.
ز تیغم سرانشان چو پیچان شوند
چنان خستگان زار و بیجان شوند.
بر آن کوه بی بیم لرزان شدی
بمردی و بر جای پیچان شدی .
چو ایرانیان این سخن را ز شاه
شنیدند، پیچان شدنداز گناه .
ز یک تن چنین زار و پیچان شدیم
همه پاک ناگشته بیجان شدیم .
بنزدیک آن مرد دهقان شدند
دژم گشته و زار و پیچان شدند.
سپاه تو بی تاو وبیجان شوند
وگر زنده مانند پیچان شوند.