پیوند
لغتنامه دهخدا
پیوند. [ پ َ / پ ِ وَ ] (اِ) خویش و تبار. (برهان ). خویشاوند. قوم . نزدیک نسبی . خاندان . دوده . خویش نسبی . نسب . عشیرت . کس :
بر و بوم و پیوند بگذاشتی
فراوان به ره رنج برداشتی .
چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش
ره سیستان را گرفتند پیش .
مرا دخترانند مانند تو
ز تخم توو پاک پیوند تو.
که کس را به سان تو فرزند نیست
همان شاه را نیز پیوند نیست .
نبیره ٔ فریدون و پیوند شاه
که هم تاج دارند و هم جایگاه .
نه من شاد باشم نه فرزند من
نه پرمایه گردی ز پیوند من .
کنون زو گذشتی بفرزند خویش
رسیدی به آزار پیوند خویش .
بدارم ترا همچو پیوند خویش
چه پیوند برتر ز فرزند خویش .
جوانی نمانده ست و فرزند نیست
بگیتی چو فرزند پیوند نیست .
که مهتر نباشد ز فرزند خویش
ز بوم و بروپاک پیوند خویش .
گسسته شد از خویش و پیوند اوی
بمانده بکوه اندرون بند اوی .
همی داشتش همچو پیوند خویش
جدائی نکردش ز فرزند خویش .
پسندیده تر کس ز فرزند نیست
چوپیوند فرزند پیوند نیست .
تو دانی که من جان فرزند خویش
بر و بوم آباد و پیوند خویش .
ز پیوند و خویشان مبر هیچکس
سپاه آنکه من دارمت یار بس .
دگر پور من جهن پیوند تو
که ساید به زاری همی بند تو.
وزان پس گرامی دو فرزند را
بیاورد خویشان و پیوند را.
ز بهر بروبوم و فرزند خویش
همان از پی گنج و پیوندخویش .
به پیمان که هرگز به فرزند من
به شهر من و خویش و پیوند من .
همه خویش و پیوند افراسیاب
همه دل پر از کین و سر پر شتاب .
یکی جای خواهم که فرزندمن
همان تا به سی سال پیوند من .
بروبوم و پیوند بگذاشتی
فراوان بره رنج برداشتی .
سرافراز بهرام فرزند اوست
ز مغز و دل و رای و پیوند اوست .
بکوه اندرون به بود بند اوی
نیاید برش خویش و پیوند اوی .
جوانی نمانده ست وفرزند نیست
بروبوم و پیوند و آرام خویش .
بود بیگمان پاک فرزند من
ز تخم و بر و یال وپیوند من .
ببودند شادان ز فرزند خویش
ز بوم و بر و پاک پیوند خویش .
بماناد گیتی به فرزند تو
چنین هم به خویش و به پیوند تو.
نپیچد سر از عهد فرزند تو
هم آنکس که باشد ز پیوند تو.
همه خویش و پیوند قیصر بدند
به روم اندرون ویژه مهتر بدند.
نه پیوند و فرزندو تخت و کلاه
نه دیهیم شاهی نه گنج و سپاه .
چرا تاختی پیش فرزند اوی
تو از چاکرانی نه پیوند اوی .
زن گازر او را چو پیوند خویش
بپرورد چون پاک فرزند خویش .
ترا خود غم خرد فرزند نیست
مرا هم فزون از تو پیوند نیست .
بسی خویش و پیوندما کشته شد
سر بخت بیدار برگشته شد.
سر از تن جدا کن زمین را بشوی
ز پیوند ضحاک و خویشان اوی .
نه خوردم غم خرد فرزند اوی
نه اندیشه از خون و پیوند اوی .
ترا هم ز اغریرث هوشمند
فزون نیست خویشی وپیوند و بند.
سپهدار ترکان به بیگند بود
بسی گرد او خویش و پیوند بود.
ز پیوند و خویشان شده نا امید
گدازان و لرزان چو یک شاخ بید.
ندانیمش انباز و پیوند و جفت
نگردد نهان و نخواهد نهفت .
مرا دشمن شده چون تو خداوند
ز من بیزار گشته خویش و پیوند.
که ومه ز پیوند او هر که یافت
همه کشت وزآنجا سوی شه شتافت .
ترا داد آن کس که پیوند تست
دهد نیز آنرا که فرزند تست .
سپاهش هم از زنگیان هرکسی
زن آورد و پیوندشان شد بسی .
و یا حکم راند یگانه خدای
به باز آمدن سوی پیوند و جای .
اگر دانی که فردا بر تو اهل و خویش و پیوندت
بگریه زار چندینی بدین خوشی چرا خندی .
بنام شمس حسام و بلطف شمس خطیب
بحس شمس علای خجند و ز آن پیوند.
فرو افکند سوی فرزند خویش
نبرد دل از مهر پیوند خویش .
باﷲ از مرده باز گردیدی
در میان عشیره وپیوند.
|| توسعاً،نزدیک سببی . وابسته ببستگی سببی . مقابل خویش نسبی . وابسته :
بدو گفت برگرد گرد جهان
سه دختر گزین از نژاد مهان
سه خواهر ز یک مادر و یک پدر
پریچهره و پاک و خسرو گهر
بخوبی سزای سه فرزند من
چنان چون بشایند به پیوند من .
که پیوند شاه است و همزاد اوی
سواریست نام آور و جنگجوی .
شود شاه پرمایه پیوند تو
درخشان شود فر و اورند تو.
نیازارم آنرا که پیوند تست
هم آنرا کجا خویش و فرزند تست .
نمانم جهان را بفرزند تو
نه پرورده و خویش و پیوند تو.
فرستادگان خردمند من
که بودند نزدیک و پیوند من .
پذیرفت پیران همه پند اوی
که سالار او بود و پیوند اوی .
رعیت هر چه بود از دور و پیوند
به دین و داد او خوردند سوگند.
|| وصلت .خویشی سببی . مواصلت . زناشوئی :
چو دانست خاقان که با پادشاه
نتابد، به پیوند او جست راه .
به پیوند با او چرائی دژم
کسی نسپرد شادمانی به غم .
گراینده ٔ مهر و پیوند تو
به سه روی پوشیده فرزند تو.
رسیده مرا هیچ فرزند نیست
همان از در تاج و پیوند نیست .
ز خوبان جریره مرا درخور است
که پیوندم از خان توبهتر است .
چنان شاد شد شاه کابلستان
ز پیوند خورشید زابلستان .
ورآن شادمانی بفرزند اوی
شدن شاد و خرم به پیوند اوی .
چو پیوند سازیم با او بخون
نباشد کس او را به بد رهنمون .
کنون شاه خاقان نه مردی است خرد
همش دستگاه است و هم دستبرد
ولیکن چو با ترک و ایرانیان
بکوشد که خویشی بود در میان
ز پیوند و ز بند آن روزگار
غم و رنج بیند بفرجام کار.
نشستند و او را به آیین بخواست
به رسم مسیحا و پیوند راست .
تهمتن ز پیوندشان سر بتافت
ازیرا سزاوار خود کس نیافت .
بکین سیاوش بفرمان شاه
نشاید بپیوند کردن نگاه .
بفرزند پیوند جوید همی
رخ دوستی را بشوید همی .
مرا شاد شد دل ز پیوند اوی
بویژه ز پوشیده فرزند اوی .
به آزادی از کار فرزند اوی
که شاه یمن جست پیوند اوی .
شهنشاه گیتی مرا افسر است
نه پیوند او از پی دختراست .
به روزی که فرمان دهد شهریار
که پیوند را باشد آن اختیار.
چنان شادم اکنون به پیوند تو
بدین پرهنر پاک فرزند تو.
چو با من سزا دید پیوند خویش
بمن داد شایسته فرزند خویش .
سر خویش را بردی اندر هوا
بپیوند آن شاه فرمانروا.
همی کرد موبد به اختر نگاه
ز کردار خاقان و پیوند شاه .
تو این پیوند نو را باد میدار
همیدون دل از آن پیوند بردار.
تو او را جفت باش و دوده بفروز
وزین پیوند فرخ کن مرا روز.
مرا کشته پدر، رفته برادر
همه با من ز یک بنیاد و گوهر
کجا اندر خورد پیوند جویی
بدین پیوند یافه چند گویی .
چرا زادم چنو بی بخت فرزند
چرا کردم چنین وارونه [من این دیوانه ] پیوند.
به نیکی یکدگر را یار باشید
وزین پیوند برخوردار باشید.
بمانید اندرین پیوند جاوید
فروزنده به هم چون ماه و خورشید.
ز پیوند یاری چه گیری کنار
که سروت بودپیش ومه در کنار.
به پاکی مریم از تزویج یوسف
به دوری عیسی از پیوند عیشا.
نسب را در جهان پیوند میخواست
به قربان از خدا فرزند میخواست .
چو دیدم کو سر پیوند دارد
ز عشق شاه دل در بند دارد.
و اگر سلاطین اسلام در ابقاء اقارب و پیوند اجانب همین قاعده گردانیدندی ... (جهانگشای جوینی ).
خاصه ما را که در ازل بوده ست
با تو آمیزشی و پیوندی .
و میان او باخدا و رسول خدای و علی و فاطمه علیهم السلام نسبتی و قرابتی و پیوندی نیست . (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 302). || (ص ) متصل . (برهان ) :
اگر راز خواهی که پنهان بود
چنان کن که پیوند با جان بود.
جانهای بندگان همه پیوند جان تست
هر بنده جزبرای تو جان و روان نداشت .
خدایگانا هر عمر و جان که در گیتی است
عزیز وشیرین پیوند عمر و جان تو باد.
آن بیت که استاد عجم گفت بدان وزن
نهمار بدین جست همی شاید پیوند.
ای جان همه جانها در جان توپیوند
مکروه تو ما را ننما یاد خداوند.
|| (اِمص ) پیوستگی . علاقه . الحاق . (فرهنگ نظام ). اتحاد و دوستی و رابطه . (فهرست ولف ) :
چو آزادشان شد سر از بند اوی
بجستند ناچار پیوند اوی .
چنان بد کنش شوخ فرزند اوی
نجست از ره شرم پیوند اوی .
چه گفت آن خردمند پاکیزه مغز
کجا داستان زد ز پیوند نغز
که پیوند کس را نیاراستم
مگر کش به از خویشتن خواستم .
سیه گشت رخشنده روز سفید
گسستند پیوند از جمشید.
نگه کرد بیدار و چیزی ندید
دلش مهر و پیوند او برگزید.
ترا با تژاو اینهمه بند چیست
بر او بر چنین مهر و پیوند چیست .
بدوباز دادند فرزند اوی
بخوبی بجستند پیوند اوی .
چو پیروز روی برادر بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید.
ور ایدون که رایت جز از جنگ نیست
بخوبی و پیوندت آهنگ نیست .
هرآن کس که از لشکر او را بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید.
من از بهر این فرّ و اورند تو
بجویم همی رای و پیوند تو.
به فرّ شهنشاه شد نیکخواه
همی راه جوید به پیوند شاه .
بنه سوی شهر سطخر آورید
به پیوند ما نیز فخرآورید.
که باشد که پیوند سام سوار
نخواهد از اهواز تا قندهار.
نپذرفت بدگوهرش پند من
نجست اندرآن کار پیوند من .
ز بخشایش و دین و پیوند و مهر
نکردم دژم هیچ از آن نامه چهر.
کنون با تو پیوند جویم همی
رخ آشتی را بشویم همی .
بگویش که پیوند من در جهان
بجویند کار آزموده مهان .
کسی کو به پیوند این شاه شاد
نباشد، ورا روشنایی مباد.
ز پیوند و از بند آن روزگار
غم و رنج بیند بفرجام کار.
ز تو پر خرد پاسخ ایدون سزید
دلت مهر و پیوند ایشان گزید.
چو بشنید بهرام سوگند اوی
بدید آن دل پاک و پیونداوی .
مرا این درست است کز پند من
تو دوری و دوری ز پیوند من .
نه بردی به پیوند او کس گمان
پراندیشه گشت این دل شادمان .
ترا سوگند چون باد وزان است
مرا پیوند چون آب روان است .
چنان بدرام را پیوند گوراب
که خوش دارد سبوتا نو بود آب .
بفرمان دارا و فرهنگ خویش
نهد شغل پیوند را پای پیش .
این دو فرشته شده در بند ما
دیوز بدنامی پیوند ما.
ملک را داده بد در روم سوگند
که با کس در نسازد مهر و پیوند.
چنانم در دل آید کاین جهانگیر
به پیوند تو دارد رأی و تدبیر.
خواهم به طریق مهر و پیوند
فرزانه ترا ز بهر فرزند.
مجنون و سلام روزکی چند
بودند به هم به راه پیوند.
ز خشکی بدریا کشیدند بار
ز پیوند گشتندپرهیزگار.
مائیم دل بریده ز پیوند و ناز تو
کوتاه کرده قصه ٔ زلف دراز تو.
اگر چه خاطرت با هر کسی پیوندها دارد
مباد آنروز و آن ساعت که من جز با تو پیوندم .
|| (اِ) عهد و پیمان . (آنندراج ) :
به آیین پیمانش با او ببست
به پیوند بگرفت دستش بدست .
بدین روز پیوند ما تازه گشت
همه کار بر دیگر اندازه گشت .
چو بشنید سیندخت سوگند او
همان راست گفتار و پیوند او.
چو رامین بر وفا سوگندها خورد
به مهر و دوستی پیوندها کرد
پس آنگه ویسه با او خورد سوگند
که هرگز نشکند با دوست پیوند.
پیوند دوستی من ازآن پاره میکنم
تا چون گره خورد بتو نزدیکتر شوم .
|| (اِمص ) اسم ازپیوستن . پیوستگی . وصل . اتصال . (برهان ). مقابل گسستگی . صاحب آنندراج گوید مرکب از «پی » بمعنی عصب و یا وتر و «وند» که کلمه ٔ نسبت است یا مبدل «بند» :
از تو ای چون مه چهارده شب
پانزده مه گسست پیوندم .
که به زاری وی و زخم تو شد از هم باز
عابدان را همه در صومعه پیوند نماز.
هر مدیحی کو بجز برکنیت و برنام اوست
خود نه پیوندش بیکدیگر فراز آید نه باز.
زر دو حرف افتاد و با هم هر دو را پیوند نه
پس کجا پیوند سازد با دل یکتای من .
پیوند دین طلب که مهین دایه ٔ تو اوست
روزی که از مشیمه ٔ عالم شوی جدا.
به پیوند تو دارم چشم روشن
که بوی یوسف من داری ای باد.
دلم آخر بوصالش برسد
جان به پیوند جمالش برسد.
ز خلق آنچنان برد پیوند را
که سگ وا نیابد خداوند را.
دلش زآن ماه بی پیوند بینم
به آوازیش ازو خرسند بینم .
گفت ای ز جهان بریده پیوند
گشته بچنین خراب خرسند.
چو ابروی شه بود پیوندشان
بچشم و سر شاه سوگندشان .
هر که را در عشق دل از جای شد
تا ابد پیوند نپذیرد دگر.
که عقیم است و ورا فرزند نیست
همچو آتش باکسش پیوند نیست .
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برگسستی و ما را هنوز پیوند است .
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد.
باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان .
تعلق حجابست و بیحاصلی
چو پیوندها بگسلی واصلی .
گرت رواست که معشوق نگسلد پیوند
نگاهدار سررشته تا نگهدارد.
چو عاشق ترک شد معشوق تازی
چنین پیوند را خوانند بازی .
|| وصل . وصال . مقابل جدائی و فرقت و فراق :
نداند دل آمرغ پیوند دوست
بدانگه که با دوست کارش نکوست .
چگونه بلائی که پیوند تو
نجویی به دست و بجویی بتر.
که در برداشت چونان دلفروزی
ز پیوندش نشد دلشاد روزی .
سزد گر سر ز پیوندش بتابی
که او ماه است و پیوندش نیابی .
چو ویرو نیست در گیتی مرا کس
ز پیوندم نباشد شاد ازاین پس .
ز دولت کام خویش آنگاه یابم
که زی پیوند رویت راه یابم .
چو رامین چند گه با گل بپیوست
شد از پیوند او هم سیر و هم مست .
بباید داغ دوری روزکی چند
پس از دوری خوش آید مهر و پیوند.
کنون حلاوت پیوند را بدانی قدر
که شربت غم هجران تلخ نوشیدی .
اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین
نه آخرجان شیرینش برآمد در تمنایی .
|| (اِ) زن :
نبد تاکنون گاه زن کردنت
کنون آمد این حکم بر گردنت
یکی چاره و رای پیوند کن
بفرمان ما هوش خرسند کن .
|| (اِ) بند. مفصل . بند و مفصل در اندامهای مردم :
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
ز گبر اندرآمد به پیوند اوی .
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
که بگسست بنیاد و پیوند اوی .
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
گزندی نیامد به پیوند اوی .
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
ز جوشن نیامد به پیوند اوی .
گرفتم دوال کمربند اوی
بیفشاردم سخت پیوند اوی .
بزد نیزه ای بر کمربند اوی
زره بود و نگسست پیوند اوی .
بیامد گرفتش کمربند من
تو گفتی که بگسست پیوند من .
وآن گردن لطیف عروسان همی گرفت
[یعنی خوشه های انگور را دهقان ]
پیوندشان بتیغ برنده همی برید.
گر نه از بهر زمین بوسیدنستی پیش او
مرمیان را نیستی پیوند و بند اندر میان .
کسی را که پی های پای سست بود و برنتواند خاست و یا پیوندهای پای و زانو بگیرد... در میان آب جو بنهند تا به صلاح باز آید. (نوروزنامه ). سنع؛ بریدگی که میان پیوند دست و ذراع است . برجمة؛ پیوند انگشتان . شان ؛ جای پیوند استخوانهای سر. (منتهی الارب ). سیساء؛ جای پیوند مهره های پشت . سنط؛پیوند دست . دخیس ؛ پیوند دست و پای ستور. ختم ؛ جای پیوند مفاصل اسب . وصل ؛ بند اندام یا پیوند استخوان . جبه ؛ پیوند سر دست . (منتهی الارب ). || نام رشته هایی که ماهیچه ها را بیکدیگر وصل میکند . (از لغات مصوب فرهنگستان ). || رقعه . (دهار). پینه . وصله . درپی . وژنگ : رسول صلی اﷲ علیه و سلم گفت مر عایشه را رضی اﷲ عنها: لاتضیعی الثوب حتی ترقعیه ؛ جامه را ضایع مکن تا پیوندها بر آن نگذاری . (هجویری کشف المحجوب ). نقل ، وژنگ در جامه دادن ؛ یعنی پیوند دادن . (مجمل اللغة). صدیع؛ پیوند نو در جامه ٔ کهنه . رقع؛ پیوند در جامه دادن . جأو؛ پیوند کردن جامه . اجائة؛ پیوند کردن کفش را. (منتهی الارب ). || نظم :
چه گفت آن خردمند پاکیزه مغز
کجا داستان زد به پیوند نغز
که پیوند کس را نیاراستم
مگر کش به از خویشتن خواستم .
گرفتم بگوینده بر آفرین
که پیوند را راه داد اندرین .
یکی نامه دیدم پر از داستان
سخنهای آن پرمنش راستان
فسانه ٔ کهن بود و منثور بود
طبایع ز پیوند او دور بود.
|| صلح . آشتی :
جز این است آیین پیوند و کین
جهان را به چشم جوانی مبین .
|| ترکیب . (برهان ). || سبب . (مجمل اللغة). || (اصطلاح نجوم ) اتصال دو کوکب : اگر درجات فرود آینده کمتر بود و بر آینده بیشتر، گویند سوی پیوند همی رود. (التفهیم ) (رجوع به اتصال و التفهیم بیرونی ص 476 تا ص 480 شود).
- از پیوند بازگشته (اصطلاح نجومی ) ؛ منصرف : واگر درجات فرودآینده کمتر بود و برآینده بیشتر، گویند منصرف است و از پیوند باز گشته . (التفهیم ).
- پاک پیوند :
زن پاک پیوند فرمانروا
بر ایشان فرو بسته دارد هوا.
- پیوند به پهنا ؛ اتصال به عرض (از اصطلاحات نجومی ). رجوع به التفهیم ص 479 شود.
- پیوند به طول ؛ اتصال بطول . اتصال طولی (اصطلاح نجومی ) : و این اندر پیوند بطول بیک وقت راست نیاید. (التفهیم بیرونی ص 480).
- پیوند چیزی ؛ وابسته ٔ بدان . جزئی از آن :
دبیران چوپیوند جان منند
همه پادشا بر نهان منند.
- پیوند خون ؛ بستگی بخون به خویشی نسبی :
مرا با تو مهر است و پیوند خون
نباید که آیی ز پندم برون .
- دیر پیوند :
کسی که زود گسل نیست دیر پیوند است .
- راست پیوند :
خاقانی ، اگرچه راست پیوندی
پیوند تو کج نهاد نپسندد.
- سست پیوند :
ای سخت دلان سست پیوند
این شرط وفا بود که بی دوست ...
شکست عهد محبت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم .
-نیک پیوند :
به رستم چنین گفت پس شهریار
که ای نیک پیوند به روزگار.
بر و بوم و پیوند بگذاشتی
فراوان به ره رنج برداشتی .
چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش
ره سیستان را گرفتند پیش .
مرا دخترانند مانند تو
ز تخم توو پاک پیوند تو.
که کس را به سان تو فرزند نیست
همان شاه را نیز پیوند نیست .
نبیره ٔ فریدون و پیوند شاه
که هم تاج دارند و هم جایگاه .
نه من شاد باشم نه فرزند من
نه پرمایه گردی ز پیوند من .
کنون زو گذشتی بفرزند خویش
رسیدی به آزار پیوند خویش .
بدارم ترا همچو پیوند خویش
چه پیوند برتر ز فرزند خویش .
جوانی نمانده ست و فرزند نیست
بگیتی چو فرزند پیوند نیست .
که مهتر نباشد ز فرزند خویش
ز بوم و بروپاک پیوند خویش .
گسسته شد از خویش و پیوند اوی
بمانده بکوه اندرون بند اوی .
همی داشتش همچو پیوند خویش
جدائی نکردش ز فرزند خویش .
پسندیده تر کس ز فرزند نیست
چوپیوند فرزند پیوند نیست .
تو دانی که من جان فرزند خویش
بر و بوم آباد و پیوند خویش .
ز پیوند و خویشان مبر هیچکس
سپاه آنکه من دارمت یار بس .
دگر پور من جهن پیوند تو
که ساید به زاری همی بند تو.
وزان پس گرامی دو فرزند را
بیاورد خویشان و پیوند را.
ز بهر بروبوم و فرزند خویش
همان از پی گنج و پیوندخویش .
به پیمان که هرگز به فرزند من
به شهر من و خویش و پیوند من .
همه خویش و پیوند افراسیاب
همه دل پر از کین و سر پر شتاب .
یکی جای خواهم که فرزندمن
همان تا به سی سال پیوند من .
بروبوم و پیوند بگذاشتی
فراوان بره رنج برداشتی .
سرافراز بهرام فرزند اوست
ز مغز و دل و رای و پیوند اوست .
بکوه اندرون به بود بند اوی
نیاید برش خویش و پیوند اوی .
جوانی نمانده ست وفرزند نیست
بروبوم و پیوند و آرام خویش .
بود بیگمان پاک فرزند من
ز تخم و بر و یال وپیوند من .
ببودند شادان ز فرزند خویش
ز بوم و بر و پاک پیوند خویش .
بماناد گیتی به فرزند تو
چنین هم به خویش و به پیوند تو.
نپیچد سر از عهد فرزند تو
هم آنکس که باشد ز پیوند تو.
همه خویش و پیوند قیصر بدند
به روم اندرون ویژه مهتر بدند.
نه پیوند و فرزندو تخت و کلاه
نه دیهیم شاهی نه گنج و سپاه .
چرا تاختی پیش فرزند اوی
تو از چاکرانی نه پیوند اوی .
زن گازر او را چو پیوند خویش
بپرورد چون پاک فرزند خویش .
ترا خود غم خرد فرزند نیست
مرا هم فزون از تو پیوند نیست .
بسی خویش و پیوندما کشته شد
سر بخت بیدار برگشته شد.
سر از تن جدا کن زمین را بشوی
ز پیوند ضحاک و خویشان اوی .
نه خوردم غم خرد فرزند اوی
نه اندیشه از خون و پیوند اوی .
ترا هم ز اغریرث هوشمند
فزون نیست خویشی وپیوند و بند.
سپهدار ترکان به بیگند بود
بسی گرد او خویش و پیوند بود.
ز پیوند و خویشان شده نا امید
گدازان و لرزان چو یک شاخ بید.
ندانیمش انباز و پیوند و جفت
نگردد نهان و نخواهد نهفت .
مرا دشمن شده چون تو خداوند
ز من بیزار گشته خویش و پیوند.
که ومه ز پیوند او هر که یافت
همه کشت وزآنجا سوی شه شتافت .
ترا داد آن کس که پیوند تست
دهد نیز آنرا که فرزند تست .
سپاهش هم از زنگیان هرکسی
زن آورد و پیوندشان شد بسی .
و یا حکم راند یگانه خدای
به باز آمدن سوی پیوند و جای .
اگر دانی که فردا بر تو اهل و خویش و پیوندت
بگریه زار چندینی بدین خوشی چرا خندی .
بنام شمس حسام و بلطف شمس خطیب
بحس شمس علای خجند و ز آن پیوند.
فرو افکند سوی فرزند خویش
نبرد دل از مهر پیوند خویش .
باﷲ از مرده باز گردیدی
در میان عشیره وپیوند.
|| توسعاً،نزدیک سببی . وابسته ببستگی سببی . مقابل خویش نسبی . وابسته :
بدو گفت برگرد گرد جهان
سه دختر گزین از نژاد مهان
سه خواهر ز یک مادر و یک پدر
پریچهره و پاک و خسرو گهر
بخوبی سزای سه فرزند من
چنان چون بشایند به پیوند من .
که پیوند شاه است و همزاد اوی
سواریست نام آور و جنگجوی .
شود شاه پرمایه پیوند تو
درخشان شود فر و اورند تو.
نیازارم آنرا که پیوند تست
هم آنرا کجا خویش و فرزند تست .
نمانم جهان را بفرزند تو
نه پرورده و خویش و پیوند تو.
فرستادگان خردمند من
که بودند نزدیک و پیوند من .
پذیرفت پیران همه پند اوی
که سالار او بود و پیوند اوی .
رعیت هر چه بود از دور و پیوند
به دین و داد او خوردند سوگند.
|| وصلت .خویشی سببی . مواصلت . زناشوئی :
چو دانست خاقان که با پادشاه
نتابد، به پیوند او جست راه .
به پیوند با او چرائی دژم
کسی نسپرد شادمانی به غم .
گراینده ٔ مهر و پیوند تو
به سه روی پوشیده فرزند تو.
رسیده مرا هیچ فرزند نیست
همان از در تاج و پیوند نیست .
ز خوبان جریره مرا درخور است
که پیوندم از خان توبهتر است .
چنان شاد شد شاه کابلستان
ز پیوند خورشید زابلستان .
ورآن شادمانی بفرزند اوی
شدن شاد و خرم به پیوند اوی .
چو پیوند سازیم با او بخون
نباشد کس او را به بد رهنمون .
کنون شاه خاقان نه مردی است خرد
همش دستگاه است و هم دستبرد
ولیکن چو با ترک و ایرانیان
بکوشد که خویشی بود در میان
ز پیوند و ز بند آن روزگار
غم و رنج بیند بفرجام کار.
نشستند و او را به آیین بخواست
به رسم مسیحا و پیوند راست .
تهمتن ز پیوندشان سر بتافت
ازیرا سزاوار خود کس نیافت .
بکین سیاوش بفرمان شاه
نشاید بپیوند کردن نگاه .
بفرزند پیوند جوید همی
رخ دوستی را بشوید همی .
مرا شاد شد دل ز پیوند اوی
بویژه ز پوشیده فرزند اوی .
به آزادی از کار فرزند اوی
که شاه یمن جست پیوند اوی .
شهنشاه گیتی مرا افسر است
نه پیوند او از پی دختراست .
به روزی که فرمان دهد شهریار
که پیوند را باشد آن اختیار.
چنان شادم اکنون به پیوند تو
بدین پرهنر پاک فرزند تو.
چو با من سزا دید پیوند خویش
بمن داد شایسته فرزند خویش .
سر خویش را بردی اندر هوا
بپیوند آن شاه فرمانروا.
همی کرد موبد به اختر نگاه
ز کردار خاقان و پیوند شاه .
تو این پیوند نو را باد میدار
همیدون دل از آن پیوند بردار.
تو او را جفت باش و دوده بفروز
وزین پیوند فرخ کن مرا روز.
مرا کشته پدر، رفته برادر
همه با من ز یک بنیاد و گوهر
کجا اندر خورد پیوند جویی
بدین پیوند یافه چند گویی .
چرا زادم چنو بی بخت فرزند
چرا کردم چنین وارونه [من این دیوانه ] پیوند.
به نیکی یکدگر را یار باشید
وزین پیوند برخوردار باشید.
بمانید اندرین پیوند جاوید
فروزنده به هم چون ماه و خورشید.
ز پیوند یاری چه گیری کنار
که سروت بودپیش ومه در کنار.
به پاکی مریم از تزویج یوسف
به دوری عیسی از پیوند عیشا.
نسب را در جهان پیوند میخواست
به قربان از خدا فرزند میخواست .
چو دیدم کو سر پیوند دارد
ز عشق شاه دل در بند دارد.
و اگر سلاطین اسلام در ابقاء اقارب و پیوند اجانب همین قاعده گردانیدندی ... (جهانگشای جوینی ).
خاصه ما را که در ازل بوده ست
با تو آمیزشی و پیوندی .
و میان او باخدا و رسول خدای و علی و فاطمه علیهم السلام نسبتی و قرابتی و پیوندی نیست . (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 302). || (ص ) متصل . (برهان ) :
اگر راز خواهی که پنهان بود
چنان کن که پیوند با جان بود.
جانهای بندگان همه پیوند جان تست
هر بنده جزبرای تو جان و روان نداشت .
خدایگانا هر عمر و جان که در گیتی است
عزیز وشیرین پیوند عمر و جان تو باد.
آن بیت که استاد عجم گفت بدان وزن
نهمار بدین جست همی شاید پیوند.
ای جان همه جانها در جان توپیوند
مکروه تو ما را ننما یاد خداوند.
|| (اِمص ) پیوستگی . علاقه . الحاق . (فرهنگ نظام ). اتحاد و دوستی و رابطه . (فهرست ولف ) :
چو آزادشان شد سر از بند اوی
بجستند ناچار پیوند اوی .
چنان بد کنش شوخ فرزند اوی
نجست از ره شرم پیوند اوی .
چه گفت آن خردمند پاکیزه مغز
کجا داستان زد ز پیوند نغز
که پیوند کس را نیاراستم
مگر کش به از خویشتن خواستم .
سیه گشت رخشنده روز سفید
گسستند پیوند از جمشید.
نگه کرد بیدار و چیزی ندید
دلش مهر و پیوند او برگزید.
ترا با تژاو اینهمه بند چیست
بر او بر چنین مهر و پیوند چیست .
بدوباز دادند فرزند اوی
بخوبی بجستند پیوند اوی .
چو پیروز روی برادر بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید.
ور ایدون که رایت جز از جنگ نیست
بخوبی و پیوندت آهنگ نیست .
هرآن کس که از لشکر او را بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید.
من از بهر این فرّ و اورند تو
بجویم همی رای و پیوند تو.
به فرّ شهنشاه شد نیکخواه
همی راه جوید به پیوند شاه .
بنه سوی شهر سطخر آورید
به پیوند ما نیز فخرآورید.
که باشد که پیوند سام سوار
نخواهد از اهواز تا قندهار.
نپذرفت بدگوهرش پند من
نجست اندرآن کار پیوند من .
ز بخشایش و دین و پیوند و مهر
نکردم دژم هیچ از آن نامه چهر.
کنون با تو پیوند جویم همی
رخ آشتی را بشویم همی .
بگویش که پیوند من در جهان
بجویند کار آزموده مهان .
کسی کو به پیوند این شاه شاد
نباشد، ورا روشنایی مباد.
ز پیوند و از بند آن روزگار
غم و رنج بیند بفرجام کار.
ز تو پر خرد پاسخ ایدون سزید
دلت مهر و پیوند ایشان گزید.
چو بشنید بهرام سوگند اوی
بدید آن دل پاک و پیونداوی .
مرا این درست است کز پند من
تو دوری و دوری ز پیوند من .
نه بردی به پیوند او کس گمان
پراندیشه گشت این دل شادمان .
ترا سوگند چون باد وزان است
مرا پیوند چون آب روان است .
چنان بدرام را پیوند گوراب
که خوش دارد سبوتا نو بود آب .
بفرمان دارا و فرهنگ خویش
نهد شغل پیوند را پای پیش .
این دو فرشته شده در بند ما
دیوز بدنامی پیوند ما.
ملک را داده بد در روم سوگند
که با کس در نسازد مهر و پیوند.
چنانم در دل آید کاین جهانگیر
به پیوند تو دارد رأی و تدبیر.
خواهم به طریق مهر و پیوند
فرزانه ترا ز بهر فرزند.
مجنون و سلام روزکی چند
بودند به هم به راه پیوند.
ز خشکی بدریا کشیدند بار
ز پیوند گشتندپرهیزگار.
مائیم دل بریده ز پیوند و ناز تو
کوتاه کرده قصه ٔ زلف دراز تو.
اگر چه خاطرت با هر کسی پیوندها دارد
مباد آنروز و آن ساعت که من جز با تو پیوندم .
|| (اِ) عهد و پیمان . (آنندراج ) :
به آیین پیمانش با او ببست
به پیوند بگرفت دستش بدست .
بدین روز پیوند ما تازه گشت
همه کار بر دیگر اندازه گشت .
چو بشنید سیندخت سوگند او
همان راست گفتار و پیوند او.
چو رامین بر وفا سوگندها خورد
به مهر و دوستی پیوندها کرد
پس آنگه ویسه با او خورد سوگند
که هرگز نشکند با دوست پیوند.
پیوند دوستی من ازآن پاره میکنم
تا چون گره خورد بتو نزدیکتر شوم .
|| (اِمص ) اسم ازپیوستن . پیوستگی . وصل . اتصال . (برهان ). مقابل گسستگی . صاحب آنندراج گوید مرکب از «پی » بمعنی عصب و یا وتر و «وند» که کلمه ٔ نسبت است یا مبدل «بند» :
از تو ای چون مه چهارده شب
پانزده مه گسست پیوندم .
که به زاری وی و زخم تو شد از هم باز
عابدان را همه در صومعه پیوند نماز.
هر مدیحی کو بجز برکنیت و برنام اوست
خود نه پیوندش بیکدیگر فراز آید نه باز.
زر دو حرف افتاد و با هم هر دو را پیوند نه
پس کجا پیوند سازد با دل یکتای من .
پیوند دین طلب که مهین دایه ٔ تو اوست
روزی که از مشیمه ٔ عالم شوی جدا.
به پیوند تو دارم چشم روشن
که بوی یوسف من داری ای باد.
دلم آخر بوصالش برسد
جان به پیوند جمالش برسد.
ز خلق آنچنان برد پیوند را
که سگ وا نیابد خداوند را.
دلش زآن ماه بی پیوند بینم
به آوازیش ازو خرسند بینم .
گفت ای ز جهان بریده پیوند
گشته بچنین خراب خرسند.
چو ابروی شه بود پیوندشان
بچشم و سر شاه سوگندشان .
هر که را در عشق دل از جای شد
تا ابد پیوند نپذیرد دگر.
که عقیم است و ورا فرزند نیست
همچو آتش باکسش پیوند نیست .
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برگسستی و ما را هنوز پیوند است .
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد.
باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان .
تعلق حجابست و بیحاصلی
چو پیوندها بگسلی واصلی .
گرت رواست که معشوق نگسلد پیوند
نگاهدار سررشته تا نگهدارد.
چو عاشق ترک شد معشوق تازی
چنین پیوند را خوانند بازی .
|| وصل . وصال . مقابل جدائی و فرقت و فراق :
نداند دل آمرغ پیوند دوست
بدانگه که با دوست کارش نکوست .
چگونه بلائی که پیوند تو
نجویی به دست و بجویی بتر.
که در برداشت چونان دلفروزی
ز پیوندش نشد دلشاد روزی .
سزد گر سر ز پیوندش بتابی
که او ماه است و پیوندش نیابی .
چو ویرو نیست در گیتی مرا کس
ز پیوندم نباشد شاد ازاین پس .
ز دولت کام خویش آنگاه یابم
که زی پیوند رویت راه یابم .
چو رامین چند گه با گل بپیوست
شد از پیوند او هم سیر و هم مست .
بباید داغ دوری روزکی چند
پس از دوری خوش آید مهر و پیوند.
کنون حلاوت پیوند را بدانی قدر
که شربت غم هجران تلخ نوشیدی .
اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین
نه آخرجان شیرینش برآمد در تمنایی .
|| (اِ) زن :
نبد تاکنون گاه زن کردنت
کنون آمد این حکم بر گردنت
یکی چاره و رای پیوند کن
بفرمان ما هوش خرسند کن .
|| (اِ) بند. مفصل . بند و مفصل در اندامهای مردم :
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
ز گبر اندرآمد به پیوند اوی .
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
که بگسست بنیاد و پیوند اوی .
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
گزندی نیامد به پیوند اوی .
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
ز جوشن نیامد به پیوند اوی .
گرفتم دوال کمربند اوی
بیفشاردم سخت پیوند اوی .
بزد نیزه ای بر کمربند اوی
زره بود و نگسست پیوند اوی .
بیامد گرفتش کمربند من
تو گفتی که بگسست پیوند من .
وآن گردن لطیف عروسان همی گرفت
[یعنی خوشه های انگور را دهقان ]
پیوندشان بتیغ برنده همی برید.
گر نه از بهر زمین بوسیدنستی پیش او
مرمیان را نیستی پیوند و بند اندر میان .
کسی را که پی های پای سست بود و برنتواند خاست و یا پیوندهای پای و زانو بگیرد... در میان آب جو بنهند تا به صلاح باز آید. (نوروزنامه ). سنع؛ بریدگی که میان پیوند دست و ذراع است . برجمة؛ پیوند انگشتان . شان ؛ جای پیوند استخوانهای سر. (منتهی الارب ). سیساء؛ جای پیوند مهره های پشت . سنط؛پیوند دست . دخیس ؛ پیوند دست و پای ستور. ختم ؛ جای پیوند مفاصل اسب . وصل ؛ بند اندام یا پیوند استخوان . جبه ؛ پیوند سر دست . (منتهی الارب ). || نام رشته هایی که ماهیچه ها را بیکدیگر وصل میکند . (از لغات مصوب فرهنگستان ). || رقعه . (دهار). پینه . وصله . درپی . وژنگ : رسول صلی اﷲ علیه و سلم گفت مر عایشه را رضی اﷲ عنها: لاتضیعی الثوب حتی ترقعیه ؛ جامه را ضایع مکن تا پیوندها بر آن نگذاری . (هجویری کشف المحجوب ). نقل ، وژنگ در جامه دادن ؛ یعنی پیوند دادن . (مجمل اللغة). صدیع؛ پیوند نو در جامه ٔ کهنه . رقع؛ پیوند در جامه دادن . جأو؛ پیوند کردن جامه . اجائة؛ پیوند کردن کفش را. (منتهی الارب ). || نظم :
چه گفت آن خردمند پاکیزه مغز
کجا داستان زد به پیوند نغز
که پیوند کس را نیاراستم
مگر کش به از خویشتن خواستم .
گرفتم بگوینده بر آفرین
که پیوند را راه داد اندرین .
یکی نامه دیدم پر از داستان
سخنهای آن پرمنش راستان
فسانه ٔ کهن بود و منثور بود
طبایع ز پیوند او دور بود.
|| صلح . آشتی :
جز این است آیین پیوند و کین
جهان را به چشم جوانی مبین .
|| ترکیب . (برهان ). || سبب . (مجمل اللغة). || (اصطلاح نجوم ) اتصال دو کوکب : اگر درجات فرود آینده کمتر بود و بر آینده بیشتر، گویند سوی پیوند همی رود. (التفهیم ) (رجوع به اتصال و التفهیم بیرونی ص 476 تا ص 480 شود).
- از پیوند بازگشته (اصطلاح نجومی ) ؛ منصرف : واگر درجات فرودآینده کمتر بود و برآینده بیشتر، گویند منصرف است و از پیوند باز گشته . (التفهیم ).
- پاک پیوند :
زن پاک پیوند فرمانروا
بر ایشان فرو بسته دارد هوا.
- پیوند به پهنا ؛ اتصال به عرض (از اصطلاحات نجومی ). رجوع به التفهیم ص 479 شود.
- پیوند به طول ؛ اتصال بطول . اتصال طولی (اصطلاح نجومی ) : و این اندر پیوند بطول بیک وقت راست نیاید. (التفهیم بیرونی ص 480).
- پیوند چیزی ؛ وابسته ٔ بدان . جزئی از آن :
دبیران چوپیوند جان منند
همه پادشا بر نهان منند.
- پیوند خون ؛ بستگی بخون به خویشی نسبی :
مرا با تو مهر است و پیوند خون
نباید که آیی ز پندم برون .
- دیر پیوند :
کسی که زود گسل نیست دیر پیوند است .
- راست پیوند :
خاقانی ، اگرچه راست پیوندی
پیوند تو کج نهاد نپسندد.
- سست پیوند :
ای سخت دلان سست پیوند
این شرط وفا بود که بی دوست ...
شکست عهد محبت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم .
-نیک پیوند :
به رستم چنین گفت پس شهریار
که ای نیک پیوند به روزگار.