پیوست
لغتنامه دهخدا
پیوست . [ پ َ / پ ِ وَ ] (ن مف مرخم ، ق ) مخفف پیوسته . همیشه . دایم . دایماً :
چون چاشت کند بخویشتن پیوست
تو ساخته باش کار شامش را.
لیک رازی است در دلم پیوست
روز و شب جان نهاده بر کف دست .
تو شاد بادی پیوست و دشمنت غمگین
ترانشاط رفیق و ورا ندیم ندم .
برین بود و برین بوده ست پیوست .
ای که خواهی توانگری پیوست
تا ازآن ره رسی به مهتریی .
از نسیم شمایلت پیوست
در خوی خجلت است آهوی چین .
خواجه اسعد چو می خورد پیوست
طرفه شکلی شود چو گردد مست .
بنیروی تو بر بدخواه پیوست
علم را پای باد و تیغ را دست .
سلطان پیوست آن [سر ابریق باباطاهر] در میان تعویذها داشتی و چون مصافی پیش آمدی در انگشت کردی . (راحةالصدور راوندی ).
ز سرگردانی تست اینکه پیوست
به هر نا اهل و اهلی میزنم دست .
طبیب ارچند گیرد نبض پیوست
ببیماری بدیگر کس دهد دست .
ازآن بد نقش او شوریده پیوست
که نقش دیگری بر خویشتن بست .
ببزم شاهش آوردند پیوست
بسان دسته ٔگل دست بر دست .
وزآن پس رسم شاهان شد که پیوست
بود در بزمگه شان تیغ در دست .
از پی دشمنان شه پیوست
میدوم جان و تیغ بر کف دست .
مرا شیرین بدان خوانند پیوست
که بازیهای شیرین آرم از دست .
هر شکر پاره شمعی اندر دست
شکر و شمع خوش بود پیوست .
بنیروی تو بر بدخواه پیوست
علم را پای باد و تیغ را دست .
من زین دو علاقه ٔ قوی دست
در کش مکش اوفتاده پیوست .
آنجا که خرابیست پیوست
هم رسم عمارتی دراو هست .
او را بر خویش خواند پیوست
هر ساعت سود بر سرش دست .
بگذار این همه را گر بتکلف شنوی
نکته ای بشنو و میدار بخاطر پیوست .
پیوست کسی خوش نبود در عالم
جز ابروی یار من که پیوسته خوش است .
|| دائم . مدام :
اگر معشوق آسان دست دادی
کجا این لذت پیوست دادی .
|| مرکب ، مقابل بسیط. (آنندراج ). در این معنی برساخته ٔ دساتیر است . رجوع بحاشیه ٔ برهان قاطع چ معین شود. || با صله ٔ «باء» بمعنی متصل . (آنندراج ) :
مملکت را ایمنی با عمر او پیوست بود
ایمنی آمد بسر چون عمر او آمد بسر.
- پیوست این نامه ؛ بضمیمه ٔ آن .
|| با کلماتی ترکیب شود چون : خداپیوست ؛ ملحق بخدا. متصل بحق :
پست منگر هان و هان این بست را
بنگر آن فضل خداپیوست را.
|| (فعل ) فعل ماضی از مصدر پیوستن بمعنی ملحق شدن و چسپیدن . رجوع به شواهد پیوستن شود. || (مص مرخم ، اِمص ) مصدر مرخم از پیوستن یعنی الحاق و اتصال . (فرهنگ نظام ): چندانکه شربت مرگ تجرع افتد... هر آینه بدو باید پیوست . (کلیله و دمنه ).
چون چاشت کند بخویشتن پیوست
تو ساخته باش کار شامش را.
لیک رازی است در دلم پیوست
روز و شب جان نهاده بر کف دست .
تو شاد بادی پیوست و دشمنت غمگین
ترانشاط رفیق و ورا ندیم ندم .
برین بود و برین بوده ست پیوست .
ای که خواهی توانگری پیوست
تا ازآن ره رسی به مهتریی .
از نسیم شمایلت پیوست
در خوی خجلت است آهوی چین .
خواجه اسعد چو می خورد پیوست
طرفه شکلی شود چو گردد مست .
بنیروی تو بر بدخواه پیوست
علم را پای باد و تیغ را دست .
سلطان پیوست آن [سر ابریق باباطاهر] در میان تعویذها داشتی و چون مصافی پیش آمدی در انگشت کردی . (راحةالصدور راوندی ).
ز سرگردانی تست اینکه پیوست
به هر نا اهل و اهلی میزنم دست .
طبیب ارچند گیرد نبض پیوست
ببیماری بدیگر کس دهد دست .
ازآن بد نقش او شوریده پیوست
که نقش دیگری بر خویشتن بست .
ببزم شاهش آوردند پیوست
بسان دسته ٔگل دست بر دست .
وزآن پس رسم شاهان شد که پیوست
بود در بزمگه شان تیغ در دست .
از پی دشمنان شه پیوست
میدوم جان و تیغ بر کف دست .
مرا شیرین بدان خوانند پیوست
که بازیهای شیرین آرم از دست .
هر شکر پاره شمعی اندر دست
شکر و شمع خوش بود پیوست .
بنیروی تو بر بدخواه پیوست
علم را پای باد و تیغ را دست .
من زین دو علاقه ٔ قوی دست
در کش مکش اوفتاده پیوست .
آنجا که خرابیست پیوست
هم رسم عمارتی دراو هست .
او را بر خویش خواند پیوست
هر ساعت سود بر سرش دست .
بگذار این همه را گر بتکلف شنوی
نکته ای بشنو و میدار بخاطر پیوست .
پیوست کسی خوش نبود در عالم
جز ابروی یار من که پیوسته خوش است .
|| دائم . مدام :
اگر معشوق آسان دست دادی
کجا این لذت پیوست دادی .
|| مرکب ، مقابل بسیط. (آنندراج ). در این معنی برساخته ٔ دساتیر است . رجوع بحاشیه ٔ برهان قاطع چ معین شود. || با صله ٔ «باء» بمعنی متصل . (آنندراج ) :
مملکت را ایمنی با عمر او پیوست بود
ایمنی آمد بسر چون عمر او آمد بسر.
- پیوست این نامه ؛ بضمیمه ٔ آن .
|| با کلماتی ترکیب شود چون : خداپیوست ؛ ملحق بخدا. متصل بحق :
پست منگر هان و هان این بست را
بنگر آن فضل خداپیوست را.
|| (فعل ) فعل ماضی از مصدر پیوستن بمعنی ملحق شدن و چسپیدن . رجوع به شواهد پیوستن شود. || (مص مرخم ، اِمص ) مصدر مرخم از پیوستن یعنی الحاق و اتصال . (فرهنگ نظام ): چندانکه شربت مرگ تجرع افتد... هر آینه بدو باید پیوست . (کلیله و دمنه ).