پیمودن
لغتنامه دهخدا
پیمودن . [ پ َ / پ ِدَ ] (مص ) مطلق اندازه گرفتن . (فرهنگ نظام ). || به ذرع چیزی بکسی دادن . ذرع کردن . گز کردن . اندازه گرفتن با گز و ذراع و ارش و غیره :
بفرسنگ صد بود بالای اوی
نشایست پیمود پهنای اوی .
نپیمود کس خاک کاخش به پی
ز لشکر هرآنکس که شد سوی ری .
بود مهر زنان همچون دم خر
نگردد آن ز پیمودن فزون تر.
ای شاه بپیمود زمین را و فلک را
جاه تو و قدر تو به بالا و به پهنا.
چون بیاوردند و بپیمودند چند ارش کمتر بود دیوارها [ دیوارهای طاق کسری ] . (نزهتنامه ٔ علائی ).
میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی
میانت کمتر از موئی و مویت تا میان باشد.
از خجالت دهم به ذره فروغ
نور بر آفتاب پیمایم
گریه ای در جگر بشورانم
نمکی بر کباب پیمایم .
نتوان دید بس به بیداری
صبح بر چشم خواب پیمایم
بایدم آه طره ٔ تو کشید
بر نفس پیچ و تاب پیمایم
بر ظهوری دوید بیتابی
بر سکون اضطراب پیمایم .
فتور؛ پیمودن چیزی را از میان دو انگشت سبابه و ابهام . شبر؛ به دست پیمودن جامه و مانند آن . (منتهی الارب ). || مساحت کردن : خراج بر حد عراق وی نهاد و پی از انوشیروان دو یک ستدندی و شش یک و پنج یک ، چنانکه رسم آن شهرهابودی و چنانکه آبادانی زمین بودی و قباد آن خواست که این رسمها برگیرد و عدل بنهد و آن وقت عدل آن بود که هر سالی زمین بپیمودندی و از آبادانی خراج گرفتندی و از ویرانی نگرفتندی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و ضمان نامه ای داد که قم را مساحت کند و بپیماید بر سبیل سویت و عدالت . (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 102). || پیمانه کردن . بکیل کردن . کیل کردن . (زمخشری ). سختن و اندازه گرفتن با پیمانه : و این صفیةالعثری با وفد برفت از پس ایشان و ابوموسی را پیش عمر شکایت کرد و گفت یا عمر نباید که ابو موسی عامل تو باشد بر مسلمانان . عمر گفت چرا؟ گفت زیرا که از غنیمت مسلمانان شصت غلام نیکو روی بگزیده است و پیش خود بپای کرده است ... و دو قفیز دارد که بدو طعام پیماید، یکی کمتر و یکی بیشتر... (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو پیمانه ٔ تن مردم همیشه عمر پیماید
بیاید زیر پیمودن همان یک روز پیمانه .
شاید آنگه کزین جوال به کیل
اندک اندک براو بپیماید.
زنهار تا به سیرت طراران
ارزن نموده ریگ نپیمائی .
فلک چو شادی میداد مر مرا بشمرد
کنون که میدهدم غم همی نپیماید.
کی بود کز زلف او ز آنسان که قطران مال زو
مشک پیمایم ز کیل و غالیه سنجم بمن .
جائی که من همه تخم جفا کشته ام خرمن وفا چگونه پیمایم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- امثال :
دریا را به کیل نتوان پیمود .
اکتیال ؛ پیمودن جهت دیگری . کیل ؛ پیمودن چیزی را. استحالة؛پیمودن بدو کف یا بذراع . صوع ؛ پیمودن بصاع . اجمام ؛ پیمودن پیمانه ٔ سربرآورده بود بعد پری . (منتهی الارب ). مکیل ، مکال ؛ پیمودن به پیمانه . (تاج المصادر بیهقی ). || آشامیدن . خوردن . نوشیدن ، چنانکه می ،باده پیمودن . می خوردن :
نبید آر و رامشگران را بخوان
بپیمای جام و بیارای خوان .
هنوز از فزونی ز می شادکام
نپیموده بد شاه با ماه جام .
همانگه بسالار گفت ای جوان
بپیمای جام و بیارای خوان .
بپیمود ساقی می و داد زود
تهمتن شد از دادنش شاد زود.
تو ای می گسار از می زابلی
بپیمای تا سر یکی بلبلی .
چون بیادت شراب پیمایم
از خجالت دهم به ذره فروغ .
|| آشامانیدن . خورانیدن بکسی چیزی را چون می وجز آن :
هرچه کوته نظرانند بر ایشان پیمای
که حریفان ز مُل و من ز تأمل مستم .
بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه
که گر جیحون بپیمائی نخواهی یافت سیرابم .
چو با حبیب نشینی و باده پیمائی .
بیاد آر محبان بادپیما را.
کرشمه ٔ تو شرابی بعاشقان پیمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد.
|| عرض دادن . (آنندراج ).
- درپیمودن ؛ اندازه گرفتن :
نیک بنگر به روزنامه ٔ خویش
در مپیمای خار و خس به جراب .
|| عاد بودن در ریاضی : هرگاه که اندازه ای ، دیگر اندازه را بپیماید بارها و او را سپری کند چنانک چیزی نماند، آن پیماینده را جذر خوانند. (التفهیم ). || بریدن . طی کردن چنانکه راهی را یا جز آن . پا سپردن . پا سپر کردن . رفتن بر. قطع کردن . بریدن . سپردن . بسپردن . رفتن تمام آن . قطع مسافت کردن . درنوشتن . نوشتن . نبشتن . در نوردیدن . نوردیدن . بگذاشتن . گذاردن :
چو سی روز گردش بپیمایدا
دو روز و دو شب روی ننمایدا.
پژوهنده ٔ راز پیمود راه
ببلخ گزین شد سوی کاخ شاه .
به گرسیوز آنگه چنین گفت شاه
که بپسیچ کار و بپیمای راه .
نباید پراکنده کردن سپاه
بپیمای راه و بیارای گاه .
فرستاده آمد بنزدیک شاه
بیک ماه کمتر بپیمود راه .
به سه روز پیمود راه دراز
چنان سخت راهی نشیب و فراز.
بدو گفت قیصر که بر زیر گاه
نشیند کسی کو بپیمود راه .
ز تو پیشتر پادشه بوده اند
مر این راه هرگز نپیموده اند.
درازی و پهناش سی بار سی
بود گر بپیمایدش پارسی .
چو بشنید خسرو بپیمود راه
خرامان بیامد به پیش سپاه .
وزان روی رستم دلیر گزین
بپیمود زی شاه ایران زمین .
ز پیمودن راه و رنج شبان
مر آن هر دو را گیو بد پاسبان .
ز اختر بد و نیک بشنوده بود
جهان را چپ و راست پیموده بود.
بدان گه که بگذشت نیمی ز روز
فلک را بپیمود گیتی فروز.
سه دیگر بپیمود راه دراز
درودش فرستاد و برگشت باز.
جهان فریبنده را گرد کرد
ره سود پیمود و مایه نخورد.
وزآنسو فریبرز کاوس شاه
سوی شاه ایران بپیمود راه .
چو نامه به مهر اندر آورد شاه
جهانجوی رستم بپیمود راه .
نشست از بر رخش و پیمود راه
زواره نگهبان گاه و سپاه .
چو پیدا شود چاک روز سپید
دو بهره بپیماید از روز شید.
بر این گفته یک شب بپیمود خواب
چنین تا برآمد ز کوه آفتاب .
چو گویی خانه ای یابی بدینسان
اگر گیتی بپیمائی سراسر.
چو مساحی که پیماید زمین را
بپیمودم به پای او مراحل .
که با او بجنگ بهو بوده ام
همه کشور هند پیموده ام .
دورها چرخ را بپیمودند
قرنها نیز هم بپیمایند.
فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد
خورشید بپیمود مسیر دوران را.
ای ز تو ما بی خبر ما به تمنای تو
بس که بپیموده ایم عالم خوف و رجا.
گر دلم دادی که شروان بی جمالش دیدمی
راه صد فرسنگ را زین سربه سر پیمودمی .
پیوسته در قطع مفاوز بودی و منازل و مراحل پیمودی . (سندبادنامه ص 299).
چو پرگار گردون بر آن نقطه گاه
بپای پرستش بپیمود راه .
کواکب را ز ثابت تا بسیار
دقایق را درج پیموده هموار.
بر آن حمال کوه افکن ببخشود
بسر زانو، بزانو کوه پیمود.
چو لختی در آن دشت پیمود راه
بباغ ارم یافت آرامگاه .
معصیت کردی به از هر طاعتی
آسمان پیموده ای در ساعتی .
گر خوبتر از روی تو باغی بودی
پایم همه روزه راه آن پیمودی .
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش .
- آب به غربال پیمودن ؛ کاری بی حاصل و بی سود کردن :
هرگز نکند بر تو اثر چاره ٔ دشمن
هرگز نشود بر تو روا حیله ٔ محتال
کان چاره چو سنبیدن کوهست بسوزن
وان حیله چو پیمودن آب است بغربال .
- باد پیمودن ؛ کار بی نتیجه و سود کردن :
تو تا می بادپیمائی شب و روز
در این خانه برآمد سال هفتاد.
تو باد پیمودی همچو غافلان و فلک
بکیل روز و شبان عمر بر تو برپیمود.
خدای داند من دل بر او نمی بندم
که باد پیمود آن کس که آسمان پیمود.
به آتش اندری از آبروی رفته ٔ خویش
مپاش بیش بسر خاک و باد کم پیمای .
نخواستم اگر این باد عشق پیمودن
و لیک می نتوان بستن آب طبع روان .
گفتن که نه ازو داد باشد
پیمودن باد و باد باشد.
- پیمودن باد ؛ نسیم لطیف و معطر پراکندن :
فصل نوروز که بوی گل و سنبل دارد
لطف این باد ندارد که تو می پیمائی .
رجوع به باد شود.
- پیمودن به گرز ؛ گرز بر او زدن . آزمودن که تاب گرز بر وی زدن دارد یا نه :
یکی دیو جنگیش گویند هست
گه رزم ناپاک و با زوردست
هنوز اندر آورد نبسودمش
بگرز دلیران نپیمودمش .
- پیمودن جواب ؛ پاسخ دادن :
بر سخن لب گشوده خاموشی
بر سوءالش جواب پیمایم .
- پیمودن چرخ یا گردون و جز آن ؛ گذشت روزگار یا عمر و یا سال بر کسی . او رابه پیری رسانیدن . او را معمر ساختن :
ای پیرنگه کن که چرخ برنا
پیمود بسی روزگار برما.
چرخ پیموده بر تو عمر دراز
تو گهی مست خفته گه مخمور.
مه ده یکی پیر بد نامجوی
بسی سال پیموده گردون بدوی .
- پیمودن خاک ؛ سر بخاک گذاشتن سجده و عبادت را :
به یک هفته در پیش یزدان پاک
همی با نیایش به پیمود خاک .
چهل روز در نزد یزدان به پای
بپیمود خاک و بپرداخت جای .
- پیمودن رزم ؛کردن رزم :
مرا نیز هنگام آسودن است
ترا رزم بدخواه پیمودنست .
- پیمودن رنج ؛ بردن رنج :
مرا چون مخزن الاسرار گنجی
چه باید در هوس پیمود رنجی .
- پیمودن سالی یا روزی و یا شبی ؛ عمر کردن . بر او گذشتن سالی یا روزی یا شبی :
به اندیشه گفت ای جهاندیده زال
بمردی بی اندازه پیموده سال .
و گرنه من ایدر همی بودمی
بسی با شما روز پیمودمی .
بسی پهلوان جهان بوده ام
به بد روز هرگز نپیموده ام .
ز یزدان و از گشت گیتی فروز
بر این راز چندی بپیمود روز.
- پیمودن سخن ؛ گفتن آن :
بدانست کو این سخن جز به مهر
نپیمود با شاه خورشید چهر.
باره میانش به دو نیم کن
ز کابل مپیمای با من سخن .
یکروز عبداﷲ مبارک را دید که روی بدو نهاده بود، گفت آنجا که رسیده ای باز گرد یا نه من باز گردم ، می آیی تا تو مشتی سخن بر من پیمائی ومن مشتی نیز بر تو پیمایم . (تذکرةالاولیاء عطار).
- پیمودن شب ؛ به روز آوردن شب :
برفت و بپیمود بالای شب
پر اندیشه دل پر ز گفتار لب .
چشم خونین همه شب قامت شب پیمایم
تا ز خونین جگری لعل قبا آرایم .
روشنت گردداین حیث چو روز
گر چو سعدی شبی بپیمائی .
- پیمودن عمر ؛ اندازه گرفتن عمر :
چو پیمانه ٔ تن مردم همیشه عمرپیماید
بیاید زیر پیمودن همان یک روزپیمانه .
تا چشم به هم زدیم پیمانه ٔ عمر
هفتادو دو سال عمر بر ما پیمود
گر عمر دراز باشد آینده خوش است
از عمر درازی که گذشته است چه سود.
- مهتاب بگز پیمودن ؛ کار بی حاصل کردن .
بفرسنگ صد بود بالای اوی
نشایست پیمود پهنای اوی .
نپیمود کس خاک کاخش به پی
ز لشکر هرآنکس که شد سوی ری .
بود مهر زنان همچون دم خر
نگردد آن ز پیمودن فزون تر.
ای شاه بپیمود زمین را و فلک را
جاه تو و قدر تو به بالا و به پهنا.
چون بیاوردند و بپیمودند چند ارش کمتر بود دیوارها [ دیوارهای طاق کسری ] . (نزهتنامه ٔ علائی ).
میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی
میانت کمتر از موئی و مویت تا میان باشد.
از خجالت دهم به ذره فروغ
نور بر آفتاب پیمایم
گریه ای در جگر بشورانم
نمکی بر کباب پیمایم .
نتوان دید بس به بیداری
صبح بر چشم خواب پیمایم
بایدم آه طره ٔ تو کشید
بر نفس پیچ و تاب پیمایم
بر ظهوری دوید بیتابی
بر سکون اضطراب پیمایم .
فتور؛ پیمودن چیزی را از میان دو انگشت سبابه و ابهام . شبر؛ به دست پیمودن جامه و مانند آن . (منتهی الارب ). || مساحت کردن : خراج بر حد عراق وی نهاد و پی از انوشیروان دو یک ستدندی و شش یک و پنج یک ، چنانکه رسم آن شهرهابودی و چنانکه آبادانی زمین بودی و قباد آن خواست که این رسمها برگیرد و عدل بنهد و آن وقت عدل آن بود که هر سالی زمین بپیمودندی و از آبادانی خراج گرفتندی و از ویرانی نگرفتندی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و ضمان نامه ای داد که قم را مساحت کند و بپیماید بر سبیل سویت و عدالت . (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 102). || پیمانه کردن . بکیل کردن . کیل کردن . (زمخشری ). سختن و اندازه گرفتن با پیمانه : و این صفیةالعثری با وفد برفت از پس ایشان و ابوموسی را پیش عمر شکایت کرد و گفت یا عمر نباید که ابو موسی عامل تو باشد بر مسلمانان . عمر گفت چرا؟ گفت زیرا که از غنیمت مسلمانان شصت غلام نیکو روی بگزیده است و پیش خود بپای کرده است ... و دو قفیز دارد که بدو طعام پیماید، یکی کمتر و یکی بیشتر... (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو پیمانه ٔ تن مردم همیشه عمر پیماید
بیاید زیر پیمودن همان یک روز پیمانه .
شاید آنگه کزین جوال به کیل
اندک اندک براو بپیماید.
زنهار تا به سیرت طراران
ارزن نموده ریگ نپیمائی .
فلک چو شادی میداد مر مرا بشمرد
کنون که میدهدم غم همی نپیماید.
کی بود کز زلف او ز آنسان که قطران مال زو
مشک پیمایم ز کیل و غالیه سنجم بمن .
جائی که من همه تخم جفا کشته ام خرمن وفا چگونه پیمایم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- امثال :
دریا را به کیل نتوان پیمود .
اکتیال ؛ پیمودن جهت دیگری . کیل ؛ پیمودن چیزی را. استحالة؛پیمودن بدو کف یا بذراع . صوع ؛ پیمودن بصاع . اجمام ؛ پیمودن پیمانه ٔ سربرآورده بود بعد پری . (منتهی الارب ). مکیل ، مکال ؛ پیمودن به پیمانه . (تاج المصادر بیهقی ). || آشامیدن . خوردن . نوشیدن ، چنانکه می ،باده پیمودن . می خوردن :
نبید آر و رامشگران را بخوان
بپیمای جام و بیارای خوان .
هنوز از فزونی ز می شادکام
نپیموده بد شاه با ماه جام .
همانگه بسالار گفت ای جوان
بپیمای جام و بیارای خوان .
بپیمود ساقی می و داد زود
تهمتن شد از دادنش شاد زود.
تو ای می گسار از می زابلی
بپیمای تا سر یکی بلبلی .
چون بیادت شراب پیمایم
از خجالت دهم به ذره فروغ .
|| آشامانیدن . خورانیدن بکسی چیزی را چون می وجز آن :
هرچه کوته نظرانند بر ایشان پیمای
که حریفان ز مُل و من ز تأمل مستم .
بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه
که گر جیحون بپیمائی نخواهی یافت سیرابم .
چو با حبیب نشینی و باده پیمائی .
بیاد آر محبان بادپیما را.
کرشمه ٔ تو شرابی بعاشقان پیمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد.
|| عرض دادن . (آنندراج ).
- درپیمودن ؛ اندازه گرفتن :
نیک بنگر به روزنامه ٔ خویش
در مپیمای خار و خس به جراب .
|| عاد بودن در ریاضی : هرگاه که اندازه ای ، دیگر اندازه را بپیماید بارها و او را سپری کند چنانک چیزی نماند، آن پیماینده را جذر خوانند. (التفهیم ). || بریدن . طی کردن چنانکه راهی را یا جز آن . پا سپردن . پا سپر کردن . رفتن بر. قطع کردن . بریدن . سپردن . بسپردن . رفتن تمام آن . قطع مسافت کردن . درنوشتن . نوشتن . نبشتن . در نوردیدن . نوردیدن . بگذاشتن . گذاردن :
چو سی روز گردش بپیمایدا
دو روز و دو شب روی ننمایدا.
پژوهنده ٔ راز پیمود راه
ببلخ گزین شد سوی کاخ شاه .
به گرسیوز آنگه چنین گفت شاه
که بپسیچ کار و بپیمای راه .
نباید پراکنده کردن سپاه
بپیمای راه و بیارای گاه .
فرستاده آمد بنزدیک شاه
بیک ماه کمتر بپیمود راه .
به سه روز پیمود راه دراز
چنان سخت راهی نشیب و فراز.
بدو گفت قیصر که بر زیر گاه
نشیند کسی کو بپیمود راه .
ز تو پیشتر پادشه بوده اند
مر این راه هرگز نپیموده اند.
درازی و پهناش سی بار سی
بود گر بپیمایدش پارسی .
چو بشنید خسرو بپیمود راه
خرامان بیامد به پیش سپاه .
وزان روی رستم دلیر گزین
بپیمود زی شاه ایران زمین .
ز پیمودن راه و رنج شبان
مر آن هر دو را گیو بد پاسبان .
ز اختر بد و نیک بشنوده بود
جهان را چپ و راست پیموده بود.
بدان گه که بگذشت نیمی ز روز
فلک را بپیمود گیتی فروز.
سه دیگر بپیمود راه دراز
درودش فرستاد و برگشت باز.
جهان فریبنده را گرد کرد
ره سود پیمود و مایه نخورد.
وزآنسو فریبرز کاوس شاه
سوی شاه ایران بپیمود راه .
چو نامه به مهر اندر آورد شاه
جهانجوی رستم بپیمود راه .
نشست از بر رخش و پیمود راه
زواره نگهبان گاه و سپاه .
چو پیدا شود چاک روز سپید
دو بهره بپیماید از روز شید.
بر این گفته یک شب بپیمود خواب
چنین تا برآمد ز کوه آفتاب .
چو گویی خانه ای یابی بدینسان
اگر گیتی بپیمائی سراسر.
چو مساحی که پیماید زمین را
بپیمودم به پای او مراحل .
که با او بجنگ بهو بوده ام
همه کشور هند پیموده ام .
دورها چرخ را بپیمودند
قرنها نیز هم بپیمایند.
فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد
خورشید بپیمود مسیر دوران را.
ای ز تو ما بی خبر ما به تمنای تو
بس که بپیموده ایم عالم خوف و رجا.
گر دلم دادی که شروان بی جمالش دیدمی
راه صد فرسنگ را زین سربه سر پیمودمی .
پیوسته در قطع مفاوز بودی و منازل و مراحل پیمودی . (سندبادنامه ص 299).
چو پرگار گردون بر آن نقطه گاه
بپای پرستش بپیمود راه .
کواکب را ز ثابت تا بسیار
دقایق را درج پیموده هموار.
بر آن حمال کوه افکن ببخشود
بسر زانو، بزانو کوه پیمود.
چو لختی در آن دشت پیمود راه
بباغ ارم یافت آرامگاه .
معصیت کردی به از هر طاعتی
آسمان پیموده ای در ساعتی .
گر خوبتر از روی تو باغی بودی
پایم همه روزه راه آن پیمودی .
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش .
- آب به غربال پیمودن ؛ کاری بی حاصل و بی سود کردن :
هرگز نکند بر تو اثر چاره ٔ دشمن
هرگز نشود بر تو روا حیله ٔ محتال
کان چاره چو سنبیدن کوهست بسوزن
وان حیله چو پیمودن آب است بغربال .
- باد پیمودن ؛ کار بی نتیجه و سود کردن :
تو تا می بادپیمائی شب و روز
در این خانه برآمد سال هفتاد.
تو باد پیمودی همچو غافلان و فلک
بکیل روز و شبان عمر بر تو برپیمود.
خدای داند من دل بر او نمی بندم
که باد پیمود آن کس که آسمان پیمود.
به آتش اندری از آبروی رفته ٔ خویش
مپاش بیش بسر خاک و باد کم پیمای .
نخواستم اگر این باد عشق پیمودن
و لیک می نتوان بستن آب طبع روان .
گفتن که نه ازو داد باشد
پیمودن باد و باد باشد.
- پیمودن باد ؛ نسیم لطیف و معطر پراکندن :
فصل نوروز که بوی گل و سنبل دارد
لطف این باد ندارد که تو می پیمائی .
رجوع به باد شود.
- پیمودن به گرز ؛ گرز بر او زدن . آزمودن که تاب گرز بر وی زدن دارد یا نه :
یکی دیو جنگیش گویند هست
گه رزم ناپاک و با زوردست
هنوز اندر آورد نبسودمش
بگرز دلیران نپیمودمش .
- پیمودن جواب ؛ پاسخ دادن :
بر سخن لب گشوده خاموشی
بر سوءالش جواب پیمایم .
- پیمودن چرخ یا گردون و جز آن ؛ گذشت روزگار یا عمر و یا سال بر کسی . او رابه پیری رسانیدن . او را معمر ساختن :
ای پیرنگه کن که چرخ برنا
پیمود بسی روزگار برما.
چرخ پیموده بر تو عمر دراز
تو گهی مست خفته گه مخمور.
مه ده یکی پیر بد نامجوی
بسی سال پیموده گردون بدوی .
- پیمودن خاک ؛ سر بخاک گذاشتن سجده و عبادت را :
به یک هفته در پیش یزدان پاک
همی با نیایش به پیمود خاک .
چهل روز در نزد یزدان به پای
بپیمود خاک و بپرداخت جای .
- پیمودن رزم ؛کردن رزم :
مرا نیز هنگام آسودن است
ترا رزم بدخواه پیمودنست .
- پیمودن رنج ؛ بردن رنج :
مرا چون مخزن الاسرار گنجی
چه باید در هوس پیمود رنجی .
- پیمودن سالی یا روزی و یا شبی ؛ عمر کردن . بر او گذشتن سالی یا روزی یا شبی :
به اندیشه گفت ای جهاندیده زال
بمردی بی اندازه پیموده سال .
و گرنه من ایدر همی بودمی
بسی با شما روز پیمودمی .
بسی پهلوان جهان بوده ام
به بد روز هرگز نپیموده ام .
ز یزدان و از گشت گیتی فروز
بر این راز چندی بپیمود روز.
- پیمودن سخن ؛ گفتن آن :
بدانست کو این سخن جز به مهر
نپیمود با شاه خورشید چهر.
باره میانش به دو نیم کن
ز کابل مپیمای با من سخن .
یکروز عبداﷲ مبارک را دید که روی بدو نهاده بود، گفت آنجا که رسیده ای باز گرد یا نه من باز گردم ، می آیی تا تو مشتی سخن بر من پیمائی ومن مشتی نیز بر تو پیمایم . (تذکرةالاولیاء عطار).
- پیمودن شب ؛ به روز آوردن شب :
برفت و بپیمود بالای شب
پر اندیشه دل پر ز گفتار لب .
چشم خونین همه شب قامت شب پیمایم
تا ز خونین جگری لعل قبا آرایم .
روشنت گردداین حیث چو روز
گر چو سعدی شبی بپیمائی .
- پیمودن عمر ؛ اندازه گرفتن عمر :
چو پیمانه ٔ تن مردم همیشه عمرپیماید
بیاید زیر پیمودن همان یک روزپیمانه .
تا چشم به هم زدیم پیمانه ٔ عمر
هفتادو دو سال عمر بر ما پیمود
گر عمر دراز باشد آینده خوش است
از عمر درازی که گذشته است چه سود.
- مهتاب بگز پیمودن ؛ کار بی حاصل کردن .