پیمانه
لغتنامه دهخدا
پیمانه . [ پ َ/ پ ِ ن َ / ن ِ ] (اِ) هرچه بدان چیزی پیمایند. چیزی که غله و جز آن بدان کیل کنند. ظرفی که بدان چیزها پیمایند. (برهان ). منا. صاع . صواع . کیله . معیار. عدل .مکیل . مکیله . مقلد. (منتهی الارب ). صوع . مده . کیل . مکیال . قفیز. (دهار). صاحب انجمن آرا آرد: پیمانه بسبب تفاوت امکنه و ازمنه متفاوت است و تغییرپذیر ولیکن در عرب به این ترتیب مضبوط است : مکوک ، پیمانه ای است که آن سه کیلجه و کیلجه یک من و هفت ثمن من و من دورطل است و رطل دوازده اوقیه و اوقیه یک استار و دو ثلث استار و استار چهار مثقال و نیم و یک مثقال یک درهم و سه سبع درهم و درهم شش دانق و دانق دو قیراط ودو طسوج و طسوج دو حبه است و حبه سدس ثمن درهم که جزوی است از چهل و هشت جزو درهم - انتهی :
آنچه بخروار ترا داده اند
با تو نه پیمانه بجا نه قفیز.
گر ترا دسترس فزونستی
زر بپیمانه می ببخشی و من .
کم بینک پیمانه و ترازو
هر گز نشود پاک ز آب زمزم .
پیمانه ٔ این چرخ را همه نام
معروف به امروز و دی و فردا.
خرد پیمانه ٔ انصاف اگر یک بار بردارد
بپیمایدمر آن چیزی که دهقان زیر سردارد.
جز سخته و پیموده مخر چیز که نیکوست
کردن ستد و داد به پیمانه و میزان .
و پیمانه راست داشتن ترازو. (مجمل التواریخ و القصص ).
قلم بیگانه بود از دست گوهر بار او لیکن
قدم پیمانه ٔ نطق جهان پیمای او آمد.
پیمود نیارم بنفس خرمن اندوه
با داغ تو پیمانه ز خرمن چه نویسد.
گل پیمانه در دستش ز خجلت غنچه میگردد
به عارض تا فتاد از تاب می گلهای خندانش .
مانده ترازوی تو بی سنگ ودُر
کیل تهی گشته و پیمانه پُر.
غریبی گرت ماست پیش آورد
دو پیمانه آب است و یک کمچه دوغ .
بکوی گدایان درش خانه بود
زرش همچو گندم بپیمانه بود.
سندری ؛ پیمانه ٔ بزرگ . سندره ؛ نوعی از پیمانه ٔ بزرگ . سدیس ؛ نوعی از پیمانه . قباع ؛ پیمانه ٔ بزرگ . (منتهی الارب ). قسطاس ؛ پیمانه ٔ بزرگ . (دهار). من ؛ پیمانه ای است . مکوک ؛ پیمانه ای که در آن یک و نیم صاع گنجد. کرّ؛ پیمانه ٔ خواربار که مر اهل عراق راست . جمم ؛ آنچه بر سر پیمانه باشد بعد پری . جمام ؛ پرکردن پیمانه را تا سر. پیمانه ٔ سر برآورده بعد پُری . مدی ؛ پیمانه ٔ شامیان و مصریان . جمجمه ؛ نوعی از پیمانه است . جم ّ؛ پر کردن پیمانه را تا سر. جراف ؛ نوعی از پیمانه . کیل غُذارم ؛ پیمانه ٔ تخمینی . غور پیمانه ای است مقدار دوازده سخ ، مراهل خوارزم را. غراف ؛ پیمانه ای است بزرگ . قسط پیمانه ای که نیمه ٔ صاع باشد. مختوم ؛ پیمانه ٔ صاع . خطر؛ پیمانه ٔ کلان برای غله . (منتهی الارب ). || جام . پیاله ٔ باده خوری . رطل . (دهار). مدة. (منتهی الارب ). قدح شرابخواری . (برهان ). ناطل . (زمخشری ) (منتهی الارب ). آوند شراب :
گر جور کرد یار دگر بار سوی او
میخواره وار از سر پیمانه ها شدم .
عاقل شیردلی باده مگیر
حیض خرگوش به پیمانه مخور.
گفت دو پیمانه کمتر ای عمو
تا روی آزاده چون من کو به کو.
بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه
که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم .
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان گذشت بر سر پیمانه شد.
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه .
صاحب انجمن آرا گوید که از شعر ذیل اوحدی بر می آید که پیمانه بزرگتر از قدح باشد :
عاشقان دردکش را دردی میخانه ده
از قدح کاری نیاید بعد ازین پیمانه ده .
دردق ؛ پیمانه ای است می را. سقایه ؛ دورق ؛ پیمانه ٔ شراب . فیهج ؛ پیمانه ٔ من . (منتهی الارب ). || مجازاً، خود شراب . (فرهنگ نظام ) :
سخنوران ز سخن پیش تو فرومانند
چنان کسی که به پیمانه خورده باشد بنگ .
آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت .
|| نزد صوفیه چیزی را گویند که در وی مشاهده ٔ انوار غیبی کنند و ادراک معانی یعنی دل عارف . (کشاف اصطلاحات الفنون ).
آنچه بخروار ترا داده اند
با تو نه پیمانه بجا نه قفیز.
گر ترا دسترس فزونستی
زر بپیمانه می ببخشی و من .
کم بینک پیمانه و ترازو
هر گز نشود پاک ز آب زمزم .
پیمانه ٔ این چرخ را همه نام
معروف به امروز و دی و فردا.
خرد پیمانه ٔ انصاف اگر یک بار بردارد
بپیمایدمر آن چیزی که دهقان زیر سردارد.
جز سخته و پیموده مخر چیز که نیکوست
کردن ستد و داد به پیمانه و میزان .
و پیمانه راست داشتن ترازو. (مجمل التواریخ و القصص ).
قلم بیگانه بود از دست گوهر بار او لیکن
قدم پیمانه ٔ نطق جهان پیمای او آمد.
پیمود نیارم بنفس خرمن اندوه
با داغ تو پیمانه ز خرمن چه نویسد.
گل پیمانه در دستش ز خجلت غنچه میگردد
به عارض تا فتاد از تاب می گلهای خندانش .
مانده ترازوی تو بی سنگ ودُر
کیل تهی گشته و پیمانه پُر.
غریبی گرت ماست پیش آورد
دو پیمانه آب است و یک کمچه دوغ .
بکوی گدایان درش خانه بود
زرش همچو گندم بپیمانه بود.
سندری ؛ پیمانه ٔ بزرگ . سندره ؛ نوعی از پیمانه ٔ بزرگ . سدیس ؛ نوعی از پیمانه . قباع ؛ پیمانه ٔ بزرگ . (منتهی الارب ). قسطاس ؛ پیمانه ٔ بزرگ . (دهار). من ؛ پیمانه ای است . مکوک ؛ پیمانه ای که در آن یک و نیم صاع گنجد. کرّ؛ پیمانه ٔ خواربار که مر اهل عراق راست . جمم ؛ آنچه بر سر پیمانه باشد بعد پری . جمام ؛ پرکردن پیمانه را تا سر. پیمانه ٔ سر برآورده بعد پُری . مدی ؛ پیمانه ٔ شامیان و مصریان . جمجمه ؛ نوعی از پیمانه است . جم ّ؛ پر کردن پیمانه را تا سر. جراف ؛ نوعی از پیمانه . کیل غُذارم ؛ پیمانه ٔ تخمینی . غور پیمانه ای است مقدار دوازده سخ ، مراهل خوارزم را. غراف ؛ پیمانه ای است بزرگ . قسط پیمانه ای که نیمه ٔ صاع باشد. مختوم ؛ پیمانه ٔ صاع . خطر؛ پیمانه ٔ کلان برای غله . (منتهی الارب ). || جام . پیاله ٔ باده خوری . رطل . (دهار). مدة. (منتهی الارب ). قدح شرابخواری . (برهان ). ناطل . (زمخشری ) (منتهی الارب ). آوند شراب :
گر جور کرد یار دگر بار سوی او
میخواره وار از سر پیمانه ها شدم .
عاقل شیردلی باده مگیر
حیض خرگوش به پیمانه مخور.
گفت دو پیمانه کمتر ای عمو
تا روی آزاده چون من کو به کو.
بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه
که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم .
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان گذشت بر سر پیمانه شد.
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه .
صاحب انجمن آرا گوید که از شعر ذیل اوحدی بر می آید که پیمانه بزرگتر از قدح باشد :
عاشقان دردکش را دردی میخانه ده
از قدح کاری نیاید بعد ازین پیمانه ده .
دردق ؛ پیمانه ای است می را. سقایه ؛ دورق ؛ پیمانه ٔ شراب . فیهج ؛ پیمانه ٔ من . (منتهی الارب ). || مجازاً، خود شراب . (فرهنگ نظام ) :
سخنوران ز سخن پیش تو فرومانند
چنان کسی که به پیمانه خورده باشد بنگ .
آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت .
|| نزد صوفیه چیزی را گویند که در وی مشاهده ٔ انوار غیبی کنند و ادراک معانی یعنی دل عارف . (کشاف اصطلاحات الفنون ).