پیمان
لغتنامه دهخدا
پیمان . [ پ َ / پ ِ ] (اِ) از پهلوی پَتْمان و اوستائی پَتی مان َ بمعنی پیمودن و اندازه گرفتن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). عهد. (منتهی الارب ) (برهان ). قرارداد و معاهده و عهد. (فرهنگ نظام ). ال [ اِ ل ل ]؛ حلف . میثاق . (تفلیسی ) (دهار). شریطه . (لغت ابوالفضل بیهقی ). شرط. (مجمل اللغه ). بیعة. خفارة. خفره . (منتهی الارب ). عهد که در عرف آنرا قول و قرار گویند. (غیاث ). سوگند. ذمه . (دستور اللغه ). عقد. (منتهی الارب ). وثاق . سوگند و سر گفتار ایستادن . موثق . (مهذب الاسماء). الزام . زینهار. حَلس . حِلس . ایلاف . بند. فیمان . رِباب . رِبابة. ودیع. وصر. (منتهی الارب ). صاحب آنندراج آرد: پیمان در اصل قرار کردن و عهد بستن است بر امری و در عرف عبارت از دست بر دست دادن برای یاد داشتن انعقاد امری که بین الطرفین مقرر شود :
ترارفت باید بفرمان من
نباید گذشتن ز پیمان من .
بپیوستگی بر گوا ساختند
چو زین شرط و پیمان بپرداختند.
زمین هفت کشور بفرمان تست
دد و دام و مردم بپیمان تست .
ز پیمان نگردند ایرانیان
ازین در کنون نیست بیم زیان .
کسی کوز پیمان من بگذرد
بپیچد ز آیین و راه خرد.
ز پیمان بگردند و از راستی
گرامی شود کژی و کاستی .
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن بر گشایم درست .
نخستین به پیمان مرا شاد کن
ز سوگند شاهان یکی یاد کن .
بپیچد کسی سر ز فرمان او
نیارد گذشتن ز پیمان او.
پر از عهد و پیمان و سوگندها
ز هر گونه ای لابه و پندها.
به پیمان سپارم سپاهی ترا
نمایم سوی داد راهی ترا.
شتردار باید که هم زین شمار
به پیمان کندرای قنوج بار.
سیاوش اگر سر ز فرمان من
بپیچد نیاید بپیمان من .
بماند ز پیوند پیمان ما
ز یزدان چنین است فرمان ما.
چو خاقان برد راه و فرمان من
خرد را نپیچد ز پیمان من .
مپیچید سرها ز فرمان اوی
مگیرید دوری ز پیمان اوی .
جهان سربسر پیش فرمان تست
به هر کشوری باژو پیمان تست .
بزرگی و خردی به پیمان اوست
همه بودنی زیر فرمان اوست .
که او سر نیارد به پیمان تو
نه هرگز درآید بفرمان تو.
نیایم برون من ز فرمان تو
نگارم ابر دیده پیمان تو.
برادرم رستم ز فرمان اوی
شکستست هم دل ز پیمان اوی .
به پیمان جدا کرد ازو حنجرا
بچربی کشیدش ببند اندرا.
چو آن نامه برخواند خاقان چین
ز پیمان بخندید و از به گزین .
به پیمان که خواند براو آفرین
بکوشد که آباد داد زمین .
به پیمان که کاوس کی با سران
بر رستم آرد زهاماوران .
به پیمان سپارم سپاهی ترا
نمایم سوی داد راهی ترا.
به پیمان که از شهر هاماوران
سپهبد دهد باژو ساوگران .
ز شاهی مرا نام تاجست و تخت
ترا مهر و پیمان و فرمان و بخت .
بپیمان که چیزی نخواهی ز من
ندارم بمرگ آبچین و کفن .
بفرمای فرمان که فرمان تراست
همه بندگانیم و پیمان تراست .
که گیتی سراسر بفرمان تست
سر سرکشان زیر پیمان تست .
بدو گفت اگر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من .
بخشکی و بر آب فرمان تراست
همه بندگانیم و پیمان تراست .
همه ترک و چین زیر فرمان تو
رسیده بهر جای پیمان تو.
نپیچند کس سر ز فرمان او
نیارد گذشتن ز پیمان او.
شهان گفته ٔ خود بجای آورند
ز عهد و ز پیمان خود نگذرند.
به پیمان که از هر دورویه سپاه
بیاری نیاید کسی کینه خواه .
همی محضر ما بپیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو.
که فرمان داراست فرمان تو
نپیچد کسی سر ز پیمان تو.
بسوگند پیمانت خواهم یکی
کز آن نگذری جاودان اندکی .
به پیمانی که چون یک مه برآید
ترا این روز بدخوئی سرآید.
پیمانی است که به هر یک از بنده های خدا بسته شده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). به آن طریق که باز گردم از راهی که به آن راه میرود کسی که زبون نمیگیرد امانت را و باز نمی دارد او را هیچ چیز از پیمانهای بسته ... ایمان نیاورده ام بقرآن بزرگ . (تاریخ بیهقی ص 318).
بگفت این و آن خط و پیمان بداد
ببوسید و پیش سپهبد نهاد.
چه رفتن ز پیمان چه گشتن ز دین
که این هر دو به ز آسمان و زمین .
ز سوگند و پیمان نگر نگذری
گه داوری راه کژ نسپری .
چنان بود پیمانش با ماهروی
که جفت آن گزیند که بپسندد اوی .
نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش
که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را.
چنین بوده ست پیمان پیمبر
در آن معدن که منبر کرد پالان .
جهانا عهد با من کی چنین بستی
نیاری یاد از آن پیمان که کردستی .
پس از خطبه ٔ غدیر خم شنیدی
علی او را ولی باشد بپیمان .
چرا چون مرد را ناگه پلنگ او را کند خسته
ز موشش می نگه دارند این پیمان که بردارد.
گر بترسی همی از آتش دوزخ بگریز
سوی پیمانش که پیمانش از آتش سپر است .
دولت و پیروزی وفتح و ظفر هر ساعتی
با تو سازند ای ملک میثاق و پیمان دگر.
رفت زی کعبه که آرد کعبه را زی تو شفیع
تاش بپذیری که او هم با تو پیمان تازه کرد.
جان بخش ابوالمظفر شاه اخستان که هر دم
با عهد او بقا را پیمان تازه بینی .
دلا با عشق پیمان تازه گردان
برات عشق بر جان تازه گردان .
جانها در آرزوی تو می بگسلد ز هم
چون گویمت که بسته ٔ پیمان کیستی .
پیمان مهر بسته هم در زمان شکسته
پیوند وصل داده هم بر اثر بریده .
ز اهل جهان کس نماند بلکه جهان بس نماند
پای خرد درگذار از سر پیمان او.
شرطی کز اول داشتی با عشق خوبان تازه کن
با یوسفان گرگ آشتی پیش آر و پیمان تازه کن .
بشهزاده بسپرد فرزند را
بپیمان در افزود سوگند را.
براین عهدشان رفت پیمان بسی
که در بیوفائی نکوشدکسی .
خود مرا فرمان کجا باشد و لیک
کج مکن چون زلف خود پیمان من .
در تو پیمان نیست صد عاشق به مرد
تا تو رای عهد و پیمان میزنی .
با اینهمه کو قند تو، کو عهد و کو سوگند تو
چون بوریا بر می شکن ، ای خویش و ای پیمان من .
سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای
صلح با دشمن ، اگر بادوستانت جنگ نیست .
ای سخت جفای سست پیمان
رفتی و چنین برفت تقدیر.
نه رفیق مهربانست و حریف سست پیمان
که بروز تیرباران سپر بلا نباشد.
نه یاری سست پیمان است سعدی
که در سختی کند یاری فراموش .
زهی اندک وفا و سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربان است .
فراقت سخت می آید ولیکن صبر می باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم .
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی .
ای سخت کمان سست پیمان
این بود وفای عهد اصحاب .
وفا در که جوید چو پیمان گسیخت
خراج از که خواهد چو دهقان گریخت .
زلیخا دو دستش ببوسید و پای
که ای سست پیمان و سرکش درآی .
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه .
اهل الذمه ؛ مردم با عهد و پیمان . تخاوذ؛ با هم عهد و پیمان بستن . (منتهی الارب ). وفا؛ پیمان نگاه داشتن . (زوزنی ). رجل جذامر؛ مرد بسیارشکننده ٔ پیمان . تعهد؛ تازه کردن پیمان . (منتهی الارب ). تعاهد، معاهدة؛ با هم پیمان کردن .
- از پیمان گشتن یا بر گشتن ؛ نقض عهد کردن .
- از سر پیمان رفتن ؛ نقض عهد کردن :
در ازل بست دلم را سر زلفت پیوند
تا ابد سرنکشد وز سر پیمان نرود.
- پیمان بسر بردن ؛ وفای به عهد کردن :
موفق شد ترا توفیق تا پیمان بسر بردی
بتخت پادشاهی بر نهادی بر سرش افسر.
- پیمان ِ درست ؛ عهد استوار :
ناید ز دل شکسته پیمان درست .
- درست پیمان ؛ درست عهد :
با پشت و دل شکسته آمد
در خدمت تو درست پیمان .
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
حریف حجره و گرمابه و گلستان باش .
- دست به پیمان ؛ متعهد :
من به همت نه به آمال زیم
با امل دست به پیمان چه کنم .
- دست به پیمان با کسی ... ؛ متعاهد با او، دست پیمان .
- دست به پیمان دادن ؛ متعهد شدن ، به ذمه گرفتن ، عهد کردن :
با هیچ دوست دست بپیمان نمیدهی
درد مرا ببوسی پایان نمیدهی .
- سخت پیمان ؛ که پیمان و عهد استوار دارد :
دوستان سخت پیمان را ز دشمن باک نیست
شرط یار آنست کز پیوند یارش نگسلد.
- سست پیمان ؛ که عهد نااستوار دارد :
مسلمند حریفان به سست پیمانی .
کزین آمدن شه پشیمان شده ست
ز سختی کشی سست پیمان شده ست .
و نیز رجوع به شواهد ذیل کلمه ٔ پیمان شود. || نذر. (منتهی الارب ). شرط. (برهان ) . (تاج المصادر بیهقی ). شریطه . (لغت ابوالفضل بیهقی ). آنچه بر آن شرط کرده اند. گرو :
کنون چون گرو برد پیمان وراست
چه خواهم زمان زو که فرمان وراست .
|| عهدنامه ای که میان دو یا چند تن و دو یا چندین دولت بسته شود و فرهنگستان این کلمه را بجای پاکت برگزیده است . (لغات مصوب فرهنگستان ایران ). || خویش و پیوند. (برهان ). || این کلمه در زرع و پیمان کردن ، بمعنی پیمودن است .
ترارفت باید بفرمان من
نباید گذشتن ز پیمان من .
بپیوستگی بر گوا ساختند
چو زین شرط و پیمان بپرداختند.
زمین هفت کشور بفرمان تست
دد و دام و مردم بپیمان تست .
ز پیمان نگردند ایرانیان
ازین در کنون نیست بیم زیان .
کسی کوز پیمان من بگذرد
بپیچد ز آیین و راه خرد.
ز پیمان بگردند و از راستی
گرامی شود کژی و کاستی .
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن بر گشایم درست .
نخستین به پیمان مرا شاد کن
ز سوگند شاهان یکی یاد کن .
بپیچد کسی سر ز فرمان او
نیارد گذشتن ز پیمان او.
پر از عهد و پیمان و سوگندها
ز هر گونه ای لابه و پندها.
به پیمان سپارم سپاهی ترا
نمایم سوی داد راهی ترا.
شتردار باید که هم زین شمار
به پیمان کندرای قنوج بار.
سیاوش اگر سر ز فرمان من
بپیچد نیاید بپیمان من .
بماند ز پیوند پیمان ما
ز یزدان چنین است فرمان ما.
چو خاقان برد راه و فرمان من
خرد را نپیچد ز پیمان من .
مپیچید سرها ز فرمان اوی
مگیرید دوری ز پیمان اوی .
جهان سربسر پیش فرمان تست
به هر کشوری باژو پیمان تست .
بزرگی و خردی به پیمان اوست
همه بودنی زیر فرمان اوست .
که او سر نیارد به پیمان تو
نه هرگز درآید بفرمان تو.
نیایم برون من ز فرمان تو
نگارم ابر دیده پیمان تو.
برادرم رستم ز فرمان اوی
شکستست هم دل ز پیمان اوی .
به پیمان جدا کرد ازو حنجرا
بچربی کشیدش ببند اندرا.
چو آن نامه برخواند خاقان چین
ز پیمان بخندید و از به گزین .
به پیمان که خواند براو آفرین
بکوشد که آباد داد زمین .
به پیمان که کاوس کی با سران
بر رستم آرد زهاماوران .
به پیمان سپارم سپاهی ترا
نمایم سوی داد راهی ترا.
به پیمان که از شهر هاماوران
سپهبد دهد باژو ساوگران .
ز شاهی مرا نام تاجست و تخت
ترا مهر و پیمان و فرمان و بخت .
بپیمان که چیزی نخواهی ز من
ندارم بمرگ آبچین و کفن .
بفرمای فرمان که فرمان تراست
همه بندگانیم و پیمان تراست .
که گیتی سراسر بفرمان تست
سر سرکشان زیر پیمان تست .
بدو گفت اگر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من .
بخشکی و بر آب فرمان تراست
همه بندگانیم و پیمان تراست .
همه ترک و چین زیر فرمان تو
رسیده بهر جای پیمان تو.
نپیچند کس سر ز فرمان او
نیارد گذشتن ز پیمان او.
شهان گفته ٔ خود بجای آورند
ز عهد و ز پیمان خود نگذرند.
به پیمان که از هر دورویه سپاه
بیاری نیاید کسی کینه خواه .
همی محضر ما بپیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو.
که فرمان داراست فرمان تو
نپیچد کسی سر ز پیمان تو.
بسوگند پیمانت خواهم یکی
کز آن نگذری جاودان اندکی .
به پیمانی که چون یک مه برآید
ترا این روز بدخوئی سرآید.
پیمانی است که به هر یک از بنده های خدا بسته شده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). به آن طریق که باز گردم از راهی که به آن راه میرود کسی که زبون نمیگیرد امانت را و باز نمی دارد او را هیچ چیز از پیمانهای بسته ... ایمان نیاورده ام بقرآن بزرگ . (تاریخ بیهقی ص 318).
بگفت این و آن خط و پیمان بداد
ببوسید و پیش سپهبد نهاد.
چه رفتن ز پیمان چه گشتن ز دین
که این هر دو به ز آسمان و زمین .
ز سوگند و پیمان نگر نگذری
گه داوری راه کژ نسپری .
چنان بود پیمانش با ماهروی
که جفت آن گزیند که بپسندد اوی .
نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش
که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را.
چنین بوده ست پیمان پیمبر
در آن معدن که منبر کرد پالان .
جهانا عهد با من کی چنین بستی
نیاری یاد از آن پیمان که کردستی .
پس از خطبه ٔ غدیر خم شنیدی
علی او را ولی باشد بپیمان .
چرا چون مرد را ناگه پلنگ او را کند خسته
ز موشش می نگه دارند این پیمان که بردارد.
گر بترسی همی از آتش دوزخ بگریز
سوی پیمانش که پیمانش از آتش سپر است .
دولت و پیروزی وفتح و ظفر هر ساعتی
با تو سازند ای ملک میثاق و پیمان دگر.
رفت زی کعبه که آرد کعبه را زی تو شفیع
تاش بپذیری که او هم با تو پیمان تازه کرد.
جان بخش ابوالمظفر شاه اخستان که هر دم
با عهد او بقا را پیمان تازه بینی .
دلا با عشق پیمان تازه گردان
برات عشق بر جان تازه گردان .
جانها در آرزوی تو می بگسلد ز هم
چون گویمت که بسته ٔ پیمان کیستی .
پیمان مهر بسته هم در زمان شکسته
پیوند وصل داده هم بر اثر بریده .
ز اهل جهان کس نماند بلکه جهان بس نماند
پای خرد درگذار از سر پیمان او.
شرطی کز اول داشتی با عشق خوبان تازه کن
با یوسفان گرگ آشتی پیش آر و پیمان تازه کن .
بشهزاده بسپرد فرزند را
بپیمان در افزود سوگند را.
براین عهدشان رفت پیمان بسی
که در بیوفائی نکوشدکسی .
خود مرا فرمان کجا باشد و لیک
کج مکن چون زلف خود پیمان من .
در تو پیمان نیست صد عاشق به مرد
تا تو رای عهد و پیمان میزنی .
با اینهمه کو قند تو، کو عهد و کو سوگند تو
چون بوریا بر می شکن ، ای خویش و ای پیمان من .
سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای
صلح با دشمن ، اگر بادوستانت جنگ نیست .
ای سخت جفای سست پیمان
رفتی و چنین برفت تقدیر.
نه رفیق مهربانست و حریف سست پیمان
که بروز تیرباران سپر بلا نباشد.
نه یاری سست پیمان است سعدی
که در سختی کند یاری فراموش .
زهی اندک وفا و سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربان است .
فراقت سخت می آید ولیکن صبر می باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم .
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی .
ای سخت کمان سست پیمان
این بود وفای عهد اصحاب .
وفا در که جوید چو پیمان گسیخت
خراج از که خواهد چو دهقان گریخت .
زلیخا دو دستش ببوسید و پای
که ای سست پیمان و سرکش درآی .
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه .
اهل الذمه ؛ مردم با عهد و پیمان . تخاوذ؛ با هم عهد و پیمان بستن . (منتهی الارب ). وفا؛ پیمان نگاه داشتن . (زوزنی ). رجل جذامر؛ مرد بسیارشکننده ٔ پیمان . تعهد؛ تازه کردن پیمان . (منتهی الارب ). تعاهد، معاهدة؛ با هم پیمان کردن .
- از پیمان گشتن یا بر گشتن ؛ نقض عهد کردن .
- از سر پیمان رفتن ؛ نقض عهد کردن :
در ازل بست دلم را سر زلفت پیوند
تا ابد سرنکشد وز سر پیمان نرود.
- پیمان بسر بردن ؛ وفای به عهد کردن :
موفق شد ترا توفیق تا پیمان بسر بردی
بتخت پادشاهی بر نهادی بر سرش افسر.
- پیمان ِ درست ؛ عهد استوار :
ناید ز دل شکسته پیمان درست .
- درست پیمان ؛ درست عهد :
با پشت و دل شکسته آمد
در خدمت تو درست پیمان .
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
حریف حجره و گرمابه و گلستان باش .
- دست به پیمان ؛ متعهد :
من به همت نه به آمال زیم
با امل دست به پیمان چه کنم .
- دست به پیمان با کسی ... ؛ متعاهد با او، دست پیمان .
- دست به پیمان دادن ؛ متعهد شدن ، به ذمه گرفتن ، عهد کردن :
با هیچ دوست دست بپیمان نمیدهی
درد مرا ببوسی پایان نمیدهی .
- سخت پیمان ؛ که پیمان و عهد استوار دارد :
دوستان سخت پیمان را ز دشمن باک نیست
شرط یار آنست کز پیوند یارش نگسلد.
- سست پیمان ؛ که عهد نااستوار دارد :
مسلمند حریفان به سست پیمانی .
کزین آمدن شه پشیمان شده ست
ز سختی کشی سست پیمان شده ست .
و نیز رجوع به شواهد ذیل کلمه ٔ پیمان شود. || نذر. (منتهی الارب ). شرط. (برهان ) . (تاج المصادر بیهقی ). شریطه . (لغت ابوالفضل بیهقی ). آنچه بر آن شرط کرده اند. گرو :
کنون چون گرو برد پیمان وراست
چه خواهم زمان زو که فرمان وراست .
|| عهدنامه ای که میان دو یا چند تن و دو یا چندین دولت بسته شود و فرهنگستان این کلمه را بجای پاکت برگزیده است . (لغات مصوب فرهنگستان ایران ). || خویش و پیوند. (برهان ). || این کلمه در زرع و پیمان کردن ، بمعنی پیمودن است .