پیلوار
لغتنامه دهخدا
پیلوار. (ص مرکب ) مانند فیل . فیل آسا. پیل سان . فیلوار :
چون بوم بام چشم به ابرو برد بخشم
وز کینه گشته پره ٔ بینیش پیلوار.
|| چون فیل از گرانی و عظم جثه . به اندازه و به قدر پیل . (فرهنگ نظام ). به قدر جسد پیل . (انجمن آرا). به گونه ٔ فیل از تناوری :
که او پهلوان جهان را ببست
تن پیلوارش به آهن بخست .
سرانجام ترکان بتیرش زنند
تن پیلوارش بخاک افکنند.
جهان بر جهاندار تاریک شد
تن پیلواریش باریک شد.
فرامرز را زنده بردار کرد
تن پیلوارش نگونسار کرد.
ز پای اندر آمد تن پیلوار
جدا کردش از تن سر اسفندیار.
سر فور هندی بخاک اندر است
تن پیلوارش بچاک اندر است .
نه خسروپرستی نه یزدان پرست
تن پیلوار سپهبد که خست .
تن پیلوارش چو این گفته شد
شد از تشنگی سست و آشفته شد.
کمربند کاکوی بگرفت خوار
ز زین برگرفت آن تن پیلوار.
تنش پیلوار و رخش چون بهار
پدر چون بدیدش بنالید زار.
سر تاجدار از تن پیلوار
بخنجر جدا کرد و برگشت کار.
تن پیلوارش به بر در گرفت
فراوان بر او آفرین برگرفت .
کنون چنبری گشت بالای سرو
تن پیلوارت بکر دار غرو.
کشد جوشن و خود و کوپال من
تن پیلوار و بر و یال من .
ز بهر نام اگر شاه زاولی محمود
به پیلوار بشاعر همی شیانی داد
کنون کجاست بیا گو بجود شاه نگر
که جود او بصله گنج شایگانی داد.
عبور آن دهد کو بود مورخوار
دهد پیل را طعمه ٔ پیلوار.
|| مقدار بار یک فیل . مقداری که بر پیلی بارتوان کرد. مقدار حمل یک فیل . پیلبار :
به یک بار چندان که یک پیلوار
همانا بسنگ رطل بد هزار.
طعم خاک وقدرآتش جوی ، کآب و باد را ست
گرت رنگ و بوی بخشد پیلور صد پیلوار.
عنصری از خسرو غازی شه زابل بشعر
پیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام .
زر پیلوار از تو مقصود نیست
که پیل تو چون پیل محمود نیست .
|| بسیار بسیار. (برهان ).
چون بوم بام چشم به ابرو برد بخشم
وز کینه گشته پره ٔ بینیش پیلوار.
|| چون فیل از گرانی و عظم جثه . به اندازه و به قدر پیل . (فرهنگ نظام ). به قدر جسد پیل . (انجمن آرا). به گونه ٔ فیل از تناوری :
که او پهلوان جهان را ببست
تن پیلوارش به آهن بخست .
سرانجام ترکان بتیرش زنند
تن پیلوارش بخاک افکنند.
جهان بر جهاندار تاریک شد
تن پیلواریش باریک شد.
فرامرز را زنده بردار کرد
تن پیلوارش نگونسار کرد.
ز پای اندر آمد تن پیلوار
جدا کردش از تن سر اسفندیار.
سر فور هندی بخاک اندر است
تن پیلوارش بچاک اندر است .
نه خسروپرستی نه یزدان پرست
تن پیلوار سپهبد که خست .
تن پیلوارش چو این گفته شد
شد از تشنگی سست و آشفته شد.
کمربند کاکوی بگرفت خوار
ز زین برگرفت آن تن پیلوار.
تنش پیلوار و رخش چون بهار
پدر چون بدیدش بنالید زار.
سر تاجدار از تن پیلوار
بخنجر جدا کرد و برگشت کار.
تن پیلوارش به بر در گرفت
فراوان بر او آفرین برگرفت .
کنون چنبری گشت بالای سرو
تن پیلوارت بکر دار غرو.
کشد جوشن و خود و کوپال من
تن پیلوار و بر و یال من .
ز بهر نام اگر شاه زاولی محمود
به پیلوار بشاعر همی شیانی داد
کنون کجاست بیا گو بجود شاه نگر
که جود او بصله گنج شایگانی داد.
عبور آن دهد کو بود مورخوار
دهد پیل را طعمه ٔ پیلوار.
|| مقدار بار یک فیل . مقداری که بر پیلی بارتوان کرد. مقدار حمل یک فیل . پیلبار :
به یک بار چندان که یک پیلوار
همانا بسنگ رطل بد هزار.
طعم خاک وقدرآتش جوی ، کآب و باد را ست
گرت رنگ و بوی بخشد پیلور صد پیلوار.
عنصری از خسرو غازی شه زابل بشعر
پیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام .
زر پیلوار از تو مقصود نیست
که پیل تو چون پیل محمود نیست .
|| بسیار بسیار. (برهان ).