پیلسته
لغتنامه دهخدا
پیلسته . [ ل َ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) (از: پیل + استه مخفف استخوان . استخوان فیل . دندان فیل . عاج . حَضَن . ناب الفیل . پیل استخوان . عاج که استخوان دندان فیل باشد. (برهان ) :
یکی گنبد از آبنوس و ز عاج
به پیکر ز پیلسته و شیر و ساج .
همچون رطب اندام و چو روغنْش سراپای
همچون شبه زلفین و چو پیلسته اش آلست .
چو بر روی ساعد نهد سر به خواب
سمن را ز پیلسته سازد ستون .
وآن چون چنارقد تو چنبر شد
پر شوخ گشت دست چو پیلسته .
|| انگشت دست .(برهان ). انگشتان دست . اصابع :
به پیلسته دیبای چین برشکست
به ماسوره ٔ سیم بگرفت شست .
به پیلسته سنبل همی دسته کرد
به دُر باز پیلسته را خسته کرد .
به فندق دو گلنار کرده فکار
به دّر از دو پیلسته شویان نگار.
|| ساعد دست . (برهان ). صاحب آنندراج گوید: بمعنی ساعد و انگشت نیز آورده اند و بمعنی عاج ، و اصل همین است ، بواسطه ٔ سپیدی دست و ساعد خوبان را بدان تشبیه کرده اند. (آنندراج ). || رخساره و آنرا دیمرودیم نیز گویند. (شرفنامه ). رخ . روی . رخساره و روی را گویند. (برهان ).
یکی گنبد از آبنوس و ز عاج
به پیکر ز پیلسته و شیر و ساج .
همچون رطب اندام و چو روغنْش سراپای
همچون شبه زلفین و چو پیلسته اش آلست .
چو بر روی ساعد نهد سر به خواب
سمن را ز پیلسته سازد ستون .
وآن چون چنارقد تو چنبر شد
پر شوخ گشت دست چو پیلسته .
|| انگشت دست .(برهان ). انگشتان دست . اصابع :
به پیلسته دیبای چین برشکست
به ماسوره ٔ سیم بگرفت شست .
به پیلسته سنبل همی دسته کرد
به دُر باز پیلسته را خسته کرد .
به فندق دو گلنار کرده فکار
به دّر از دو پیلسته شویان نگار.
|| ساعد دست . (برهان ). صاحب آنندراج گوید: بمعنی ساعد و انگشت نیز آورده اند و بمعنی عاج ، و اصل همین است ، بواسطه ٔ سپیدی دست و ساعد خوبان را بدان تشبیه کرده اند. (آنندراج ). || رخساره و آنرا دیمرودیم نیز گویند. (شرفنامه ). رخ . روی . رخساره و روی را گویند. (برهان ).