پیشه
لغتنامه دهخدا
پیشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) صنعت . (دستوراللغه ٔ ادیب نطنزی ) (منتهی الارب ). هنر. صنع. طرقة. صناعت . (منتهی الارب ). حرفه . (دهار). کسب . (برهان ). حرفت :
چهارم که خوانند اهنوخوشی
همان دست ورزان با سرکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود
روانشان همیشه پراندیشه بود.
ترا پیشه دام است بر آبگیر
نه مرد سنانی نه کوپال و تیر.
از آن پیشه هرکس که بد نامجوی
بسوی فریدون نهادند روی .
نیا کفشگر بود، او کفشگر
از آن پیشه برتر نیامد گهر.
هم از پیشه ها آن گزین کاندر اوی
ز نامش نگردد نهان آبروی .
ز هر پیشه ای کار گر خواستند
همه شهر ازیشان بیاراستند.
جهان ما چو یکی زودسیر پیشه ورست
چهار پیشه کند هر یکی بدیگر زی .
صلاح بنده آن است که به پیشه ٔ دبیری خویش مشغول باشد و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفو کرده آید. (تاریخ بیهقی ).
نه خود هستشان طمع زی پیشه ای
ندارند جز خورد اندیشه ای .
چنان دارد از هر دری پیشه کار
که درپیشه هر یک ندارند یار.
مردم آن پیشه ای که بیش کنند
زآن نکوتر بود که پیش کنند.
هوشنگ ... دیوان را قهر کرد وآهنگری و درودگری و بافندگی پیشه آورد. (نوروزنامه ).
گازرکاری صفت آب شد
رنگرزی پیشه ٔ مهتاب شد.
که پیشه ور از پیشه بگریخته ست
بکاردگر کس در آویخته ست .
هیچ پیشه راست شد بی آلتی .
چو بر پیشه ای باشدش دسترس
کجا دست حاجت برد پیش کس .
صنیعة؛ حرفه ٔ مرد و پیشه ٔ آن . (منتهی الارب ).
- امثال :
ز پیشه بخور، همیشه بخور .
|| شغل . کار. (شرفنامه ). عمل . (برهان ) :
تو در پای پیلان بدی خاشه روب
گواره کشی پیشه با رنج و کوب .
پدر گفت یکی روان خواه [ گدا ] بود
بکویی فروشد چنان کم شنود
همی دربدر خشک نان باز جست
مراو را همان پیشه بود ازنخست .
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته .
مبادا مرا پیشه جز راستی
که بیدادی آرد همه کاستی .
اگر پادشا را بود پیشه داد
کند بیگمان هر کس از دادشاد.
بجز بندگی پیشه ٔ من مباد
جز از راست اندیشه ٔ من مباد.
بگیتی به از راستی پیشه نیست
ز کژی بتر هیچ اندیشه نیست .
کس اندر جهان از من آگاه نیست
مرا پیشه جز ناله و آه نیست .
مرا هرچه اندر دل اندیشه بود
خردبود و از هر دری پیشه بود.
نبینی جز از راستی پیشه ام
بکژی نیاید خود اندیشه ام .
تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد
پیشه ٔ او طرب ومذهب او دانش و داد.
آنچه او خوانده و شنوده و داند و بیند ما نتوانیم دانست و این شغل وزیران است نه پیشه ٔ ما. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 541).
شبیخون بود پیشه ٔ بددلان
ازین ننگ دارند جنگی یلان .
پیشه ٔ زمانه مکر و فریب آمد
با او مکوش جز که بمکاری .
پیشه ٔ این چرخ چیست مفتعلی
نایدش از خلق شرم و نه خجلی .
پیشه ٔ سخت نکوهیده گزیدی چه بود
کز فلان زربستانی و به همان بدهی .
اگر چه پیشه ٔ من نیست زیر تیشه شدن
بزیر تیشه شدم خامه و بنانش را.
تو باقی بمان کزبقای تو هرگز
درین پیشه کس ناید او را برابر.
ترسم ازین پیشه که پیشت کند
رنگ پذیرنده ٔ خویشت کند.
غلام عشق شو کاندیشه اینست
همه صاحبدلان را پیشه اینست .
پرده دری پیشه ٔ دوران بود
بارکشی کار صبوران بود.
تجربه کردم ز هر اندیشه ای
نیست نکوتر ز سخا پیشه ای .
درین پیشه چون پیشوای نوی
کهن گشتگان را مکن پیروی .
ای لب گلگونت جام خسروی
پیشه ٔ شبرنگ زلفت شبروی .
اختیاری کرده ای تو پیشه ای
کاختیاری دارم و اندیشه ای .
نکند جور پیشه سلطانی
که نیاید ز گرگ چوپانی .
همیشه پیشه ٔ من عاشقی و رندی بود
اگر بکوشم و مشغول کار خود باشم .
|| عادت . خوی :
سپاهی که شان تاختن پیشه بود
وز آزادمردی کم اندیشه بود.
چو ما را نبد پیشه خون ریختن
بدان کار تنگ اندر آویختن .
همچو گرگان ربودنت پیشه است
نسبتی داری از ذئاب و کلاب .
هر که او پیشه راستی دارد
نقد معنی در آستی دارد.
- آزپیشه (فردوسی ) ؛ حریص . طمعکار.
- بدپیشه ؛ بدکار :
نه باید که بدپیشه باشدت دوست
که هر کس چنانت گمارد [ گماند؟ ] که اوست .
- بیداد پیشه ؛ ظالم . ستمگر:
دو بیداد پیشه بپیش اندرون
ببیداد خود شاه را رهنمون .
- پدر پیشه ؛ که حرفت پدردارد.
- پست پیشه ؛ دارای حرفت و کسبی فرومایه (چون کناس و جز آن ).
- تغافل پیشه (آنندراج ) ؛ آنکه در امور غفلت کند. سهل انگار.
- جفاپیشه ؛ ستمگر. جفاکار :
جفاپیشه بد گوهر افراسیاب
ز کینه نه آرام جوید نه خواب .
سازگاری کن با دهر جفاپیشه
که بد و نیک زمانه بقطار آید.
هنرآن است که پیغمبر خیرالبشر است
وین ستوران جفاپیشه بصورت بشرند.
تیر و بهار دهر جفاپیشه خرد خرد
بر تو همی شمرد و تو خود خفته چون حمیر.
چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت
گناهی نه با من بداندیشه گشت .
از بد گنبد جفاپیشه
کرد چندانکه باید اندیشه .
آن جفاپیشه را که بود وزیر
پای تا سرکشیده در زنجیر.
جفاپیشگان را بده سر بباد
ستم بر ستم پیشه عدلست و داد.
بزرگی جفا پیشه درحد غور
گرفتی خر روستایی بزور.
خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند
بکسان دردفرستند و دوا نیز کنند.
اگر بر جفاپیشه بشتافتی
کی از دست قهرش امان یافتی .
و حاکم شرع جفاپیشه از هر ظالمی بدتر است . (گلستان ).
- جورپیشه ؛ جفا پیشه . ستمکار.
- خردپیشه ؛ عاقل . خردمند :
بار این بند گران تا کی کشد
این خردپیشه روان ارجمند.
- دبیرپیشه ؛ صاحب شغل دبیری : من مردی دبیر پیشه بودم . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 2).
- دردپیشه (آنندراج ) ؛ صاحب درد.
- دغاپیشه ؛ ناراست . مقابل راست پیشه :
چند روزی ز پی تجربه بیمارش کن
با حریفان دغاپیشه سروکارش ده .
- راحت پیشه .(آنندراج ) ؛ راحت طلب .
- راست پیشه . (فردوسی ) ؛ مقابل دغاپیشه .
- زراعت پیشه ؛ برزگر. زارع . کشتکار.
- زشت پیشه ؛بدپیشه .
- ستم پیشه ؛ ستمکار. بیدادگر :
ترا دیویست اندر طبع، رستم خو ستم پیشه
به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم .
- سخاپیشه ؛ بخشنده . کرم پیشه .
- سخن پیشه ؛ سخنور :
در دست سخن پیشه یکی شهره درختی ست
بی بار و ز دیدار همی ریزد ازو بار.
وآنجا که سخن خیزد از چند و چه و چون
دانای سخن پیشه بخندد ز قوامش .
- سفرپیشه ؛ که همه وقت در سفر باشد :
یکی گفت مردی سفرپیشه ام
پی مجلسی اندر اندیشه ام .
- شاگردپیشه . (آنندراج ) ؛ آنکه شاگردی کند.
- طمعپیشه ؛ آزپیشه . طمعکار.
- عاشق پیشه ؛ شیفته .
- عزب پیشه ؛ آنکه عزب باشد. غیرمتأهل :
سپاهی عزب پیشه و تنگیاب
چو دیدند رویی چنان بی نقاب .
- عمل پیشگی ؛ داشتن منصب و عمل دیوانی : متابعت کار آبا و اجداد، یعنی شیوه ٔ عمل پیشگی اشتغال میدارد. (از مقدمه ٔ نزهةالقلوب حمداﷲ مستوفی ).
- عمل پیشه ؛ عامل .
- عیار پیشه ؛ جوانمرد.
- فسادپیشه ؛ مفسد.
- قناعت پیشه ؛ قانع. خرسند.
- قهرپیشه ؛ قهار :
گردون قهرپیشه بدمهای قهر خویش
خاموش و تیره کرد چراغ سخنورم .
- کرم پیشه ؛بخشنده . سخاپیشه :
اگر در نیابد کرم پیشه نان
نهادش توانگر بود همچنان .
- کهن پیشه ؛ دارای قدمت صنعت :
کهن پیشگان رامکن پیروی .
- گداپیشه ؛ متکدی :
و گر دست همت بداری ز کار
گداپیشه خوانندت و پخته خوار.
- نارواپیشه ؛ دارای شغلی حرام (چون بایع خمر در میان مسلمین ).
- ناسزا پیشه ؛ دارای شغل پست (مثل مردان و زنان دلاله ).
- نغزپیشه ؛ دارای پیشه ٔ خوب . مقابل زشت پیشه :
خرما گری بخاک که آمخته ست
این نغزپیشه دانه ٔ خرما را.
- وفاپیشه ؛ باوفا.
- هجاپیشه ؛ هجو گوی (چون شاعر).
- هزارپیشه ؛ ذوفنون .
- هم پیشه ؛ همکار.
- همه پیشه ؛ ماهر بهر کار و کسب ، همه فن حریف .
- هنرپیشه ؛ هنرمند :
مرد هنرپیشه خودنباشد ساکن
کز پی کاری شده ست گردون گردان .
هنرپیشه آن است کز فعل نیک
سر خویش را تاج خود برنهد.
ای خردمند هنرپیشه و بیدار و بصیر
کیست از خلق بنزدیک تو هشیار و خطیر.
بدان خوبروی هنرپیشه داد
هنرپیشه را دل به اندیشه داد.
هنرپیشه فرزند استاد او
که همدرس او بود و همزاد او.
شبی سر فرو شد به اندیشه ام
بدل بر گذشت آن هنرپیشه ام .
- هوس پیشه (آنندراج ) ؛ بلهوس .
چهارم که خوانند اهنوخوشی
همان دست ورزان با سرکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود
روانشان همیشه پراندیشه بود.
ترا پیشه دام است بر آبگیر
نه مرد سنانی نه کوپال و تیر.
از آن پیشه هرکس که بد نامجوی
بسوی فریدون نهادند روی .
نیا کفشگر بود، او کفشگر
از آن پیشه برتر نیامد گهر.
هم از پیشه ها آن گزین کاندر اوی
ز نامش نگردد نهان آبروی .
ز هر پیشه ای کار گر خواستند
همه شهر ازیشان بیاراستند.
جهان ما چو یکی زودسیر پیشه ورست
چهار پیشه کند هر یکی بدیگر زی .
صلاح بنده آن است که به پیشه ٔ دبیری خویش مشغول باشد و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفو کرده آید. (تاریخ بیهقی ).
نه خود هستشان طمع زی پیشه ای
ندارند جز خورد اندیشه ای .
چنان دارد از هر دری پیشه کار
که درپیشه هر یک ندارند یار.
مردم آن پیشه ای که بیش کنند
زآن نکوتر بود که پیش کنند.
هوشنگ ... دیوان را قهر کرد وآهنگری و درودگری و بافندگی پیشه آورد. (نوروزنامه ).
گازرکاری صفت آب شد
رنگرزی پیشه ٔ مهتاب شد.
که پیشه ور از پیشه بگریخته ست
بکاردگر کس در آویخته ست .
هیچ پیشه راست شد بی آلتی .
چو بر پیشه ای باشدش دسترس
کجا دست حاجت برد پیش کس .
صنیعة؛ حرفه ٔ مرد و پیشه ٔ آن . (منتهی الارب ).
- امثال :
ز پیشه بخور، همیشه بخور .
|| شغل . کار. (شرفنامه ). عمل . (برهان ) :
تو در پای پیلان بدی خاشه روب
گواره کشی پیشه با رنج و کوب .
پدر گفت یکی روان خواه [ گدا ] بود
بکویی فروشد چنان کم شنود
همی دربدر خشک نان باز جست
مراو را همان پیشه بود ازنخست .
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته .
مبادا مرا پیشه جز راستی
که بیدادی آرد همه کاستی .
اگر پادشا را بود پیشه داد
کند بیگمان هر کس از دادشاد.
بجز بندگی پیشه ٔ من مباد
جز از راست اندیشه ٔ من مباد.
بگیتی به از راستی پیشه نیست
ز کژی بتر هیچ اندیشه نیست .
کس اندر جهان از من آگاه نیست
مرا پیشه جز ناله و آه نیست .
مرا هرچه اندر دل اندیشه بود
خردبود و از هر دری پیشه بود.
نبینی جز از راستی پیشه ام
بکژی نیاید خود اندیشه ام .
تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد
پیشه ٔ او طرب ومذهب او دانش و داد.
آنچه او خوانده و شنوده و داند و بیند ما نتوانیم دانست و این شغل وزیران است نه پیشه ٔ ما. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 541).
شبیخون بود پیشه ٔ بددلان
ازین ننگ دارند جنگی یلان .
پیشه ٔ زمانه مکر و فریب آمد
با او مکوش جز که بمکاری .
پیشه ٔ این چرخ چیست مفتعلی
نایدش از خلق شرم و نه خجلی .
پیشه ٔ سخت نکوهیده گزیدی چه بود
کز فلان زربستانی و به همان بدهی .
اگر چه پیشه ٔ من نیست زیر تیشه شدن
بزیر تیشه شدم خامه و بنانش را.
تو باقی بمان کزبقای تو هرگز
درین پیشه کس ناید او را برابر.
ترسم ازین پیشه که پیشت کند
رنگ پذیرنده ٔ خویشت کند.
غلام عشق شو کاندیشه اینست
همه صاحبدلان را پیشه اینست .
پرده دری پیشه ٔ دوران بود
بارکشی کار صبوران بود.
تجربه کردم ز هر اندیشه ای
نیست نکوتر ز سخا پیشه ای .
درین پیشه چون پیشوای نوی
کهن گشتگان را مکن پیروی .
ای لب گلگونت جام خسروی
پیشه ٔ شبرنگ زلفت شبروی .
اختیاری کرده ای تو پیشه ای
کاختیاری دارم و اندیشه ای .
نکند جور پیشه سلطانی
که نیاید ز گرگ چوپانی .
همیشه پیشه ٔ من عاشقی و رندی بود
اگر بکوشم و مشغول کار خود باشم .
|| عادت . خوی :
سپاهی که شان تاختن پیشه بود
وز آزادمردی کم اندیشه بود.
چو ما را نبد پیشه خون ریختن
بدان کار تنگ اندر آویختن .
همچو گرگان ربودنت پیشه است
نسبتی داری از ذئاب و کلاب .
هر که او پیشه راستی دارد
نقد معنی در آستی دارد.
- آزپیشه (فردوسی ) ؛ حریص . طمعکار.
- بدپیشه ؛ بدکار :
نه باید که بدپیشه باشدت دوست
که هر کس چنانت گمارد [ گماند؟ ] که اوست .
- بیداد پیشه ؛ ظالم . ستمگر:
دو بیداد پیشه بپیش اندرون
ببیداد خود شاه را رهنمون .
- پدر پیشه ؛ که حرفت پدردارد.
- پست پیشه ؛ دارای حرفت و کسبی فرومایه (چون کناس و جز آن ).
- تغافل پیشه (آنندراج ) ؛ آنکه در امور غفلت کند. سهل انگار.
- جفاپیشه ؛ ستمگر. جفاکار :
جفاپیشه بد گوهر افراسیاب
ز کینه نه آرام جوید نه خواب .
سازگاری کن با دهر جفاپیشه
که بد و نیک زمانه بقطار آید.
هنرآن است که پیغمبر خیرالبشر است
وین ستوران جفاپیشه بصورت بشرند.
تیر و بهار دهر جفاپیشه خرد خرد
بر تو همی شمرد و تو خود خفته چون حمیر.
چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت
گناهی نه با من بداندیشه گشت .
از بد گنبد جفاپیشه
کرد چندانکه باید اندیشه .
آن جفاپیشه را که بود وزیر
پای تا سرکشیده در زنجیر.
جفاپیشگان را بده سر بباد
ستم بر ستم پیشه عدلست و داد.
بزرگی جفا پیشه درحد غور
گرفتی خر روستایی بزور.
خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند
بکسان دردفرستند و دوا نیز کنند.
اگر بر جفاپیشه بشتافتی
کی از دست قهرش امان یافتی .
و حاکم شرع جفاپیشه از هر ظالمی بدتر است . (گلستان ).
- جورپیشه ؛ جفا پیشه . ستمکار.
- خردپیشه ؛ عاقل . خردمند :
بار این بند گران تا کی کشد
این خردپیشه روان ارجمند.
- دبیرپیشه ؛ صاحب شغل دبیری : من مردی دبیر پیشه بودم . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 2).
- دردپیشه (آنندراج ) ؛ صاحب درد.
- دغاپیشه ؛ ناراست . مقابل راست پیشه :
چند روزی ز پی تجربه بیمارش کن
با حریفان دغاپیشه سروکارش ده .
- راحت پیشه .(آنندراج ) ؛ راحت طلب .
- راست پیشه . (فردوسی ) ؛ مقابل دغاپیشه .
- زراعت پیشه ؛ برزگر. زارع . کشتکار.
- زشت پیشه ؛بدپیشه .
- ستم پیشه ؛ ستمکار. بیدادگر :
ترا دیویست اندر طبع، رستم خو ستم پیشه
به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم .
- سخاپیشه ؛ بخشنده . کرم پیشه .
- سخن پیشه ؛ سخنور :
در دست سخن پیشه یکی شهره درختی ست
بی بار و ز دیدار همی ریزد ازو بار.
وآنجا که سخن خیزد از چند و چه و چون
دانای سخن پیشه بخندد ز قوامش .
- سفرپیشه ؛ که همه وقت در سفر باشد :
یکی گفت مردی سفرپیشه ام
پی مجلسی اندر اندیشه ام .
- شاگردپیشه . (آنندراج ) ؛ آنکه شاگردی کند.
- طمعپیشه ؛ آزپیشه . طمعکار.
- عاشق پیشه ؛ شیفته .
- عزب پیشه ؛ آنکه عزب باشد. غیرمتأهل :
سپاهی عزب پیشه و تنگیاب
چو دیدند رویی چنان بی نقاب .
- عمل پیشگی ؛ داشتن منصب و عمل دیوانی : متابعت کار آبا و اجداد، یعنی شیوه ٔ عمل پیشگی اشتغال میدارد. (از مقدمه ٔ نزهةالقلوب حمداﷲ مستوفی ).
- عمل پیشه ؛ عامل .
- عیار پیشه ؛ جوانمرد.
- فسادپیشه ؛ مفسد.
- قناعت پیشه ؛ قانع. خرسند.
- قهرپیشه ؛ قهار :
گردون قهرپیشه بدمهای قهر خویش
خاموش و تیره کرد چراغ سخنورم .
- کرم پیشه ؛بخشنده . سخاپیشه :
اگر در نیابد کرم پیشه نان
نهادش توانگر بود همچنان .
- کهن پیشه ؛ دارای قدمت صنعت :
کهن پیشگان رامکن پیروی .
- گداپیشه ؛ متکدی :
و گر دست همت بداری ز کار
گداپیشه خوانندت و پخته خوار.
- نارواپیشه ؛ دارای شغلی حرام (چون بایع خمر در میان مسلمین ).
- ناسزا پیشه ؛ دارای شغل پست (مثل مردان و زنان دلاله ).
- نغزپیشه ؛ دارای پیشه ٔ خوب . مقابل زشت پیشه :
خرما گری بخاک که آمخته ست
این نغزپیشه دانه ٔ خرما را.
- وفاپیشه ؛ باوفا.
- هجاپیشه ؛ هجو گوی (چون شاعر).
- هزارپیشه ؛ ذوفنون .
- هم پیشه ؛ همکار.
- همه پیشه ؛ ماهر بهر کار و کسب ، همه فن حریف .
- هنرپیشه ؛ هنرمند :
مرد هنرپیشه خودنباشد ساکن
کز پی کاری شده ست گردون گردان .
هنرپیشه آن است کز فعل نیک
سر خویش را تاج خود برنهد.
ای خردمند هنرپیشه و بیدار و بصیر
کیست از خلق بنزدیک تو هشیار و خطیر.
بدان خوبروی هنرپیشه داد
هنرپیشه را دل به اندیشه داد.
هنرپیشه فرزند استاد او
که همدرس او بود و همزاد او.
شبی سر فرو شد به اندیشه ام
بدل بر گذشت آن هنرپیشه ام .
- هوس پیشه (آنندراج ) ؛ بلهوس .