پیشرو
لغتنامه دهخدا
پیشرو. [ رَ / رُو ] (نف مرکب ) پیش رونده :
ابا لشکر و جنگسازان نو
طلایه به پیش اندرون پیشرو.
|| مقدم . سابق . (دهار). که نخست رفتن گیرد. که قبل از دیگران رود. پیشقدم . مقابل پس رو. کسی که پیشاپیش کسان رود خاصه پیشرو سپاهیان و آنرا مقدمه و مقدمة الجیش گویند. (انجمن آرا). پیش آهنگ . سرآهنگ . سرهنگ . مقدمه . قراول . طلیعه . پیش هنگ :
ز لشکر بر پهلوان پیشرو
بمژده بیامد همی نو به نو.
هیونی که بود اندرآن کاروان
کجا پیشرو داشتی ساروان .
بدو باغبان گفت کای پرهنر
نخست آن خورد می که پرمایه تر
تو باید که باشی برین پیشرو
که پیری بفرهنگ و در سال نو.
سپه بود چندانکه بر کوه و دشت
همی ده شبانروز لشکر گذشت
چو دیدار برداشتی ، پیشرو
بمنزل رسیدی همی نو بنو.
یکی پیشرو بود [دسته ٔ کرگدن را] مهتر ز پیل
بسر بر سرون داشت همرنگ نیل .
سپهرم پس و بارمان پیش رو
خبر شد بدیشان ز سالار نو.
براه رایت او پیشرو بود هر روز
چو پیش رایت کاوس رایت رستم .
آن پیشروپیشروان همه عالم
چون پیشرو نیزه ٔ خطی که سنانست .
رایت منصور او را فتح باشد پیشرو
طالع مسعود او را بخت باشد پیشکار.
رسید پیشرو کاروان ماه خزان
طناب راحله بربست روزگار خزی .
غو پیشرو خاست اندر زمان
که آمد به ره چار ببر دمان .
بدو پیشرو گفت : فرمود شاه
که تا بی عنان تکاور ز راه .
تو پیشرو این رمه ٔ بزرگی
جان و دل من زین رمه رمانست .
نیستی چون سخن یار موافق خوش
گر نه او پیشرو باد بهارستی .
اشتری اندر نمازگاه مراو را
پیشرو و جبرئیل غاشیه دارست .
شاه علاءالدول داور اعظم که هست
هم ازلش پیشرو هم ابدش پیشکار.
خاقانیست پیشرو کاروان شعر
همچون حباب پیشرو کاروان آب .
چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود
ریاحین را شقایق پیشرو بود.
در سفری کان ره آزادی است
شحنه ٔ غم پیشرو شادی است .
همچنان میشدند در تک و تاب
پس رو آهسته ، پیشروبشتاب .
گرچه پس رو ز پیشرو می ماند
پیشرو بازمانده را میخواند.
وگر زانکه در رهگذرهای نو
کسی بایدت پس رو و پیشرو.
چو آید گه بازگشتن ز راه
بود مادیان پیشرو در سپاه .
گفت بسم اﷲ بیا تا اوکجاست
پیشرو شو گر همی گویی تو راست .
غطوس ؛ بسیار پیشرو و اقدام کننده در سختی و جنگها. اهتداء؛ پیشرو شدن . مقدمةالجیش ؛ پیشرو لشکر. فرانق ؛ پیشرو لشکر. بغایا؛ پیشروان لشکر. (منتهی الارب ). || خدمتکار که پیش اسب میرود و این مجازست . (آنندراج ) :
حیات ابد خنده را پیشرو
صفای گهر پیش دندان گرو.
دل شادست ترا پیشرو و خدمتکار
پیشخیز گل و گلشن که بود غیر بهار.
|| متقدم . قدام . (از منتهی الارب ). امام . قدوه . مقتدی . قائد. مقدام . (زمخشری ). سر. قائد سپاه . پیشوا. راید. (دهار). هادی . اسوة. (از منتهی الارب ). رهبر. سردار. سالار :
کنون پیشرو باش و بیدارباش
سپه را ز دشمن نگهدار باش .
دلت خیره بینم همی سوی گو
بر آنی که او را کنی پیشرو.
از ایشان فغانیش بد پیشرو
سپاهی پسش جنگسازان نو.
بشد تیز لشکر بفرمان گو
سه ترک سرافرازشان پیشرو.
چو طلحند بشنید پیغام گو
ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو.
مرا گر محمد بود پیشرو
ز دین کهن گیرم این دین نو.
چنین گفت کای رزمسازان نو
کرا خوانم اندر شما پیشرو.
چو پور سیاوش بدیدش ببام
منم پیشرو گفت بهرام نام .
فریبرز کاوس را ده سپاه
که او پیشروباشد و کینه خواه .
سپاهی بد از روم و بربرستان
یکی پیشرو نام کشورستان .
سرمایه و پیشروشان زهیر
که آهو ربودی ز چنگال شیر.
زواره بد این جنگ را پیشرو
سپاهی همه جنگسازان نو.
بدان جنگ هرمزبدش پیشرو
همی رفت با کارسازان نو.
منم پیشرو گر بمن بد رسد
بدین کهتران بد نباید سزد.
گوی پیشرو نام او خانگی
که همتا نبودش بفرزانگی .
چنین گفت بیژن منم پیشرو
که از من یکی کینه سازید نو.
نگه کن که برخیزد از دشت غو
فرخ زاد پیروزشان پیشرو.
گرانمایه گستهم بد پیشرو
پس او چو بالوی و شاپور گو.
ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو
بر انگیختند اسب و برخاست غو.
ولیکن ازین گفته پاسخ شنو
خرد یار کن بخت را پیشرو.
ترا بود باید همی پیشرو
که من رفتنی ام تو سالار نو.
سپهدار پیران بود پیشرو
که جنگ آورد هر زمان نو بنو.
بزد گوی و از دشت برخاست غو
همی رفت پیش سپه پیشرو.
چنین گفت کاموس جنگی بمن
که تو پیشرو باش از این انجمن .
چو اشتاد و خراد برزین گو
شنیدند پیغام آن پیشرو.
ز ترکان هر آنکس که بد پیشرو
ز ناکار دیده سواران گو.
ز درگاه کاموس برخاست غو
که او بود مرد افکن و پیشرو.
بگفتند کامد ز ایران سپاه
یکی پیشرو با درفشی سیاه .
ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو
ورا خواندی شاه گشتاسب گو.
به آموی شد پهلوان پیشرو
ابا لشکر و جنگسازان نو.
که هر چند بیژن جوانست و نو
به هر کار دارد خرد پیشرو.
گر ایدونکه رستم بود پیشرو
نماند برین بوم برخار و خو.
ز گودرزیان هر که بد پیشرو
یکی (آفرین ) گستریدند بر شاه نو.
که او باشد اندر جهان پیشرو
جهاندار و سالار و بیدار و گو.
نخستین فریبرز بد پیشرو
گذر کرد پیش جهاندار نو.
سپه را فرامرز بد پیشرو
که فرزند او بود و سالار نو.
که بودست این جنگ را پیشرو
که کردست این کینه را باز نو.
چه گفت اندرین موبد پیشرو
که هرگز نگردد کهن گشته نو.
سخن گفت گوینده ٔ پیشرو
که ای شاه ، قیصر جوانست و نو.
جهان پهلوان بایدش پیشرو
چو برخیزد از دشت آوای غو.
سپه را تو باش این زمان پیشرو
تویی نامدار و سپهدار نو.
جهانجوی کاوس شان پیشرو
ز لشکر بسی رزمسازان نو.
چومهراس داننده شان پیشرو
گوی در خرد پیر و در سال نو.
یکی از بزرگان مازندران
کجا او بدی پیشرو بر سران .
سپه را بدان شارسان جای کرد
یکی پیشرو جست و بر پای کرد.
غمی گشت و با لشکر خویش گفت
که این پیشرو را هزبر است جفت .
چو پاسخ بنزد سکندر رسید
هم آنگه ز لشکر سران بر گزید
که باشند شایسته و پیشرو
بدانش کهن گشته در سال نو.
سواران و اسبان پرمایه اند
ز گردنکشان برترین پایه اند
سلاحست و بهرام شان پیشرو
که گردد سنان پیش او خار و خو.
بدانگه کجا مادرت را ز چین
فرستاد خاقان به ایران زمین
بخواهندگی من بدم پیشرو
صدو شصت مرد از دلیران گو.
ز دشت سواران نیزه گذار
سپاهی بیامد فزون از شمار
چو عباس و چون عمروشان پیشرو
سواران و گردنفرازان نو.
دمنده سپه ، دیوشان پیشرو
همی به آسمان برکشیدند غو.
ز سی نیز بهرام بد پیشرو
که هم تاجور بود و هم شاه نو.
ز ایران زمین هر که بد پیشرو
کهن گو اگر از دلیران نو.
رده بر کشیدند و برخاست غو
بیامد دمان یانس پیشرو.
شما را بویم اندرین پیشرو
نشانیم برگاه او شاه نو.
بدو گفت گودرز پرمایه شاه
ترا پیشرو کرد بر این سپاه .
سپه را تو باش این زمان پیشرو
تو کین خواه نو، او جهاندار نو.
زرسب گرانمایه بد پیشرو
که از لشکر او بد جهانجوی نو.
سپه را بدان شارسان جای کرد
یکی پیشرو جست و بر پای کرد.
دلت چفته بینم همی سوی گو
بر آنی که او را کنی پیشرو.
گزین کرد مرد سخنگوی گو
کز آن مهتران او بدی پیشرو.
سواران بهر سو برافکند گو
بجایی که بد موبدی پیشرو.
بفرزانه ٔ خویش فرمود گو
که گوید به آواز با پیشرو.
کسی را کجا پیشرو شد هوا
چنان دان که رایش نگیرد نوا.
تویی پیشرو کو پناه منست
نماینده ٔ آب و راه منست .
چنین پاسخش داد بیژن که شو
دلت چاه باد اهرمن پیشرو.
هنوز پیشرو هندوان [روسیان ] بطبع نکرد
رکاب او را نیکو بدست خویش بشار.
دان و آگه باش ای پیشرو گوهر خویش
دان و آگه باش ای محتشم مجلس شاه .
بتی به دست کنم من ازین بتان بهار
بحسن پیشرو نیکوان ترکستان .
سه کار به یکبار همی ساخته داری
احسنت و زه ای پیشرو زیرک و هشیار.
شاه ملکان پیشرو بار خدایان
ز ایزد ملکی یافته و بار خدائی .
آن پیشرو پیشروان همه عالم
چون پیشرو نیزه ٔ خطی که سنان ست .
و سرهنگان طاهر همه نزدیک لیث [ بن علی ] آمدند پیشرو ایشان علی حسن درهمی بود. (تاریخ سیستان ). امیر وی را بنواخت و بسیار نیکوئیها گفت و امیدها کرد و همچنان پیشروان هندوان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 503). اگر بطرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید تا سالار و پیشرو باشم آن خدمت بسر برم . (تاریخ بیهقی ).
پیشروم عقل بود تا بجهان
کرد بحکمت چنین مشار مرا.
سام نریمان کو، رستم کجاست
پیشرو لشکرمازندران .
نگیرم پیشرو مر جاهلی را
که نشناسد نگاری از نکالی .
پیشرو خلق پس از مصطفی
کز پس او فخر بود رفتنم .
نروم جز ز پس پیشرو رحمان
گر درستست که من بنده ٔ رحمانم .
آل پیمبر است ترا پیشرو کنون
از آل اومتاب و نگه دار حرمتش .
پیغمبرست پیشرو خلق یکسره
کز قاف تا به قاف رسیده است دعوتش .
چو خواهی سپه را سوی رزم برد
مکن پیشرو جز دلیران گرد.
که این زاولی پیشروتان کجاست
سپهبد چو بشنید زود اسب خواست .
شاه را بگوئید تا دیدار باز نماید که خاقان چین لشکر فرستاده است و از فرزندان خویش یکی را پیشرو کرده . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
قضا ز وهمش پیوسته پیشرو گیرد
قدر ز رایش پیوسته راهبر دارد.
ای پیشرو هر چه نکوئیست جمالت
ای دور شده آفت نقصان ز کمالت .
احمد مرسل که هست پیشرو انبیا
بود پس از انبیا دولت او برمدار.
پیشروان پرده برانداختند
پرده ٔ ترکیب درانداختند.
ای پیشرو سپاه صحرا
خرگاه نشین کوه خضرا.
هر کجا عقل پیشرو باشد
بد بدگو ز بدشنو باشد.
بساطی کشیدم بترتیب نو
بر او کردم اندیشه را پیشرو.
چو افزایش و کاهش نو بنو
بنا بود پیشینه شد پیشرو.
چنان داد فرمان در آن راه نو
که خضر پیمبر بود پیشرو.
گرگدا پیشرو لشکر اسلام بود
کافر از بیم توقع برود تا در چین .
سپه را مکن پیشرو جز کسی
که درجنگها بوده باشد بسی .
نماند بمحشر کسی در گرو
که دارد چنین سیدی پیشرو.
زعیم ؛ پیشروقوم . قدّام ؛ پیشروان . (منتهی الارب ).
- پیشرو کوکب انبیاء ؛ حضرت رسالت مآب (ص ). (آنندراج ).
- پیشرو لشکر صحرا ؛ گورخر. (برهان ).
|| خادم . (غیاث ). || نشید و آهنگ سرود. (غیاث ). نشیدی که پیش از نقش خوانند. (آنندراج ). مقدمه ٔ آهنگ ساز :
بهر آواز صد تصنیف نو داشت
پس هر پرده چندین پیشرو داشت .
مغنی بشنود گر پیشروهای فغانم را
پس از مردن به پی پیوند سازد استخوانم را.
ابا لشکر و جنگسازان نو
طلایه به پیش اندرون پیشرو.
|| مقدم . سابق . (دهار). که نخست رفتن گیرد. که قبل از دیگران رود. پیشقدم . مقابل پس رو. کسی که پیشاپیش کسان رود خاصه پیشرو سپاهیان و آنرا مقدمه و مقدمة الجیش گویند. (انجمن آرا). پیش آهنگ . سرآهنگ . سرهنگ . مقدمه . قراول . طلیعه . پیش هنگ :
ز لشکر بر پهلوان پیشرو
بمژده بیامد همی نو به نو.
هیونی که بود اندرآن کاروان
کجا پیشرو داشتی ساروان .
بدو باغبان گفت کای پرهنر
نخست آن خورد می که پرمایه تر
تو باید که باشی برین پیشرو
که پیری بفرهنگ و در سال نو.
سپه بود چندانکه بر کوه و دشت
همی ده شبانروز لشکر گذشت
چو دیدار برداشتی ، پیشرو
بمنزل رسیدی همی نو بنو.
یکی پیشرو بود [دسته ٔ کرگدن را] مهتر ز پیل
بسر بر سرون داشت همرنگ نیل .
سپهرم پس و بارمان پیش رو
خبر شد بدیشان ز سالار نو.
براه رایت او پیشرو بود هر روز
چو پیش رایت کاوس رایت رستم .
آن پیشروپیشروان همه عالم
چون پیشرو نیزه ٔ خطی که سنانست .
رایت منصور او را فتح باشد پیشرو
طالع مسعود او را بخت باشد پیشکار.
رسید پیشرو کاروان ماه خزان
طناب راحله بربست روزگار خزی .
غو پیشرو خاست اندر زمان
که آمد به ره چار ببر دمان .
بدو پیشرو گفت : فرمود شاه
که تا بی عنان تکاور ز راه .
تو پیشرو این رمه ٔ بزرگی
جان و دل من زین رمه رمانست .
نیستی چون سخن یار موافق خوش
گر نه او پیشرو باد بهارستی .
اشتری اندر نمازگاه مراو را
پیشرو و جبرئیل غاشیه دارست .
شاه علاءالدول داور اعظم که هست
هم ازلش پیشرو هم ابدش پیشکار.
خاقانیست پیشرو کاروان شعر
همچون حباب پیشرو کاروان آب .
چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود
ریاحین را شقایق پیشرو بود.
در سفری کان ره آزادی است
شحنه ٔ غم پیشرو شادی است .
همچنان میشدند در تک و تاب
پس رو آهسته ، پیشروبشتاب .
گرچه پس رو ز پیشرو می ماند
پیشرو بازمانده را میخواند.
وگر زانکه در رهگذرهای نو
کسی بایدت پس رو و پیشرو.
چو آید گه بازگشتن ز راه
بود مادیان پیشرو در سپاه .
گفت بسم اﷲ بیا تا اوکجاست
پیشرو شو گر همی گویی تو راست .
غطوس ؛ بسیار پیشرو و اقدام کننده در سختی و جنگها. اهتداء؛ پیشرو شدن . مقدمةالجیش ؛ پیشرو لشکر. فرانق ؛ پیشرو لشکر. بغایا؛ پیشروان لشکر. (منتهی الارب ). || خدمتکار که پیش اسب میرود و این مجازست . (آنندراج ) :
حیات ابد خنده را پیشرو
صفای گهر پیش دندان گرو.
دل شادست ترا پیشرو و خدمتکار
پیشخیز گل و گلشن که بود غیر بهار.
|| متقدم . قدام . (از منتهی الارب ). امام . قدوه . مقتدی . قائد. مقدام . (زمخشری ). سر. قائد سپاه . پیشوا. راید. (دهار). هادی . اسوة. (از منتهی الارب ). رهبر. سردار. سالار :
کنون پیشرو باش و بیدارباش
سپه را ز دشمن نگهدار باش .
دلت خیره بینم همی سوی گو
بر آنی که او را کنی پیشرو.
از ایشان فغانیش بد پیشرو
سپاهی پسش جنگسازان نو.
بشد تیز لشکر بفرمان گو
سه ترک سرافرازشان پیشرو.
چو طلحند بشنید پیغام گو
ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو.
مرا گر محمد بود پیشرو
ز دین کهن گیرم این دین نو.
چنین گفت کای رزمسازان نو
کرا خوانم اندر شما پیشرو.
چو پور سیاوش بدیدش ببام
منم پیشرو گفت بهرام نام .
فریبرز کاوس را ده سپاه
که او پیشروباشد و کینه خواه .
سپاهی بد از روم و بربرستان
یکی پیشرو نام کشورستان .
سرمایه و پیشروشان زهیر
که آهو ربودی ز چنگال شیر.
زواره بد این جنگ را پیشرو
سپاهی همه جنگسازان نو.
بدان جنگ هرمزبدش پیشرو
همی رفت با کارسازان نو.
منم پیشرو گر بمن بد رسد
بدین کهتران بد نباید سزد.
گوی پیشرو نام او خانگی
که همتا نبودش بفرزانگی .
چنین گفت بیژن منم پیشرو
که از من یکی کینه سازید نو.
نگه کن که برخیزد از دشت غو
فرخ زاد پیروزشان پیشرو.
گرانمایه گستهم بد پیشرو
پس او چو بالوی و شاپور گو.
ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو
بر انگیختند اسب و برخاست غو.
ولیکن ازین گفته پاسخ شنو
خرد یار کن بخت را پیشرو.
ترا بود باید همی پیشرو
که من رفتنی ام تو سالار نو.
سپهدار پیران بود پیشرو
که جنگ آورد هر زمان نو بنو.
بزد گوی و از دشت برخاست غو
همی رفت پیش سپه پیشرو.
چنین گفت کاموس جنگی بمن
که تو پیشرو باش از این انجمن .
چو اشتاد و خراد برزین گو
شنیدند پیغام آن پیشرو.
ز ترکان هر آنکس که بد پیشرو
ز ناکار دیده سواران گو.
ز درگاه کاموس برخاست غو
که او بود مرد افکن و پیشرو.
بگفتند کامد ز ایران سپاه
یکی پیشرو با درفشی سیاه .
ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو
ورا خواندی شاه گشتاسب گو.
به آموی شد پهلوان پیشرو
ابا لشکر و جنگسازان نو.
که هر چند بیژن جوانست و نو
به هر کار دارد خرد پیشرو.
گر ایدونکه رستم بود پیشرو
نماند برین بوم برخار و خو.
ز گودرزیان هر که بد پیشرو
یکی (آفرین ) گستریدند بر شاه نو.
که او باشد اندر جهان پیشرو
جهاندار و سالار و بیدار و گو.
نخستین فریبرز بد پیشرو
گذر کرد پیش جهاندار نو.
سپه را فرامرز بد پیشرو
که فرزند او بود و سالار نو.
که بودست این جنگ را پیشرو
که کردست این کینه را باز نو.
چه گفت اندرین موبد پیشرو
که هرگز نگردد کهن گشته نو.
سخن گفت گوینده ٔ پیشرو
که ای شاه ، قیصر جوانست و نو.
جهان پهلوان بایدش پیشرو
چو برخیزد از دشت آوای غو.
سپه را تو باش این زمان پیشرو
تویی نامدار و سپهدار نو.
جهانجوی کاوس شان پیشرو
ز لشکر بسی رزمسازان نو.
چومهراس داننده شان پیشرو
گوی در خرد پیر و در سال نو.
یکی از بزرگان مازندران
کجا او بدی پیشرو بر سران .
سپه را بدان شارسان جای کرد
یکی پیشرو جست و بر پای کرد.
غمی گشت و با لشکر خویش گفت
که این پیشرو را هزبر است جفت .
چو پاسخ بنزد سکندر رسید
هم آنگه ز لشکر سران بر گزید
که باشند شایسته و پیشرو
بدانش کهن گشته در سال نو.
سواران و اسبان پرمایه اند
ز گردنکشان برترین پایه اند
سلاحست و بهرام شان پیشرو
که گردد سنان پیش او خار و خو.
بدانگه کجا مادرت را ز چین
فرستاد خاقان به ایران زمین
بخواهندگی من بدم پیشرو
صدو شصت مرد از دلیران گو.
ز دشت سواران نیزه گذار
سپاهی بیامد فزون از شمار
چو عباس و چون عمروشان پیشرو
سواران و گردنفرازان نو.
دمنده سپه ، دیوشان پیشرو
همی به آسمان برکشیدند غو.
ز سی نیز بهرام بد پیشرو
که هم تاجور بود و هم شاه نو.
ز ایران زمین هر که بد پیشرو
کهن گو اگر از دلیران نو.
رده بر کشیدند و برخاست غو
بیامد دمان یانس پیشرو.
شما را بویم اندرین پیشرو
نشانیم برگاه او شاه نو.
بدو گفت گودرز پرمایه شاه
ترا پیشرو کرد بر این سپاه .
سپه را تو باش این زمان پیشرو
تو کین خواه نو، او جهاندار نو.
زرسب گرانمایه بد پیشرو
که از لشکر او بد جهانجوی نو.
سپه را بدان شارسان جای کرد
یکی پیشرو جست و بر پای کرد.
دلت چفته بینم همی سوی گو
بر آنی که او را کنی پیشرو.
گزین کرد مرد سخنگوی گو
کز آن مهتران او بدی پیشرو.
سواران بهر سو برافکند گو
بجایی که بد موبدی پیشرو.
بفرزانه ٔ خویش فرمود گو
که گوید به آواز با پیشرو.
کسی را کجا پیشرو شد هوا
چنان دان که رایش نگیرد نوا.
تویی پیشرو کو پناه منست
نماینده ٔ آب و راه منست .
چنین پاسخش داد بیژن که شو
دلت چاه باد اهرمن پیشرو.
هنوز پیشرو هندوان [روسیان ] بطبع نکرد
رکاب او را نیکو بدست خویش بشار.
دان و آگه باش ای پیشرو گوهر خویش
دان و آگه باش ای محتشم مجلس شاه .
بتی به دست کنم من ازین بتان بهار
بحسن پیشرو نیکوان ترکستان .
سه کار به یکبار همی ساخته داری
احسنت و زه ای پیشرو زیرک و هشیار.
شاه ملکان پیشرو بار خدایان
ز ایزد ملکی یافته و بار خدائی .
آن پیشرو پیشروان همه عالم
چون پیشرو نیزه ٔ خطی که سنان ست .
و سرهنگان طاهر همه نزدیک لیث [ بن علی ] آمدند پیشرو ایشان علی حسن درهمی بود. (تاریخ سیستان ). امیر وی را بنواخت و بسیار نیکوئیها گفت و امیدها کرد و همچنان پیشروان هندوان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 503). اگر بطرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید تا سالار و پیشرو باشم آن خدمت بسر برم . (تاریخ بیهقی ).
پیشروم عقل بود تا بجهان
کرد بحکمت چنین مشار مرا.
سام نریمان کو، رستم کجاست
پیشرو لشکرمازندران .
نگیرم پیشرو مر جاهلی را
که نشناسد نگاری از نکالی .
پیشرو خلق پس از مصطفی
کز پس او فخر بود رفتنم .
نروم جز ز پس پیشرو رحمان
گر درستست که من بنده ٔ رحمانم .
آل پیمبر است ترا پیشرو کنون
از آل اومتاب و نگه دار حرمتش .
پیغمبرست پیشرو خلق یکسره
کز قاف تا به قاف رسیده است دعوتش .
چو خواهی سپه را سوی رزم برد
مکن پیشرو جز دلیران گرد.
که این زاولی پیشروتان کجاست
سپهبد چو بشنید زود اسب خواست .
شاه را بگوئید تا دیدار باز نماید که خاقان چین لشکر فرستاده است و از فرزندان خویش یکی را پیشرو کرده . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
قضا ز وهمش پیوسته پیشرو گیرد
قدر ز رایش پیوسته راهبر دارد.
ای پیشرو هر چه نکوئیست جمالت
ای دور شده آفت نقصان ز کمالت .
احمد مرسل که هست پیشرو انبیا
بود پس از انبیا دولت او برمدار.
پیشروان پرده برانداختند
پرده ٔ ترکیب درانداختند.
ای پیشرو سپاه صحرا
خرگاه نشین کوه خضرا.
هر کجا عقل پیشرو باشد
بد بدگو ز بدشنو باشد.
بساطی کشیدم بترتیب نو
بر او کردم اندیشه را پیشرو.
چو افزایش و کاهش نو بنو
بنا بود پیشینه شد پیشرو.
چنان داد فرمان در آن راه نو
که خضر پیمبر بود پیشرو.
گرگدا پیشرو لشکر اسلام بود
کافر از بیم توقع برود تا در چین .
سپه را مکن پیشرو جز کسی
که درجنگها بوده باشد بسی .
نماند بمحشر کسی در گرو
که دارد چنین سیدی پیشرو.
زعیم ؛ پیشروقوم . قدّام ؛ پیشروان . (منتهی الارب ).
- پیشرو کوکب انبیاء ؛ حضرت رسالت مآب (ص ). (آنندراج ).
- پیشرو لشکر صحرا ؛ گورخر. (برهان ).
|| خادم . (غیاث ). || نشید و آهنگ سرود. (غیاث ). نشیدی که پیش از نقش خوانند. (آنندراج ). مقدمه ٔ آهنگ ساز :
بهر آواز صد تصنیف نو داشت
پس هر پرده چندین پیشرو داشت .
مغنی بشنود گر پیشروهای فغانم را
پس از مردن به پی پیوند سازد استخوانم را.