پیشدستی
لغتنامه دهخدا
پیشدستی . [ دَ ] (حامص مرکب ) سبقت جویی بر کسی در کاری . پیشی گرفتن بر کسی یا چیزی . زودتر اقدام کردن در کاری از دیگری . سبقت . تبادر. مبادرت . مسابقه . (زمخشری ) (دهار). سبقت نمودن . (غیاث ). فرط. (دهار) :
چنین داد پاسخ که دانی درست
که از ما نبد پیشدستی نخست .
اگر جنگ با نادرستی کنید
بکار اندرون پیشدستی کنید.
تو پیروزی از پیشدستی کنی
سرت پست گردد چو سستی کنی .
بکاری که تو پیشدستی کنی
بد آید که کندی و سستی کنی .
بدین کار او پیشدستی کند
ز برنایی و تندرستی کند.
بسالار گفتی که سستی مکن
همان تیزی و پیشدستی مکن .
بما بر همه پیشدستی تراست
همه نیستانیم و هستی تراست .
مبیناد هرگز کس آن روزگار
که او پیشدستی نماید بکار.
که گر داد بودی بدلت اندرون
ترا پیشدستی نبودی بخون .
مگر مانده گردند و سستی کنند
بجنگ اندرون پیشدستی کنند.
مکن پیشدستی که در جنگ ما
کنند این دلیران خود آهنگ ما.
بپرسش یکی پیشدستی کنم
از آن به که در جنگ سستی کنم .
شما را بدین پیشدستی بجنگ
ندیدیم با طوس جای درنگ .
که از ما نبد پیشدستی نخست
از افراسیاب آمد این کین درست .
که هرگز خود افراسیاب این نکرد
کند پیشدستی بجوید نبرد.
آنجا که پیش بینی باید موفقی
آنجا که پیشدستی باید مظفری .
بجای پیشدستی پیش دستی
بجای بردباری برد باری .
بکین هر زمان پیشدستی کنم
بیک دست با پیل کستی کنم .
پس بضرورت اندر چنین احوالها از پیش دستی آفت ایمن نتوان بود. و هر سه تدبیر بکار باید داشت هم بیرون کردن خون و هم کم کردن غذا و هم بدل کردن مزاج . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). دیگران با یکدیگر پیشدستی میکردند. (کلیله و دمنه ).
برین ختم شد رخصت رهنمون
که شه پیشدستی نیارد بخون .
امیرالمؤمنین المسترشد باﷲ خواست تا برو پیشدستی نماید. (جهانگشای جوینی ). مفارطة، پیشدستی نمودن . (منتهی الارب ). || نیابت . (غیاث ) (آنندراج ). || (ص نسبی ، اِ مرکب ) بشقاب . ظرفی که بهنگام غذا خوردن برابر هریک از خورندگان غذا نهند تا از ظرف کلان تر برای وی در آن غذا نهند.
چنین داد پاسخ که دانی درست
که از ما نبد پیشدستی نخست .
اگر جنگ با نادرستی کنید
بکار اندرون پیشدستی کنید.
تو پیروزی از پیشدستی کنی
سرت پست گردد چو سستی کنی .
بکاری که تو پیشدستی کنی
بد آید که کندی و سستی کنی .
بدین کار او پیشدستی کند
ز برنایی و تندرستی کند.
بسالار گفتی که سستی مکن
همان تیزی و پیشدستی مکن .
بما بر همه پیشدستی تراست
همه نیستانیم و هستی تراست .
مبیناد هرگز کس آن روزگار
که او پیشدستی نماید بکار.
که گر داد بودی بدلت اندرون
ترا پیشدستی نبودی بخون .
مگر مانده گردند و سستی کنند
بجنگ اندرون پیشدستی کنند.
مکن پیشدستی که در جنگ ما
کنند این دلیران خود آهنگ ما.
بپرسش یکی پیشدستی کنم
از آن به که در جنگ سستی کنم .
شما را بدین پیشدستی بجنگ
ندیدیم با طوس جای درنگ .
که از ما نبد پیشدستی نخست
از افراسیاب آمد این کین درست .
که هرگز خود افراسیاب این نکرد
کند پیشدستی بجوید نبرد.
آنجا که پیش بینی باید موفقی
آنجا که پیشدستی باید مظفری .
بجای پیشدستی پیش دستی
بجای بردباری برد باری .
بکین هر زمان پیشدستی کنم
بیک دست با پیل کستی کنم .
پس بضرورت اندر چنین احوالها از پیش دستی آفت ایمن نتوان بود. و هر سه تدبیر بکار باید داشت هم بیرون کردن خون و هم کم کردن غذا و هم بدل کردن مزاج . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). دیگران با یکدیگر پیشدستی میکردند. (کلیله و دمنه ).
برین ختم شد رخصت رهنمون
که شه پیشدستی نیارد بخون .
امیرالمؤمنین المسترشد باﷲ خواست تا برو پیشدستی نماید. (جهانگشای جوینی ). مفارطة، پیشدستی نمودن . (منتهی الارب ). || نیابت . (غیاث ) (آنندراج ). || (ص نسبی ، اِ مرکب ) بشقاب . ظرفی که بهنگام غذا خوردن برابر هریک از خورندگان غذا نهند تا از ظرف کلان تر برای وی در آن غذا نهند.