پیش
لغتنامه دهخدا
پیش . (ق ) جلو. نزدیک . قریب . نزدیکتر. به فاصله ٔ کمتر از کسی یا چیزی :
سر دست بگرفت و پیشش کشید
از آنجایگه پیش خویشش کشید.
گرفتند بازوش با بند تنگ
کشیدند از جای پیش نهنگ .
امیر فرمود، غلامان را تا پیشتر رفتند. (تاریخ بیهقی ) . پیش تخت رفت و عقدی گوهر بدست امیرداد. (تاریخ بیهقی ). بونصر پیش دست امیر بود و دیگر حشم در پیشتر. (تاریخ بیهقی ). رقعه بنمودم ... چون بخواند مرا پیش تخت روان خواندند. (تاریخ بیهقی ) . گفت پیش میا می افتی ، آنقدر رفت که از آنطرف (از آنسو) افتاد. || (به اضافت و بی اضافت ) نزد. نزدیک . مقابل غیاب و غیبت . پهلوی ِ. عند. بَرِ. برابر. در بر. حضور. در حضور. در خدمت :
گفت فردا بکشم او را پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
مرد مزدور اندر آغازید کار
پیش او دستان همی زد بی کیار.
لعل می را ز سرخ خم برکش
در کدو نیمه کن به پیش من آر.
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ .
بتا روزگاری برآید براین
کنم پیش هر کس ترا آفرین .
فغفور بودم و فغ پیش من
فغ رفت و من بماندم فغواره .
یکی زردشت وارم آرزو خاست
که پیشت زند را برخوانم از بر.
همان پرگناهان که پیش تواند
نه تیماردار و نه خویش تواند.
ز بازار پیش سپاه آمدند
دلاور به درگاه شاه آمدند.
فرستاده گویازبان بر گشاد
همه دیده ها پیش او کرد یاد.
بدین داوری پیش داور شویم
به جائی که هر دو برابر شویم .
که از بیم اسپهبد نامور
چگونه گشائیم پیش تو در.
چه نیکوتر از نرّه شیر ژیان
به پیش پدر بر، کمر بر میان .
برفتند یکسر گروها گروه
به پیش سپهدار بر برزکوه .
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده بسر.
نه نیکو بود دست آورده پیش
تهی بازگردانی از پیش خویش .
چنین گفت پس شاه با اردشیر
به پیش بزرگان و پیش دبیر.
زمانی به نخجیر تازیم اسب
زمانی نوان پیش آذر گشسب .
به پیش تو با جان بکوشم به جنگ
چو یابم رهائی ز زندان تنگ .
مگر هفتصد مرد آتش پرست
همه پیش آذر برآورده دست .
به پیش آیدم زود نیزه به دست
که در پیششان نرّه شیر آمده ست .
ترا زین سخن شاد باید شدن
به پیش جهاندار باید شدن .
بفرمود تا پیش آزادگان
ببستند گردان لشکر میان .
چو ایرانیان را دل آمد بجای
ببودند در پیش یزدان بپای .
ز دادار نیکو دهش یاد کن
به پیش کس اندر مگو این سخن .
که رو پیش طلحند و او را بگوی
که بیداد جنگ برادر مجوی .
به پیش پدر شد پر از خون جگر
پراندیشه دل ، پر ز گفتار سر.
بیامد به پیش سیاوش زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین .
بفرمود تا پیش اوآورند
سلیح و ستام و کمر بشمرند.
کزآن پس که من پیش خسرو شدم
به مشکوی زرین او نو شدم .
ز درگاه یکسر به پیش قباد
از آن کار بیداد کردند یاد.
پس اندر نوشتند چینی حریر
ببردندبا مهر پیش وزیر.
نشست از بر تخت زر شهریار
بشد پیش او فرخ اسفندیار.
ز پیش پشنگ آمد افراسیاب
دلی پر ز کینه ، سری پر شتاب .
چو از دشت بنشست آوای کوس
بفرمود تا پیش او رفت طوس .
سپهبد بدو گفت لختی شتاب
بیاوردش از پیش افراسیاب .
همه مهتران پیش موبد شدند
ز هر گونه ای داستانها زدند.
ز پیش جهاندار بیرون شدند
جهاندیدگان دل پر از خون شدند.
بدو گفت قارن که ای شهریار
که آید به پیش تو در کارزار.
چرا تازیان آمدی پیش من
در آن جنگ دیدی کم و بیش من .
قلون گفت شاها پیامست و بس
نخواهم که گویم سخن پیش کس .
بزرگان ایرانیان را بخواند
شنیده همه پیش ایشان براند.
همه گنج بی رنج در پیش تست
همه شادمان بی کم و بیش تست .
ستمگر چرا گشتی ای ماهروی
همه رازها پیش مادربگوی .
به پیشم بدینسان سخنها مگوی
نبینم کسی کایدم روبروی .
همه گنج من سر به سر پیش تست
تو جاوید شادان دل و تندرست .
بگفت این و برخاست پس پیلتن
دژم گشته در پیش آن انجمن .
بفرمود تا شد برادرش پیش
سخن گفت بااو ز اندازه بیش .
پس آن نامه ٔ رای پیروز بخت
بیاورد و بنهاد در پیش تخت .
به سودابه فرمود تا رفت پیش
ستاره شمر گفت گفتار خویش .
ز پیشش بشد پهلوان شادمان
همه نیک بودش به دل در گمان .
که از بهر من بر نخیزی ز گاه
به پیشم پذیره نیایی به راه .
نبشت و نهاد از برش مهر خویش
چو شد خشک همسایه را خواند پیش .
ده و دو هزار آنکه خویش منند
همیشه کمر بسته پیش منند.
ببستند بر پیش خسرو میان
که ما جنگجوئیم از ایرانیان .
نشسته شبی شاه در طیسفون
خردمند موبد به پیش اندرون .
که در پیش قیصر بیارم نشست
چنین نامه ای شاه ایران به دست .
وزآن پس بباشم به پیشش به پای
ز خشم و ز کین آرمش باز جای .
به هر سو همی رفت با رهنمای
منادی گری پیش او در بپای .
پیشت بشمند و بی روان گردند
شیران عرین چو شیر شادروان .
خربزه پیش او نهاد اشن
وز بر او بگشت حالی شاد.
به پیشش بغلتید وامق به خاک
ز خون دلش خاک همرنگ لاک .
خیز تا گل چنیم و لاله چنیم
پیش خسرو بریم و توده کنیم .
دی چو دیوانه برآشفت و به زه کرد کمان
پیش او باز شدن جز به مدارا نتوان .
چه هنر دارم من یا چه شرف دارم من
که چو معشوق نشانده ست مرا پیش مقیم .
پیش من یک بار او شعر یکی دوست بخواند
زآن زمان باز هنوز این دل من پرهسر است .
چون ملک با ملکان مجلس می کرده بود
پیش او بیست هزاران بت نو برده بود.
هر کجا یابی ازین تازه بنفشه ٔ خودروی
همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر.
هره ٔ نرم پیش من بنهاد
هم به سان یکی تله مسکه .
آغاز کرد تا پیش خواجه رود گفت به جان و سر سلطان که پهلوی من روی . (تاریخ بیهقی ). و اکنون به عاجل العال فرزند حاجب را... نواختی تمام ارزانی داشتیم و حاجبی یافت و پیش ما عزیز باشد. (تاریخ بیهقی ) . بوسهل گفت چندان بود که پیش ملک کس نبود، چون تو خداوندآمدی مر او مانند مرا چه زهره و یارای آن بود. (تاریخ بیهقی ). تو پیش ما به کاری با ندیمان ما پیش بایدآمد تا چون وقت باشد ترا نشانده آید. (تاریخ بیهقی ). چون به در سرای افشین رسیدم جمله ٔ حجاب و مرتبه داران پیش من دویدند. (تاریخ بیهقی ).
سزاوار جان بداندیش تو
ببینی چه آرم کنون پیش تو.
ز ما پیشتان نیست بنده کسی
و هست از شما بنده مارا بسی .
تا به پیش یکی دگر فاسق
پیش بهتر رودت فسق و فجور.
آنچه نخواهی که من به پیش تو آرم
پیش من از قول و فعل خویش میاور.
به پیکان سخن بر پیش دانا
زبانت تیری و لبهات سوفار.
چاکران تو همه فرماندهان عالمند
ای همه فرماندهان پیش تو در فرمانبری .
به پیلان گردنکش و گاومیش
سپه راهمی توشه بردند پیش .
گر از راز پوشیده آگاه نیست
جز از راستی پیش او راه نیست .
پیش تو از نور موافق ترند
در پست از سایه منافق ترند.
پیش همه نیکنامی اندوز.
هر که دل پیش دلبری دارد
ریش در دست دیگری دارد.
هر آن کس که عیبش نگویند پیش
هنر داند از جاهلی عیب خویش .
باز آی و مرا بکش که پیشت مردن
خوشتر که پس از تو زندگانی کردن .
گرم عیب گوید بداندیش من
بیا گو ببر نسخه از پیش من .
واجب است آنکه پیش میر و وزیر
پشت را خم کنند و بالا راست .
خار است و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن
سهل است پیش دوستان از دوستان بردن ستم .
پیش یکی از مشایخ گله کردم که فلان به فساد در حق من گواهی داد. (گلستان ). یکی از رفیقان شکایت روزگار مخالف پیش من آورد. (گلستان ).
- امثال :
چونکه صد آمد نود هم پیش ماست .
آدم حسابش را پیش خودش می کند .
حساب خودت را پیش خودت بکن .
- از پیش ؛ از حضور. از نزد :
فرستادگان سپهدار چین
زپیش جهاندار شاه زمین ...
- پیش او رنگی ندارد ؛ یعنی با او برابری نمی تواند کرد. (آنندراج ).
- پیش خودت بماند ؛ یعنی به کسی باز مگوی .
|| زی . سوی . جانب . عند :
گر از راز پوشیده آگاه نیست
جز از راستی پیش او راه نیست .
|| به قیاس ، در مقام مقایسه ؛ پیش فلان . قیاس به فلان :
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نوکرپا.
ای بر سر خوبان جهان بر سرجیک
پیش دهنت ذره نماید خرجیک .
در همه گیتی نگاه کردم و باز آمدم
صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او.
|| پیش ِ؛ به عقیده ٔ. در نظر. نزد :
سراسر جهان پیش او خوار بود.
گر خوار شدم پیش بت خویش روا باد
اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار.
این عن فلان و قال چنان دان که پیش من
آرایش کراسه و تمثال دفترست .
پیشت هنری و دانا گرامی و درم خوار. (از آفرین موبد موبدان شاهان ساسانی را) (از نوروزنامه منسوب به خیام ).
که پیش اهل دل آب حیات در ظلمات
دعای زنده دلان است در شب تاری .
شکم بنده بسیار بینی خجل
شکم پیش من تنگ بهتر که دل .
چون که آب خوش ندید آن مرغ کور
پیش او کوثر نماید آب شور.
بی تفکر پیش هر داننده هست
آنکه با گردنده گرداننده هست .
دمی پیش دانا به از عالمیست .
|| مجازاً، مذاق :
گفت جوع از صبر چون دو تا شود
نان جو در پیش من حلوا شود.
|| غالب . (انجمن آرا).
- پیش از کسی یا چیزی بودن ، یا از کسی پیش بودن ؛ بر او مقدم بودن . بر او برتری داشتن .
|| مقدم . برتر :
ای نهان گشته در بزرگی خویش
وز بزرگان به کبریا در، پیش .
|| مقابل . در مقابل . در جلو. مواجه . برابر. در برابر. روبروی . پیش روی . مقابل و پشت سر. برابر چشم :
چون جامه ٔ اشن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش
گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش .
صف دشمن ترا ناستد پیش
گر همه آهنین ترا باشد.
می سوری بخواه کآمد رش
مطربان پیش دار و باده بکش .
زیبا نهاده مجلس و خالی گزیده جای
ساز و شراب پیش نهاده رده رده .
چو خوان نهاد نهاری فرو نهد پیشت
چو طبع خویش به خامی چویشمه بی چربو.
دگر گور بنهاددر پیش خویش
که هر باره گوری نهادی به پیش .
بدان مرد داننده اندرز کرد
همی خواسته پیش اوارز کرد.
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش به پایان نشاند.
همی گشت در پیش گردان چین
به سان یکی کوه بر پشت زین .
نباید نهادن دل اندر فریب
که پیش فراز اندر آید نشیب .
چنان شد که گفتی طراز نخ است
و یا پیش آتش نهاده یخ است .
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه
ز کینه جهان پیش چشمش سیاه .
بد آمد بر ایشان ز گفتار بد
بد آید به پیش بد از کار بد.
سپاهش همه خواندند آفرین
همه پیش دادار سر بر زمین .
از ایران سواران پرخاشجوی
همه خسته بودند در پیش اوی .
بسر برش تاج و کمر بر میان
سپه پیش و در دست تیر و کمان .
چرا سرکشی می کنی پیش من
مگر می ندانی کم و بیش من .
به زاری چنین کشته در پیش من
به کینه به کام بداندیش من .
مگر هفتصد مرد آتش پرست
همه پیش آذر برآورده دست .
زمانی شود بر سوی میمنه
گهی برچپ و گاه پیش بنه .
پذیره بیامد به پیشش به جنگ
خروشان و جوشان به سان پلنگ .
مرا خود به گیتی نکوهش بود
همان پیش یزدان پژوهش بود.
همی بود بر پیش یزدان بپای
همی گفت کای داور رهنمای .
چو رستم شنید این سخن خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت .
فرسته چو از پیش ایوان رسید
زمین بوسه داد آفرین گسترید.
چو در پیش او انجمن شد سپاه
ز نام آوران و ز گردان شاه .
گنهکار بهرام خود با سپاه
بیاراست بر پیش ما رزمگاه .
نهادند دینار و گوهرش پیش
بپرسید رودابه از کم و بیش .
ازو دیو سیر آید اندر نبرد
چه یک مرد پیشش ، چه یک دشت مرد.
بدو گفت هفتاد فرسنگ بیش
شما را بیابان و کوهست پیش .
چو گفتار فرزند بشنید شاه
جهان گشت در پیش چشمش سیاه .
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندان که توان ز عود و از چندن .
مکن ای دوست به ما بد نتوان کرد چنین
به حدیثی مرو از پیش و به کنجی منشین .
هیچ سائل نکند از تو سوءالی که نه زود
سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال .
به کوه درشد و اندر نهالگه بنشست
فیلک پیش و به زه کرده نیم لنگ و کمان .
برجاس او به سربر گه باز و گه فراز
چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری .
آمدن امیر مؤید به سیستان و شارستان حصار گرفتن بهاءالدوله پیش وی . (تاریخ سیستان ). خالد... نام بدر از خطبه برافکند و خویشتن را خطبه کرد و سپاه بدر پیش وی آمد و حربی سخت بکردند. (تاریخ سیستان ). زنبیل سپه آورد اندر پیش وی و با عبیداﷲ سپاهی بزرگ بود، حربی سخت بکردند. (تاریخ سیستان ). پیش امیرمسعود زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی ). پیش شیر تنها رفتی و نگذاشتی که کس از غلامان ... وی را یاری دادی . (تاریخ بیهقی ). و هرچند می براندیم ولایتهای با نام بود در پیش ما. (تاریخ بیهقی ).
پیش جان تو سپر کرده ست ایزد تنْت را
تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر.
شیران ز بیم خنجر او حیران
دریا به پیش خاطر او فرغر.
به پیش تیغ دنیا مرد دینی
جز از حکمت نپوشد جوشن و خود.
همی بینم که روز و شب همی گردی به ناکامی
به پیش حادثات من چو گویی پیش چوگانها.
چو توسالار دین و علم گشتی
شود دنیادهی پیش تو ناچار.
بفرمود تا تخت او را بر بالای آن کوشک نهادند و پیش کوشک میدانی چهار فرسنگ خالی کردند. (قصص الانبیاء). پیش خویش زنبورخانه ای دید. (کلیله و دمنه ). همه ٔ نقود خانه پیش چشم من ظاهر آمدی . (کلیله و دمنه ). و هر گاه متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هر آینه مفاتیح آن را به نظر بصیرت بیند و عواقب عزیمت پیش چشم دارد. (کلیله و دمنه ).
به پیش کس از بهر یک خنده ٔ خوش
قد خویش چون ماه نو خم ندارم .
شناسا کن به حکمتهای خویشم
برافکن برقع فکرت ز پیشم .
چون که شد از پیش دیده روی یار
نایبی باید ازومان یادگار.
مرا همچو تو خواب خوش در سرست
ولیکن بیابان به پیش اندرست .
ور نبود دلبر همخوابه پیش
دست توان کرد در آغوش خویش .
نبیند مدعی جز خویشتن را
که دارد پرده ٔ پندار در پیش .
مرهمی بر ریشش نهی و معلومی در پیشش .
پیش آفتاب ذره کجا در حساب آید.
به پیش آینه ٔ دل هر آنچه می دارم
بجز خیال جمالت نمی نماید باز.
آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر
پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود.
|| در برابر. در مقابل (از لحاط زمان ).در آینده :
یکی کار پیش است با درد و رنج
به آغاز رنج و به فرجام گنج .
که امروز روزی بزرگ است پیش
پدید آید اندازه ٔ گرگ و میش .
شما را همه رنج پیش است و ناز
زمانی نشیب و زمانی فراز.
چنین است و کاری بزرگ است پیش
همی سیر گردد دل از جان خویش .
دیگران رفتند و ما هم می رویم
کیست کو را منزلی در پیش نیست .
دست از این حرکت کوتاه کن که واقعه ها در پیش است و دشمن از پس . (سعدی ). || جلو. مقدمه . قدام . اَمام . (منتهی الارب ). مقدم . (لغت ابوالفضل بیهقی ). مقابل پس و دنبال و خلف ووراء . (منتهی الارب ) (دهار) :
به دم لشکرش ناهید و هرمز
به پیش لشکرش بهرام و کیوان .
همی تاختند از پس اردشیر
به پیش اندرون اردوان با وزیر.
به پیش اندرون بود همدان گشسب
که در نی زدی آتش از نعل اسب .
برآمد خروشیدن نای و کوس
به پیش اندر آمد سپهدار طوس .
نیابند مر یکدگر را به تگ
دوان همچو نخجیر از پیش سگ .
همی رفت با ناله و درد شاه
سپهبد به پیش اندرون با سپاه .
که ما ده تنیم این سپاهی بزرگ
به پیش اندرون پهلوانی سترگ .
به پیش سپاه اندرآمد دلیر
بغرید برسان غرنده شیر.
خرد باد جان ترا رهنمون
که راهی دراز است پیش اندرون .
نشستند برزین به فرمان شاه
سپهدار گودرز پیش سپاه .
چو ارجاسب آن دید آمد به پیش
ابا نامداران و مردان خویش .
به برگشتنت پیش در چاه باد
پست باد و بارانت همراه باد.
سر نامدارن جنگیش کرد
که پیش صف آید [یلان سینه ] به روز نبرد.
سپهبدنشست از بر اسب گیو
همی رفت پیش اندرون گیو نیو.
چو بشنید ازو تیز بنهاد روی
پیاده دوان پیش او راه جوی .
سواران جنگ از پس و پیل پیش
همه برگرفته دل از جان خویش .
همی گشت ، بر لب برآورده کف
همی تاخت ، از قلب تا پیش صف .
نشست از بر اسب سالار نیو
پیاده همی رفت از پیش گیو.
شتر بود پیش اندرون پنجصد
همه کرده آن رسم را نامزد.
چو بشنید کآمد پس او سپاه
تهمتن به پیش اندرون کینه خواه .
ز گرد اندرآمد درفش سیاه
سپهدار ترکان بپیش سپاه .
پسر با برادرش پیش اندرون
ابا هر یکی موبدی رهنمون .
به راه رایت او پیشتر بود هر روز
چو پیش رایت کاوس رایت رستم .
برکرده پیش جوزا و زپس بنات نعش
این همچو بادبیزن و آن همچو بابزن .
حاجیان ... می رفتند پیش و اعیان بر اثر ایشان آمدن گرفتند. (تاریخ بیهقی ).
طلایه به پیش اندر ایرانیان
بنه از پس و لشکر اندر میان .
و هر وقتی خواهر را از پس ستاره بنشاندی و خود پیش ساره با جعفربنشستی . (تاریخ برامکه ). سنبک ؛ پیش و مقدم هر چیزی .(منتهی الارب ).
- به پیش ؛ (اصطلاح نظامی ) فرمانی دسته ای از سپاهیان را که به طرف مقابل خویش در حرکت آیند. دستور فرمانده سپاه یا دسته ای از سپاهیان که به سوی جلو گام بردارند.
|| (ص ، اِ) قائد. پیشرو :
بدو گفت گودرز، پرمایه شاه
ترا پیش کرد او بدین بر سپاه .
رجوع به پیشرو و رجوع به پیش کردن شود. || (اِ) مقدمه را نیز گویند چنانکه گویند پیش را دانستی . اراده ٔ آن باشد که این مقدمه را دانستی . (آنندراج ). || (ق ) قبل . پیش از. پیش که . مقدم بر. پیش از آنکه . قبل از آنکه . زودتر از آنکه . جلوتر از آنکه :
توشه ٔ خویش زود ازو بربای
پیش کآیدْت مرگ پای آگیش .
پیش کاین گیتی ما را بزند یا بخورد
ما ملک وار مر او را بزنیم و بخوریم .
پیش از آنکه بر تخت ملک نشسته آید روزی سیرکرد و قصد هرات داشت . (تاریخ بیهقی ). پیش از آنکه نامه ٔ ما (مسعود) بدو (به آلتونتاش ) رسد، حرکت کرده بود و روی به خدمت نهاده . (تاریخ بیهقی ). زود پیش باید گرفت تا پیش از آنکه از هرات برویم این دو نامه گسیل کرده آید. (تاریخ بیهقی ). اسکندر مردی بود محتال و گربز، پیش از آنکه در پیش فور آید حیلتی ساخت . (تاریخ بیهقی ). امیر پیش از آنکه حرکت کرده بود ابوالحسن خلف را... استمالت کرده بود. (تاریخ بیهقی ). بوسهل پیش ، تا از غزنین حرکت کردیم ، وی فسادی کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319).
زآن پیش که در پیش طعام آرم گفتا
کو باده که او در دو جهان تاجور آمد.
بسیار چو توروند و بسیار آیند
بربای نصیب پیش کت بربایند.
پیش کز بختم خزان غم رسید
هم به باغ دل بهاری داشتم .
پیش کآن گوهر تابنده به تابوت کنید
تاب دیده به دو یاقوت و درر باز دهید.
پیش کز آسیب روز بر دو یک افتد صبوح
دیودلی کن بدزد از فلک این یک دو دم .
پیش که یاوه شوند خرد وشاقان چرخ
بر بر گل عارضان ساغر گلگون بیار.
من آن قاصد خود فرستاده ام
کزآن پیش کافکندی افتاده ام .
ازآن پیش بس کن که گویند بس .
ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای
نه به زرق آمده ام تا به ملامت بروم .
خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم .
خنک هوشیاران فرخنده بخت
که پیش از دهل زن ببندندرخت .
|| فجر.سحر. پیش از سپیده دم . (دهار). ثمل ؛ طعام خوردن پیش از نوشیدن شراب . (منتهی الارب ). || قبل . (منتهی الارب ). سابق . درگذشته . به روزگار گذشته . به عهد ماضی . به عهد متقدم . مقابل بعد. دون . (منتهی الارب ). سابقاً. قبلاً. پیشتر. ازپیش ؛ از زمان سابق . پیش از کسی یا چیزی ؛ مقدم بر او. سابق بر او. روزگاری جلوتر از او. قبل از او یا آن :
دریغ فرّ جوانی و عزّ اوی دریغ
عزیز بودم ازین پیش همچنان سپریغ.
که او پیش با شاه ایران چه کرد
ز گردان ایران برآورد گرد.
پدر مرترا پیش ما را سپرد
و زآن پس شد و نام نیکی ببرد.
یکی کاروان شد که کس پیش از آن
ندید و نبد خواسته بیش از آن .
گناهی که باشد کم و بیش ازین
نه بدتر بود آنکه بُد پیش ازین .
یکی سور فرمود کاندر جهان
کسی پیش از آن خود نکرد از مهان .
نه تا چند ماه و نه تا چند روز
که پیش از تو اندیشه شد کینه توز.
جم از پیش دانسته بدکار اوی
خوش آمدش دیدار و گفتار اوی .
راست چون بهر صید خواهی کرد
باز را مسته داد باید پیش .
هر چه تو اندیشه کردی ای ملک از پیش
آنهمه ایزد ترا بداد و ازآن بیش .
وزیران دگر بودند زین پیش
همه دیوان به دیوان رسائل .
همان که بود ازین پیش شاد گونه ٔ من
کنون شده ست دواج تو، ای بدولی فاش .
بسی خسرو نامور پیش ازو
شدستند زی بندر شاریان .
و حرب کردند از پیش نماز دیگر تا وقت برآمدن ... (زین الاخبار). تاریخها دیده ام بسیار که پیش از من کرده اند. (تاریخ بیهقی ). پیش ازین در تاریخ گذشته بیاورده ام دو باب در آن از حدیث این پادشاه بزرگ (تاریخ بیهقی ). چنان نمود که وی امروز ناصحتر و مشفقتر بندگان است و پیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگذاردی یا تدبیری راست کردی . (تاریخ بیهقی ). امیر به بلخ رفت و آن حالها که پیش ازین راندم تمام گشت . (تاریخ بیهقی ). تعدیها رفت از وی که در تاریخ پیش از این بیاورده ام . (تاریخ بیهقی ) .
مگرت وقت رفتن است چنانک
پیش ازین گفت آن بشیر و نذیر.
پانصد سال پیش ازین بودم
پانصد سال بعد ازین باشم .
زمین داد بوسه به آیین پیش
فزود از زمین بوس او قدر خویش .
حکم این طومار ضد حکم آن
پیش ازین کردیم این ضد را بیان .
همین نقش برخوان پس از عهد خویش
که دیدی پس از عهد شاهان پیش .
پیش ازین طایفه ای بودند به صورت پراکنده و به معنی جمع. (سعدی ).
- از پیش ؛در قدیم . درسابق :
به گردوی من نامه ای کرده ام
هم از پیش تیمار او خورده ام .
از آن گشت شادان دل شهریار
که دشمن شد ازپیش بی کارزار.
شنیدستی آن داستان مهان
که از پیش بودند شاه جهان .
هم از پیش ، نان با می آراستی
هم از در برون جام می خواستی .
- از پیش ِ (به اضافت ) ؛ از قبل ِ. مقدم بر. (زپیش مخفف آن ):
زپیش عاشقی بودم توانا
به کار خویشتن بینا و دانا.
احمد ایشان را فرود آورد و آنچه از پیش مرگ خوارزمشاه ساخته بود... به او گفت . (تاریخ بیهقی ) .
|| قبلا. ابتداءَ : پیش قصه ٔ این تضریب بشرح بگویم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). || اول . نخست :
همی باش نزدیک یاران خویش
وی اکنون بیاید همی رو تو پیش .
که گر او نشستی بخون دست پیش
نگه داشتی دین و آئین و کیش
نکردی بخون سرخ ریش سپید
نگشتی ز بوم وز بر ناامید.
همان طوس نوذر از آن بستهید
کجا پیش اسب من اینجا رسید.
|| (ص ) آنکه حق تقدم دارددر بازی ، قبل از پی پیش . سردو [ بفتح دال ] (در تداول مردم قزوین . و پی پیش را در آن شهر «پشت ِ سر دو» گویند). || (ق ) مقدم . بر. برتر به مقدار و مرتبت . سابق به قدر و مکانت . متقدم :
ای بار خدای ملکان همه گیتی
ای از ملکان پیش چو از سال محرم .
گویی محمود بود پیش ز مسعود
نی نی مسعود هست پیش ز محمود.
جوابش داد کزکسهای شاهم
به درگاهش ز پیشان سپاهم .
|| (ص ) سابق . سبقت گرفته . مقابل متأخر. مقابل لاحق . جلوتر :
ز مهدی گرچه روزی چند پیشی
بکش دجال خود مهدی خویشی .
|| (ق ) قبل . زمانی زودتر از زمان معهود. زودتر از موعد مقرر :
حاسدم بر من همی پیشی کند وین زو خطاست
بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین .
وینک بیامده ست به پنجاه روز پیش
جشن سده طلایه ٔ نوروز و نوبهار.
کم گوی و جز از مصلحت خویش مگوی
چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی .
صراف سخن باش و سخن بیش مگو
چیزی که نپرسند تو از پیش مگو.
- پس و پیش (از لحاظ مکان ) ؛ جلو و عقب . مقدم و مؤخر.برابر و دنبال . دم و دم . اَمام و وراء قدّام و خلف .روبرو و پشت سر. قیدوم . قیدام . (منتهی الارب ) :
گشاده نباید که دارید راه
دورویه پس و پیش آن رزمگاه .
به ره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه .
چو پیروز خسرو چنان نامه دید
همه پیش و پس رای خود کامه دید.
در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش ...
تا به پیش و به پس زین براقش ماند
اول و آخر هر ماه از آن گیرد خم .
|| کلمه ٔ پیش مؤخر بر حرف اضافه ٔ «از» آید مستقلاً، در حالت اضافه و افاده ٔ معانی خاص کند چون :
- از پیش ؛ در پیش . در مقابل . در زمان آینده :
گر آزار بابت نبودی ز پیش
ترا دادمی چیز از اندازه بیش .
- از پیش ِ ؛ در پیش ِ. در برابرِ. برابرِ. روبروی :
شکفت لاله تو زیفال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف برنهاده به زیفال .
- || از پیش ِ؛ در مقدمه ٔ. در جلو :
ورا دید از پیش آن لشکرش
به گردون برآورده جنگی سرش .
به لشکرگه آوردش از پیش ِ صف
کشان و ز خون بر لب آورده کف .
- از پیش خویش ؛ برابر روی خویش . مقابل شخص خود : شمشیرها از میانه ٔ نی بیرون کردند و قصد او کردند بالشی از پیش خویش سپر کرد و او را جراحات بسیار کردند. (تاریخ سیستان ).
- امثال :
پیش آتش است و پس دریا ؛ در حق کسی گویند که او را کاری سخت و دشوار افتدو او را هیچ چاره و گزیر نماند. (از آنندراج ). || (ص ) مؤخر و مقدم . سابق و لاحق (از لحاظ زمان ) :
همه را زاد به یک دفعه نه پیشی نه پسی .
پیش و پسی ساخت صف کبریا
پس شعرا آمد و پیش انبیا.
|| و نیز کلمه ٔ پیش و حرف اضافه ٔ از با کلمات و مصادری ترکیب شوند و افاده ٔ معانی خاص کنند چون :
- از پیش برداشتن ؛ از مقابل و پیش روی برگرفتن :
چو آب آمد تیمم نیست در کار
چو روز آمد چراغ از پیش بردار.
- || گریزاندن . منهزم کردن : به یک حمله صف دشمن را از پیش برداشت .
- || از بن برکندن .
- از پیش بردن چیزی ؛ کامیاب گشتن و غالب آمدن و پیروز بگشتن :
دگر به یار جفاکار دل مده سعدی
نمی دهیم و به شوخی همی برند ازپیش .
هر آنک استعانت به درویش برد
اگر بر فریدون زد، از پیش برد.
او اناالحق گفت و کار از پیش برد.
- از پیش بشدن ؛عف . شجو. عتق ؛ از پیش بشدن اسب . (تاج المصادر بیهقی ).
- از پیش بشدن ؛ عف . شجو. عتق ؛ از پش بشدن است . (تاج المصادر بیهقی ).
- از پیش پای کسی برخاستن ؛ به تعظیم او برخاستن . (غیاث ) :
ما خویش را سبک پی دنیا نکرده ایم
از پیش پای باد نخیزد غبار ما.
- از پیش پیش ؛ ترجمه ٔ قدام است ، یعنی پیش پیش . قبل :
آنرا که پیر و دل روشن زبان بود
از پیش پیش مشعل دولت روان بود.
- از پیش چیزی رفتن ؛ ترک آن کردن . از آن شانه خالی کردن . پهلو تهی کردن آنرا:
چون هوادار قدیمم بدهم جان عزیز
نواِرادت نه که از پیش غرامت بروم .
بوص ؛ ازپیش کسی برفتن . (از منتهی الارب ).
- از پیش خود ؛ بی اشارت غیر. بخودی خود. از پیش خود گرفتن چیزی . پرداختن ومشغول شدن به آن بی اشارت دیگری :
از چه خاکی ای دل ویران که از روز ازل
هیچکس از پیش خود نگرفت تعمیر ترا.
- از پیش داشتن ؛ راهنما و پیشرو ساختن :
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کرده ٔ خویش ریش .
- از پیش رفتن ؛ میسور بودن . کفایت شدن . روا گشتن :
ترا که هر چه مراد است می رود از پیش
ز بیمرادی امثال ما چه غم دارد.
- از پیش کسی نرفتن یا از پیش نرفتن کاری کسی را ؛ قادر بر آن نبودن یا نشدن :
چون خدا می خواست از من صدق زفت
خواستش چه سود چون پیشش نرفت .
من ازین باز نیایم که گرفتم در پیش
اگرم می رود از پیش وگر می نرود.
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجائی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود.
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه ٔ رندی و مستی نرود از پیشم .
- از پیش رفتن حرف ؛ کنایه از سبز شدن حرف . بر کرسی نشستن حرف :
ره بی دلیل کم نکند کاروان عقل
در وادیی که حرف من از پیش می رود.
- از پیش کسی بودن ؛ از آن ِ او بودن . برای او بودن . او را بودن :
اگر باز بینم تراشادمان
پر از درد گردد دل بدگمان
از آن پس جز از پیش یزدان پاک
نباشم کز اوی ست امید و باک .
- از پیش کسی و از بر کسی ؛ از طرف او بی تحریک و تعلیم غیر :
دل ما این همه بیداد ز تو چشم نداشت
نیست از پیش خود البته به ایمای کسی .
|| و نیز کلمه ٔ پیش و حرف اضافه ٔ «در» با کلمات مصادری ترکیب شود و افاده ٔ معنی خاص کند چون : در پیش داشتن ؛ عرضه کردن . اظهار داشتن . در معرض قرار دادن :
هزار افسانه از بر بیش دارد
به طنازی یکی در پیش دارد.
- در پیش داشتن مهمی یا کاری ؛ با آن مواجه بودن :
مهمی که در پیش دارم برآر
و گرنه بخواهم ز پروردگار.
بگفتا نیارم شد اینجا مقیم
که درپیش دارم مهمی عظیم .
- در پیش شدن ؛ تقدم . (زوزنی ). اسناف . (منتهی الارب ).
- در پیش کردن ؛ تقدیم . تقدمه . (زوزنی ).
- در پیش گرفتن (چیزی ) ؛ بدان پرداختن . وجهه ٔ همت ساختن :
من ازین باز نیایم که گرفتم در پیش
اگرم می رود از پیش و گر می نرود.
- در پیش نهادن ؛ عرضه کردن :
آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور
عاقبت روز جدائی پس پشت افکندند.
|| و همچنین کلمه ٔ پیش و پیشاوند «فرا» با مصادری ترکیب شود چون :
- فرا پیش داشتن ؛ برابر آوردن . در عرضه گه قرار دادن :
متاعی که در سلّه ٔ خویش داشت
بیاورد و یک یک فرا پیش داشت .
|| و نیز کلمه پیش مؤخر بر کلمات دیگر آید و به تنهائی یا با مصادری به کار رود چون :
- دست پیش داشتن کسی را ؛ ممانعت او کردن :
گفت خاموش هر آنکس که جمالی دارد
هر کجا پای نهد، دست ندارندش پیش .
سر دست بگرفت و پیشش کشید
از آنجایگه پیش خویشش کشید.
گرفتند بازوش با بند تنگ
کشیدند از جای پیش نهنگ .
امیر فرمود، غلامان را تا پیشتر رفتند. (تاریخ بیهقی ) . پیش تخت رفت و عقدی گوهر بدست امیرداد. (تاریخ بیهقی ). بونصر پیش دست امیر بود و دیگر حشم در پیشتر. (تاریخ بیهقی ). رقعه بنمودم ... چون بخواند مرا پیش تخت روان خواندند. (تاریخ بیهقی ) . گفت پیش میا می افتی ، آنقدر رفت که از آنطرف (از آنسو) افتاد. || (به اضافت و بی اضافت ) نزد. نزدیک . مقابل غیاب و غیبت . پهلوی ِ. عند. بَرِ. برابر. در بر. حضور. در حضور. در خدمت :
گفت فردا بکشم او را پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
مرد مزدور اندر آغازید کار
پیش او دستان همی زد بی کیار.
لعل می را ز سرخ خم برکش
در کدو نیمه کن به پیش من آر.
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ .
بتا روزگاری برآید براین
کنم پیش هر کس ترا آفرین .
فغفور بودم و فغ پیش من
فغ رفت و من بماندم فغواره .
یکی زردشت وارم آرزو خاست
که پیشت زند را برخوانم از بر.
همان پرگناهان که پیش تواند
نه تیماردار و نه خویش تواند.
ز بازار پیش سپاه آمدند
دلاور به درگاه شاه آمدند.
فرستاده گویازبان بر گشاد
همه دیده ها پیش او کرد یاد.
بدین داوری پیش داور شویم
به جائی که هر دو برابر شویم .
که از بیم اسپهبد نامور
چگونه گشائیم پیش تو در.
چه نیکوتر از نرّه شیر ژیان
به پیش پدر بر، کمر بر میان .
برفتند یکسر گروها گروه
به پیش سپهدار بر برزکوه .
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده بسر.
نه نیکو بود دست آورده پیش
تهی بازگردانی از پیش خویش .
چنین گفت پس شاه با اردشیر
به پیش بزرگان و پیش دبیر.
زمانی به نخجیر تازیم اسب
زمانی نوان پیش آذر گشسب .
به پیش تو با جان بکوشم به جنگ
چو یابم رهائی ز زندان تنگ .
مگر هفتصد مرد آتش پرست
همه پیش آذر برآورده دست .
به پیش آیدم زود نیزه به دست
که در پیششان نرّه شیر آمده ست .
ترا زین سخن شاد باید شدن
به پیش جهاندار باید شدن .
بفرمود تا پیش آزادگان
ببستند گردان لشکر میان .
چو ایرانیان را دل آمد بجای
ببودند در پیش یزدان بپای .
ز دادار نیکو دهش یاد کن
به پیش کس اندر مگو این سخن .
که رو پیش طلحند و او را بگوی
که بیداد جنگ برادر مجوی .
به پیش پدر شد پر از خون جگر
پراندیشه دل ، پر ز گفتار سر.
بیامد به پیش سیاوش زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین .
بفرمود تا پیش اوآورند
سلیح و ستام و کمر بشمرند.
کزآن پس که من پیش خسرو شدم
به مشکوی زرین او نو شدم .
ز درگاه یکسر به پیش قباد
از آن کار بیداد کردند یاد.
پس اندر نوشتند چینی حریر
ببردندبا مهر پیش وزیر.
نشست از بر تخت زر شهریار
بشد پیش او فرخ اسفندیار.
ز پیش پشنگ آمد افراسیاب
دلی پر ز کینه ، سری پر شتاب .
چو از دشت بنشست آوای کوس
بفرمود تا پیش او رفت طوس .
سپهبد بدو گفت لختی شتاب
بیاوردش از پیش افراسیاب .
همه مهتران پیش موبد شدند
ز هر گونه ای داستانها زدند.
ز پیش جهاندار بیرون شدند
جهاندیدگان دل پر از خون شدند.
بدو گفت قارن که ای شهریار
که آید به پیش تو در کارزار.
چرا تازیان آمدی پیش من
در آن جنگ دیدی کم و بیش من .
قلون گفت شاها پیامست و بس
نخواهم که گویم سخن پیش کس .
بزرگان ایرانیان را بخواند
شنیده همه پیش ایشان براند.
همه گنج بی رنج در پیش تست
همه شادمان بی کم و بیش تست .
ستمگر چرا گشتی ای ماهروی
همه رازها پیش مادربگوی .
به پیشم بدینسان سخنها مگوی
نبینم کسی کایدم روبروی .
همه گنج من سر به سر پیش تست
تو جاوید شادان دل و تندرست .
بگفت این و برخاست پس پیلتن
دژم گشته در پیش آن انجمن .
بفرمود تا شد برادرش پیش
سخن گفت بااو ز اندازه بیش .
پس آن نامه ٔ رای پیروز بخت
بیاورد و بنهاد در پیش تخت .
به سودابه فرمود تا رفت پیش
ستاره شمر گفت گفتار خویش .
ز پیشش بشد پهلوان شادمان
همه نیک بودش به دل در گمان .
که از بهر من بر نخیزی ز گاه
به پیشم پذیره نیایی به راه .
نبشت و نهاد از برش مهر خویش
چو شد خشک همسایه را خواند پیش .
ده و دو هزار آنکه خویش منند
همیشه کمر بسته پیش منند.
ببستند بر پیش خسرو میان
که ما جنگجوئیم از ایرانیان .
نشسته شبی شاه در طیسفون
خردمند موبد به پیش اندرون .
که در پیش قیصر بیارم نشست
چنین نامه ای شاه ایران به دست .
وزآن پس بباشم به پیشش به پای
ز خشم و ز کین آرمش باز جای .
به هر سو همی رفت با رهنمای
منادی گری پیش او در بپای .
پیشت بشمند و بی روان گردند
شیران عرین چو شیر شادروان .
خربزه پیش او نهاد اشن
وز بر او بگشت حالی شاد.
به پیشش بغلتید وامق به خاک
ز خون دلش خاک همرنگ لاک .
خیز تا گل چنیم و لاله چنیم
پیش خسرو بریم و توده کنیم .
دی چو دیوانه برآشفت و به زه کرد کمان
پیش او باز شدن جز به مدارا نتوان .
چه هنر دارم من یا چه شرف دارم من
که چو معشوق نشانده ست مرا پیش مقیم .
پیش من یک بار او شعر یکی دوست بخواند
زآن زمان باز هنوز این دل من پرهسر است .
چون ملک با ملکان مجلس می کرده بود
پیش او بیست هزاران بت نو برده بود.
هر کجا یابی ازین تازه بنفشه ٔ خودروی
همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر.
هره ٔ نرم پیش من بنهاد
هم به سان یکی تله مسکه .
آغاز کرد تا پیش خواجه رود گفت به جان و سر سلطان که پهلوی من روی . (تاریخ بیهقی ). و اکنون به عاجل العال فرزند حاجب را... نواختی تمام ارزانی داشتیم و حاجبی یافت و پیش ما عزیز باشد. (تاریخ بیهقی ) . بوسهل گفت چندان بود که پیش ملک کس نبود، چون تو خداوندآمدی مر او مانند مرا چه زهره و یارای آن بود. (تاریخ بیهقی ). تو پیش ما به کاری با ندیمان ما پیش بایدآمد تا چون وقت باشد ترا نشانده آید. (تاریخ بیهقی ). چون به در سرای افشین رسیدم جمله ٔ حجاب و مرتبه داران پیش من دویدند. (تاریخ بیهقی ).
سزاوار جان بداندیش تو
ببینی چه آرم کنون پیش تو.
ز ما پیشتان نیست بنده کسی
و هست از شما بنده مارا بسی .
تا به پیش یکی دگر فاسق
پیش بهتر رودت فسق و فجور.
آنچه نخواهی که من به پیش تو آرم
پیش من از قول و فعل خویش میاور.
به پیکان سخن بر پیش دانا
زبانت تیری و لبهات سوفار.
چاکران تو همه فرماندهان عالمند
ای همه فرماندهان پیش تو در فرمانبری .
به پیلان گردنکش و گاومیش
سپه راهمی توشه بردند پیش .
گر از راز پوشیده آگاه نیست
جز از راستی پیش او راه نیست .
پیش تو از نور موافق ترند
در پست از سایه منافق ترند.
پیش همه نیکنامی اندوز.
هر که دل پیش دلبری دارد
ریش در دست دیگری دارد.
هر آن کس که عیبش نگویند پیش
هنر داند از جاهلی عیب خویش .
باز آی و مرا بکش که پیشت مردن
خوشتر که پس از تو زندگانی کردن .
گرم عیب گوید بداندیش من
بیا گو ببر نسخه از پیش من .
واجب است آنکه پیش میر و وزیر
پشت را خم کنند و بالا راست .
خار است و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن
سهل است پیش دوستان از دوستان بردن ستم .
پیش یکی از مشایخ گله کردم که فلان به فساد در حق من گواهی داد. (گلستان ). یکی از رفیقان شکایت روزگار مخالف پیش من آورد. (گلستان ).
- امثال :
چونکه صد آمد نود هم پیش ماست .
آدم حسابش را پیش خودش می کند .
حساب خودت را پیش خودت بکن .
- از پیش ؛ از حضور. از نزد :
فرستادگان سپهدار چین
زپیش جهاندار شاه زمین ...
- پیش او رنگی ندارد ؛ یعنی با او برابری نمی تواند کرد. (آنندراج ).
- پیش خودت بماند ؛ یعنی به کسی باز مگوی .
|| زی . سوی . جانب . عند :
گر از راز پوشیده آگاه نیست
جز از راستی پیش او راه نیست .
|| به قیاس ، در مقام مقایسه ؛ پیش فلان . قیاس به فلان :
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نوکرپا.
ای بر سر خوبان جهان بر سرجیک
پیش دهنت ذره نماید خرجیک .
در همه گیتی نگاه کردم و باز آمدم
صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او.
|| پیش ِ؛ به عقیده ٔ. در نظر. نزد :
سراسر جهان پیش او خوار بود.
گر خوار شدم پیش بت خویش روا باد
اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار.
این عن فلان و قال چنان دان که پیش من
آرایش کراسه و تمثال دفترست .
پیشت هنری و دانا گرامی و درم خوار. (از آفرین موبد موبدان شاهان ساسانی را) (از نوروزنامه منسوب به خیام ).
که پیش اهل دل آب حیات در ظلمات
دعای زنده دلان است در شب تاری .
شکم بنده بسیار بینی خجل
شکم پیش من تنگ بهتر که دل .
چون که آب خوش ندید آن مرغ کور
پیش او کوثر نماید آب شور.
بی تفکر پیش هر داننده هست
آنکه با گردنده گرداننده هست .
دمی پیش دانا به از عالمیست .
|| مجازاً، مذاق :
گفت جوع از صبر چون دو تا شود
نان جو در پیش من حلوا شود.
|| غالب . (انجمن آرا).
- پیش از کسی یا چیزی بودن ، یا از کسی پیش بودن ؛ بر او مقدم بودن . بر او برتری داشتن .
|| مقدم . برتر :
ای نهان گشته در بزرگی خویش
وز بزرگان به کبریا در، پیش .
|| مقابل . در مقابل . در جلو. مواجه . برابر. در برابر. روبروی . پیش روی . مقابل و پشت سر. برابر چشم :
چون جامه ٔ اشن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش
گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش .
صف دشمن ترا ناستد پیش
گر همه آهنین ترا باشد.
می سوری بخواه کآمد رش
مطربان پیش دار و باده بکش .
زیبا نهاده مجلس و خالی گزیده جای
ساز و شراب پیش نهاده رده رده .
چو خوان نهاد نهاری فرو نهد پیشت
چو طبع خویش به خامی چویشمه بی چربو.
دگر گور بنهاددر پیش خویش
که هر باره گوری نهادی به پیش .
بدان مرد داننده اندرز کرد
همی خواسته پیش اوارز کرد.
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش به پایان نشاند.
همی گشت در پیش گردان چین
به سان یکی کوه بر پشت زین .
نباید نهادن دل اندر فریب
که پیش فراز اندر آید نشیب .
چنان شد که گفتی طراز نخ است
و یا پیش آتش نهاده یخ است .
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه
ز کینه جهان پیش چشمش سیاه .
بد آمد بر ایشان ز گفتار بد
بد آید به پیش بد از کار بد.
سپاهش همه خواندند آفرین
همه پیش دادار سر بر زمین .
از ایران سواران پرخاشجوی
همه خسته بودند در پیش اوی .
بسر برش تاج و کمر بر میان
سپه پیش و در دست تیر و کمان .
چرا سرکشی می کنی پیش من
مگر می ندانی کم و بیش من .
به زاری چنین کشته در پیش من
به کینه به کام بداندیش من .
مگر هفتصد مرد آتش پرست
همه پیش آذر برآورده دست .
زمانی شود بر سوی میمنه
گهی برچپ و گاه پیش بنه .
پذیره بیامد به پیشش به جنگ
خروشان و جوشان به سان پلنگ .
مرا خود به گیتی نکوهش بود
همان پیش یزدان پژوهش بود.
همی بود بر پیش یزدان بپای
همی گفت کای داور رهنمای .
چو رستم شنید این سخن خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت .
فرسته چو از پیش ایوان رسید
زمین بوسه داد آفرین گسترید.
چو در پیش او انجمن شد سپاه
ز نام آوران و ز گردان شاه .
گنهکار بهرام خود با سپاه
بیاراست بر پیش ما رزمگاه .
نهادند دینار و گوهرش پیش
بپرسید رودابه از کم و بیش .
ازو دیو سیر آید اندر نبرد
چه یک مرد پیشش ، چه یک دشت مرد.
بدو گفت هفتاد فرسنگ بیش
شما را بیابان و کوهست پیش .
چو گفتار فرزند بشنید شاه
جهان گشت در پیش چشمش سیاه .
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندان که توان ز عود و از چندن .
مکن ای دوست به ما بد نتوان کرد چنین
به حدیثی مرو از پیش و به کنجی منشین .
هیچ سائل نکند از تو سوءالی که نه زود
سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال .
به کوه درشد و اندر نهالگه بنشست
فیلک پیش و به زه کرده نیم لنگ و کمان .
برجاس او به سربر گه باز و گه فراز
چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری .
آمدن امیر مؤید به سیستان و شارستان حصار گرفتن بهاءالدوله پیش وی . (تاریخ سیستان ). خالد... نام بدر از خطبه برافکند و خویشتن را خطبه کرد و سپاه بدر پیش وی آمد و حربی سخت بکردند. (تاریخ سیستان ). زنبیل سپه آورد اندر پیش وی و با عبیداﷲ سپاهی بزرگ بود، حربی سخت بکردند. (تاریخ سیستان ). پیش امیرمسعود زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی ). پیش شیر تنها رفتی و نگذاشتی که کس از غلامان ... وی را یاری دادی . (تاریخ بیهقی ). و هرچند می براندیم ولایتهای با نام بود در پیش ما. (تاریخ بیهقی ).
پیش جان تو سپر کرده ست ایزد تنْت را
تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر.
شیران ز بیم خنجر او حیران
دریا به پیش خاطر او فرغر.
به پیش تیغ دنیا مرد دینی
جز از حکمت نپوشد جوشن و خود.
همی بینم که روز و شب همی گردی به ناکامی
به پیش حادثات من چو گویی پیش چوگانها.
چو توسالار دین و علم گشتی
شود دنیادهی پیش تو ناچار.
بفرمود تا تخت او را بر بالای آن کوشک نهادند و پیش کوشک میدانی چهار فرسنگ خالی کردند. (قصص الانبیاء). پیش خویش زنبورخانه ای دید. (کلیله و دمنه ). همه ٔ نقود خانه پیش چشم من ظاهر آمدی . (کلیله و دمنه ). و هر گاه متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هر آینه مفاتیح آن را به نظر بصیرت بیند و عواقب عزیمت پیش چشم دارد. (کلیله و دمنه ).
به پیش کس از بهر یک خنده ٔ خوش
قد خویش چون ماه نو خم ندارم .
شناسا کن به حکمتهای خویشم
برافکن برقع فکرت ز پیشم .
چون که شد از پیش دیده روی یار
نایبی باید ازومان یادگار.
مرا همچو تو خواب خوش در سرست
ولیکن بیابان به پیش اندرست .
ور نبود دلبر همخوابه پیش
دست توان کرد در آغوش خویش .
نبیند مدعی جز خویشتن را
که دارد پرده ٔ پندار در پیش .
مرهمی بر ریشش نهی و معلومی در پیشش .
پیش آفتاب ذره کجا در حساب آید.
به پیش آینه ٔ دل هر آنچه می دارم
بجز خیال جمالت نمی نماید باز.
آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر
پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود.
|| در برابر. در مقابل (از لحاط زمان ).در آینده :
یکی کار پیش است با درد و رنج
به آغاز رنج و به فرجام گنج .
که امروز روزی بزرگ است پیش
پدید آید اندازه ٔ گرگ و میش .
شما را همه رنج پیش است و ناز
زمانی نشیب و زمانی فراز.
چنین است و کاری بزرگ است پیش
همی سیر گردد دل از جان خویش .
دیگران رفتند و ما هم می رویم
کیست کو را منزلی در پیش نیست .
دست از این حرکت کوتاه کن که واقعه ها در پیش است و دشمن از پس . (سعدی ). || جلو. مقدمه . قدام . اَمام . (منتهی الارب ). مقدم . (لغت ابوالفضل بیهقی ). مقابل پس و دنبال و خلف ووراء . (منتهی الارب ) (دهار) :
به دم لشکرش ناهید و هرمز
به پیش لشکرش بهرام و کیوان .
همی تاختند از پس اردشیر
به پیش اندرون اردوان با وزیر.
به پیش اندرون بود همدان گشسب
که در نی زدی آتش از نعل اسب .
برآمد خروشیدن نای و کوس
به پیش اندر آمد سپهدار طوس .
نیابند مر یکدگر را به تگ
دوان همچو نخجیر از پیش سگ .
همی رفت با ناله و درد شاه
سپهبد به پیش اندرون با سپاه .
که ما ده تنیم این سپاهی بزرگ
به پیش اندرون پهلوانی سترگ .
به پیش سپاه اندرآمد دلیر
بغرید برسان غرنده شیر.
خرد باد جان ترا رهنمون
که راهی دراز است پیش اندرون .
نشستند برزین به فرمان شاه
سپهدار گودرز پیش سپاه .
چو ارجاسب آن دید آمد به پیش
ابا نامداران و مردان خویش .
به برگشتنت پیش در چاه باد
پست باد و بارانت همراه باد.
سر نامدارن جنگیش کرد
که پیش صف آید [یلان سینه ] به روز نبرد.
سپهبدنشست از بر اسب گیو
همی رفت پیش اندرون گیو نیو.
چو بشنید ازو تیز بنهاد روی
پیاده دوان پیش او راه جوی .
سواران جنگ از پس و پیل پیش
همه برگرفته دل از جان خویش .
همی گشت ، بر لب برآورده کف
همی تاخت ، از قلب تا پیش صف .
نشست از بر اسب سالار نیو
پیاده همی رفت از پیش گیو.
شتر بود پیش اندرون پنجصد
همه کرده آن رسم را نامزد.
چو بشنید کآمد پس او سپاه
تهمتن به پیش اندرون کینه خواه .
ز گرد اندرآمد درفش سیاه
سپهدار ترکان بپیش سپاه .
پسر با برادرش پیش اندرون
ابا هر یکی موبدی رهنمون .
به راه رایت او پیشتر بود هر روز
چو پیش رایت کاوس رایت رستم .
برکرده پیش جوزا و زپس بنات نعش
این همچو بادبیزن و آن همچو بابزن .
حاجیان ... می رفتند پیش و اعیان بر اثر ایشان آمدن گرفتند. (تاریخ بیهقی ).
طلایه به پیش اندر ایرانیان
بنه از پس و لشکر اندر میان .
و هر وقتی خواهر را از پس ستاره بنشاندی و خود پیش ساره با جعفربنشستی . (تاریخ برامکه ). سنبک ؛ پیش و مقدم هر چیزی .(منتهی الارب ).
- به پیش ؛ (اصطلاح نظامی ) فرمانی دسته ای از سپاهیان را که به طرف مقابل خویش در حرکت آیند. دستور فرمانده سپاه یا دسته ای از سپاهیان که به سوی جلو گام بردارند.
|| (ص ، اِ) قائد. پیشرو :
بدو گفت گودرز، پرمایه شاه
ترا پیش کرد او بدین بر سپاه .
رجوع به پیشرو و رجوع به پیش کردن شود. || (اِ) مقدمه را نیز گویند چنانکه گویند پیش را دانستی . اراده ٔ آن باشد که این مقدمه را دانستی . (آنندراج ). || (ق ) قبل . پیش از. پیش که . مقدم بر. پیش از آنکه . قبل از آنکه . زودتر از آنکه . جلوتر از آنکه :
توشه ٔ خویش زود ازو بربای
پیش کآیدْت مرگ پای آگیش .
پیش کاین گیتی ما را بزند یا بخورد
ما ملک وار مر او را بزنیم و بخوریم .
پیش از آنکه بر تخت ملک نشسته آید روزی سیرکرد و قصد هرات داشت . (تاریخ بیهقی ). پیش از آنکه نامه ٔ ما (مسعود) بدو (به آلتونتاش ) رسد، حرکت کرده بود و روی به خدمت نهاده . (تاریخ بیهقی ). زود پیش باید گرفت تا پیش از آنکه از هرات برویم این دو نامه گسیل کرده آید. (تاریخ بیهقی ). اسکندر مردی بود محتال و گربز، پیش از آنکه در پیش فور آید حیلتی ساخت . (تاریخ بیهقی ). امیر پیش از آنکه حرکت کرده بود ابوالحسن خلف را... استمالت کرده بود. (تاریخ بیهقی ). بوسهل پیش ، تا از غزنین حرکت کردیم ، وی فسادی کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319).
زآن پیش که در پیش طعام آرم گفتا
کو باده که او در دو جهان تاجور آمد.
بسیار چو توروند و بسیار آیند
بربای نصیب پیش کت بربایند.
پیش کز بختم خزان غم رسید
هم به باغ دل بهاری داشتم .
پیش کآن گوهر تابنده به تابوت کنید
تاب دیده به دو یاقوت و درر باز دهید.
پیش کز آسیب روز بر دو یک افتد صبوح
دیودلی کن بدزد از فلک این یک دو دم .
پیش که یاوه شوند خرد وشاقان چرخ
بر بر گل عارضان ساغر گلگون بیار.
من آن قاصد خود فرستاده ام
کزآن پیش کافکندی افتاده ام .
ازآن پیش بس کن که گویند بس .
ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای
نه به زرق آمده ام تا به ملامت بروم .
خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم .
خنک هوشیاران فرخنده بخت
که پیش از دهل زن ببندندرخت .
|| فجر.سحر. پیش از سپیده دم . (دهار). ثمل ؛ طعام خوردن پیش از نوشیدن شراب . (منتهی الارب ). || قبل . (منتهی الارب ). سابق . درگذشته . به روزگار گذشته . به عهد ماضی . به عهد متقدم . مقابل بعد. دون . (منتهی الارب ). سابقاً. قبلاً. پیشتر. ازپیش ؛ از زمان سابق . پیش از کسی یا چیزی ؛ مقدم بر او. سابق بر او. روزگاری جلوتر از او. قبل از او یا آن :
دریغ فرّ جوانی و عزّ اوی دریغ
عزیز بودم ازین پیش همچنان سپریغ.
که او پیش با شاه ایران چه کرد
ز گردان ایران برآورد گرد.
پدر مرترا پیش ما را سپرد
و زآن پس شد و نام نیکی ببرد.
یکی کاروان شد که کس پیش از آن
ندید و نبد خواسته بیش از آن .
گناهی که باشد کم و بیش ازین
نه بدتر بود آنکه بُد پیش ازین .
یکی سور فرمود کاندر جهان
کسی پیش از آن خود نکرد از مهان .
نه تا چند ماه و نه تا چند روز
که پیش از تو اندیشه شد کینه توز.
جم از پیش دانسته بدکار اوی
خوش آمدش دیدار و گفتار اوی .
راست چون بهر صید خواهی کرد
باز را مسته داد باید پیش .
هر چه تو اندیشه کردی ای ملک از پیش
آنهمه ایزد ترا بداد و ازآن بیش .
وزیران دگر بودند زین پیش
همه دیوان به دیوان رسائل .
همان که بود ازین پیش شاد گونه ٔ من
کنون شده ست دواج تو، ای بدولی فاش .
بسی خسرو نامور پیش ازو
شدستند زی بندر شاریان .
و حرب کردند از پیش نماز دیگر تا وقت برآمدن ... (زین الاخبار). تاریخها دیده ام بسیار که پیش از من کرده اند. (تاریخ بیهقی ). پیش ازین در تاریخ گذشته بیاورده ام دو باب در آن از حدیث این پادشاه بزرگ (تاریخ بیهقی ). چنان نمود که وی امروز ناصحتر و مشفقتر بندگان است و پیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگذاردی یا تدبیری راست کردی . (تاریخ بیهقی ). امیر به بلخ رفت و آن حالها که پیش ازین راندم تمام گشت . (تاریخ بیهقی ). تعدیها رفت از وی که در تاریخ پیش از این بیاورده ام . (تاریخ بیهقی ) .
مگرت وقت رفتن است چنانک
پیش ازین گفت آن بشیر و نذیر.
پانصد سال پیش ازین بودم
پانصد سال بعد ازین باشم .
زمین داد بوسه به آیین پیش
فزود از زمین بوس او قدر خویش .
حکم این طومار ضد حکم آن
پیش ازین کردیم این ضد را بیان .
همین نقش برخوان پس از عهد خویش
که دیدی پس از عهد شاهان پیش .
پیش ازین طایفه ای بودند به صورت پراکنده و به معنی جمع. (سعدی ).
- از پیش ؛در قدیم . درسابق :
به گردوی من نامه ای کرده ام
هم از پیش تیمار او خورده ام .
از آن گشت شادان دل شهریار
که دشمن شد ازپیش بی کارزار.
شنیدستی آن داستان مهان
که از پیش بودند شاه جهان .
هم از پیش ، نان با می آراستی
هم از در برون جام می خواستی .
- از پیش ِ (به اضافت ) ؛ از قبل ِ. مقدم بر. (زپیش مخفف آن ):
زپیش عاشقی بودم توانا
به کار خویشتن بینا و دانا.
احمد ایشان را فرود آورد و آنچه از پیش مرگ خوارزمشاه ساخته بود... به او گفت . (تاریخ بیهقی ) .
|| قبلا. ابتداءَ : پیش قصه ٔ این تضریب بشرح بگویم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). || اول . نخست :
همی باش نزدیک یاران خویش
وی اکنون بیاید همی رو تو پیش .
که گر او نشستی بخون دست پیش
نگه داشتی دین و آئین و کیش
نکردی بخون سرخ ریش سپید
نگشتی ز بوم وز بر ناامید.
همان طوس نوذر از آن بستهید
کجا پیش اسب من اینجا رسید.
|| (ص ) آنکه حق تقدم دارددر بازی ، قبل از پی پیش . سردو [ بفتح دال ] (در تداول مردم قزوین . و پی پیش را در آن شهر «پشت ِ سر دو» گویند). || (ق ) مقدم . بر. برتر به مقدار و مرتبت . سابق به قدر و مکانت . متقدم :
ای بار خدای ملکان همه گیتی
ای از ملکان پیش چو از سال محرم .
گویی محمود بود پیش ز مسعود
نی نی مسعود هست پیش ز محمود.
جوابش داد کزکسهای شاهم
به درگاهش ز پیشان سپاهم .
|| (ص ) سابق . سبقت گرفته . مقابل متأخر. مقابل لاحق . جلوتر :
ز مهدی گرچه روزی چند پیشی
بکش دجال خود مهدی خویشی .
|| (ق ) قبل . زمانی زودتر از زمان معهود. زودتر از موعد مقرر :
حاسدم بر من همی پیشی کند وین زو خطاست
بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین .
وینک بیامده ست به پنجاه روز پیش
جشن سده طلایه ٔ نوروز و نوبهار.
کم گوی و جز از مصلحت خویش مگوی
چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی .
صراف سخن باش و سخن بیش مگو
چیزی که نپرسند تو از پیش مگو.
- پس و پیش (از لحاظ مکان ) ؛ جلو و عقب . مقدم و مؤخر.برابر و دنبال . دم و دم . اَمام و وراء قدّام و خلف .روبرو و پشت سر. قیدوم . قیدام . (منتهی الارب ) :
گشاده نباید که دارید راه
دورویه پس و پیش آن رزمگاه .
به ره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه .
چو پیروز خسرو چنان نامه دید
همه پیش و پس رای خود کامه دید.
در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش ...
تا به پیش و به پس زین براقش ماند
اول و آخر هر ماه از آن گیرد خم .
|| کلمه ٔ پیش مؤخر بر حرف اضافه ٔ «از» آید مستقلاً، در حالت اضافه و افاده ٔ معانی خاص کند چون :
- از پیش ؛ در پیش . در مقابل . در زمان آینده :
گر آزار بابت نبودی ز پیش
ترا دادمی چیز از اندازه بیش .
- از پیش ِ ؛ در پیش ِ. در برابرِ. برابرِ. روبروی :
شکفت لاله تو زیفال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف برنهاده به زیفال .
- || از پیش ِ؛ در مقدمه ٔ. در جلو :
ورا دید از پیش آن لشکرش
به گردون برآورده جنگی سرش .
به لشکرگه آوردش از پیش ِ صف
کشان و ز خون بر لب آورده کف .
- از پیش خویش ؛ برابر روی خویش . مقابل شخص خود : شمشیرها از میانه ٔ نی بیرون کردند و قصد او کردند بالشی از پیش خویش سپر کرد و او را جراحات بسیار کردند. (تاریخ سیستان ).
- امثال :
پیش آتش است و پس دریا ؛ در حق کسی گویند که او را کاری سخت و دشوار افتدو او را هیچ چاره و گزیر نماند. (از آنندراج ). || (ص ) مؤخر و مقدم . سابق و لاحق (از لحاظ زمان ) :
همه را زاد به یک دفعه نه پیشی نه پسی .
پیش و پسی ساخت صف کبریا
پس شعرا آمد و پیش انبیا.
|| و نیز کلمه ٔ پیش و حرف اضافه ٔ از با کلمات و مصادری ترکیب شوند و افاده ٔ معانی خاص کنند چون :
- از پیش برداشتن ؛ از مقابل و پیش روی برگرفتن :
چو آب آمد تیمم نیست در کار
چو روز آمد چراغ از پیش بردار.
- || گریزاندن . منهزم کردن : به یک حمله صف دشمن را از پیش برداشت .
- || از بن برکندن .
- از پیش بردن چیزی ؛ کامیاب گشتن و غالب آمدن و پیروز بگشتن :
دگر به یار جفاکار دل مده سعدی
نمی دهیم و به شوخی همی برند ازپیش .
هر آنک استعانت به درویش برد
اگر بر فریدون زد، از پیش برد.
او اناالحق گفت و کار از پیش برد.
- از پیش بشدن ؛عف . شجو. عتق ؛ از پیش بشدن اسب . (تاج المصادر بیهقی ).
- از پیش بشدن ؛ عف . شجو. عتق ؛ از پش بشدن است . (تاج المصادر بیهقی ).
- از پیش پای کسی برخاستن ؛ به تعظیم او برخاستن . (غیاث ) :
ما خویش را سبک پی دنیا نکرده ایم
از پیش پای باد نخیزد غبار ما.
- از پیش پیش ؛ ترجمه ٔ قدام است ، یعنی پیش پیش . قبل :
آنرا که پیر و دل روشن زبان بود
از پیش پیش مشعل دولت روان بود.
- از پیش چیزی رفتن ؛ ترک آن کردن . از آن شانه خالی کردن . پهلو تهی کردن آنرا:
چون هوادار قدیمم بدهم جان عزیز
نواِرادت نه که از پیش غرامت بروم .
بوص ؛ ازپیش کسی برفتن . (از منتهی الارب ).
- از پیش خود ؛ بی اشارت غیر. بخودی خود. از پیش خود گرفتن چیزی . پرداختن ومشغول شدن به آن بی اشارت دیگری :
از چه خاکی ای دل ویران که از روز ازل
هیچکس از پیش خود نگرفت تعمیر ترا.
- از پیش داشتن ؛ راهنما و پیشرو ساختن :
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کرده ٔ خویش ریش .
- از پیش رفتن ؛ میسور بودن . کفایت شدن . روا گشتن :
ترا که هر چه مراد است می رود از پیش
ز بیمرادی امثال ما چه غم دارد.
- از پیش کسی نرفتن یا از پیش نرفتن کاری کسی را ؛ قادر بر آن نبودن یا نشدن :
چون خدا می خواست از من صدق زفت
خواستش چه سود چون پیشش نرفت .
من ازین باز نیایم که گرفتم در پیش
اگرم می رود از پیش وگر می نرود.
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجائی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود.
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه ٔ رندی و مستی نرود از پیشم .
- از پیش رفتن حرف ؛ کنایه از سبز شدن حرف . بر کرسی نشستن حرف :
ره بی دلیل کم نکند کاروان عقل
در وادیی که حرف من از پیش می رود.
- از پیش کسی بودن ؛ از آن ِ او بودن . برای او بودن . او را بودن :
اگر باز بینم تراشادمان
پر از درد گردد دل بدگمان
از آن پس جز از پیش یزدان پاک
نباشم کز اوی ست امید و باک .
- از پیش کسی و از بر کسی ؛ از طرف او بی تحریک و تعلیم غیر :
دل ما این همه بیداد ز تو چشم نداشت
نیست از پیش خود البته به ایمای کسی .
|| و نیز کلمه ٔ پیش و حرف اضافه ٔ «در» با کلمات مصادری ترکیب شود و افاده ٔ معنی خاص کند چون : در پیش داشتن ؛ عرضه کردن . اظهار داشتن . در معرض قرار دادن :
هزار افسانه از بر بیش دارد
به طنازی یکی در پیش دارد.
- در پیش داشتن مهمی یا کاری ؛ با آن مواجه بودن :
مهمی که در پیش دارم برآر
و گرنه بخواهم ز پروردگار.
بگفتا نیارم شد اینجا مقیم
که درپیش دارم مهمی عظیم .
- در پیش شدن ؛ تقدم . (زوزنی ). اسناف . (منتهی الارب ).
- در پیش کردن ؛ تقدیم . تقدمه . (زوزنی ).
- در پیش گرفتن (چیزی ) ؛ بدان پرداختن . وجهه ٔ همت ساختن :
من ازین باز نیایم که گرفتم در پیش
اگرم می رود از پیش و گر می نرود.
- در پیش نهادن ؛ عرضه کردن :
آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور
عاقبت روز جدائی پس پشت افکندند.
|| و همچنین کلمه ٔ پیش و پیشاوند «فرا» با مصادری ترکیب شود چون :
- فرا پیش داشتن ؛ برابر آوردن . در عرضه گه قرار دادن :
متاعی که در سلّه ٔ خویش داشت
بیاورد و یک یک فرا پیش داشت .
|| و نیز کلمه پیش مؤخر بر کلمات دیگر آید و به تنهائی یا با مصادری به کار رود چون :
- دست پیش داشتن کسی را ؛ ممانعت او کردن :
گفت خاموش هر آنکس که جمالی دارد
هر کجا پای نهد، دست ندارندش پیش .