پیرهن
لغتنامه دهخدا
پیرهن . [ رَ/ پیرْ هََ ] (اِ) پیراهن . کرته . قمیص . جامه از پارچه ٔ نازک که زیر دیگر جامه ها بتن پوشند :
کبک پوشیده بتن پیرهن خزّ کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا.
پیرهن در زیر تن پوشی و پوشد هر کسی
پیرهن بر تن ، تو تن پوشی همی بر پیرهن .
چون تو چنین فتنه ٔ پیراهنی
سوده شود پیرهن ار زآهنست .
بفزای قامت خرد و فکرت
مفزای طول پیرهن و پهنا.
مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردنکش
ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش .
وز چه ماندی تو بهر دو چشم نابینا کنون
گر فرستادست سوی تو محمد پیرهن .
اینکه شد زرد و کهن پیرهن جانست
پیرهن باشد جان را و خرد را تن .
دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر
با یکی پیرهن زورقی طرفه بسر.
بی زحمت پیرهن همه سال
از یوسف خویش باشمیمیم .
گر مرا پرسی و چیزی بتو آواز دهد
آن نه خاقانی باشد که بود پیرهنم .
گر همه مملکت و مال جهان جمع کنیم
لیک جز پیرهن گور ز دنیا نبریم .
دیده ای آنکه چون کند باد بگرد پیرهن
بادم و گرد بیخودی پیرهنم دریغ من .
گر پیرهن بدر کنم از شخص ناتوان
بینی که زیر جامه خیالست یاتنم .
بیا که گر بگریبان جان رسد دستم
ز شوق پاره کنم تا به پیرهن چه رسد.
نجس ار پیرهن شبلی و معروف بپوشد
همه دانند که از سگ نتوان شست پلیدی .
بر چهل مرد بود پیرهنی
بلکه چل روح بود در بدنی .
عاقبت تا جامه در برها شدی
گه قبا گه پیرهن گاهی ازار.
چند خواهی پیرهن از بهر تن
تن رها کن تا نخواهی پیرهن .
- از پیرهن کسی آمدن ؛ از نزدیکان و اقربای وی بودن . یک اصل داشتن :
ای شاه چه بود اینکه ترا پیش آمد
دشمنت هم از پیرهن خویش آمد
از محنتها محنت توبیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد.
(علی مکی ترانه ساز. از تاریخ بیهقی ص 75 چ فیاض ).
- ازرق پیرهن ؛ کبودجامه . صوفی . صوفی دورغین و مرائی :
یا مرو با یار ازرق پیرهن
یا بکش بر خانمان انگشت نیل .
- از شادی در پیرهن یا در پوست نگنجیدن ؛ سخت شاد شدن . انبساط بسیار یافتن .
- پارساپیرهن ؛ ظاهرالصلاح ، آنکه باطن جز از ظاهر دارد، آنکه درون ناپاک با برون پاک پوشیده دارد؛ پارسای دورغین و مرائی :
بنزدیک من شبرو راهزن
به از فاسق پارساپیرهن .
- پیراهن ِ خون آلود بر سر چوب کردن ؛ دادخواهی کردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 339).
- در پیرهن نگنجیدن ؛ انبساط بسیار داشتن :
پرده بردار و برهنه گو که من
می نگنجم با صنم در پیرهن .
- در یک پیرهن بودن ؛ سخت گستاخ و صمیمی بودن :
راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن
زفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام .
کبک پوشیده بتن پیرهن خزّ کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا.
پیرهن در زیر تن پوشی و پوشد هر کسی
پیرهن بر تن ، تو تن پوشی همی بر پیرهن .
چون تو چنین فتنه ٔ پیراهنی
سوده شود پیرهن ار زآهنست .
بفزای قامت خرد و فکرت
مفزای طول پیرهن و پهنا.
مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردنکش
ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش .
وز چه ماندی تو بهر دو چشم نابینا کنون
گر فرستادست سوی تو محمد پیرهن .
اینکه شد زرد و کهن پیرهن جانست
پیرهن باشد جان را و خرد را تن .
دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر
با یکی پیرهن زورقی طرفه بسر.
بی زحمت پیرهن همه سال
از یوسف خویش باشمیمیم .
گر مرا پرسی و چیزی بتو آواز دهد
آن نه خاقانی باشد که بود پیرهنم .
گر همه مملکت و مال جهان جمع کنیم
لیک جز پیرهن گور ز دنیا نبریم .
دیده ای آنکه چون کند باد بگرد پیرهن
بادم و گرد بیخودی پیرهنم دریغ من .
گر پیرهن بدر کنم از شخص ناتوان
بینی که زیر جامه خیالست یاتنم .
بیا که گر بگریبان جان رسد دستم
ز شوق پاره کنم تا به پیرهن چه رسد.
نجس ار پیرهن شبلی و معروف بپوشد
همه دانند که از سگ نتوان شست پلیدی .
بر چهل مرد بود پیرهنی
بلکه چل روح بود در بدنی .
عاقبت تا جامه در برها شدی
گه قبا گه پیرهن گاهی ازار.
چند خواهی پیرهن از بهر تن
تن رها کن تا نخواهی پیرهن .
- از پیرهن کسی آمدن ؛ از نزدیکان و اقربای وی بودن . یک اصل داشتن :
ای شاه چه بود اینکه ترا پیش آمد
دشمنت هم از پیرهن خویش آمد
از محنتها محنت توبیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد.
(علی مکی ترانه ساز. از تاریخ بیهقی ص 75 چ فیاض ).
- ازرق پیرهن ؛ کبودجامه . صوفی . صوفی دورغین و مرائی :
یا مرو با یار ازرق پیرهن
یا بکش بر خانمان انگشت نیل .
- از شادی در پیرهن یا در پوست نگنجیدن ؛ سخت شاد شدن . انبساط بسیار یافتن .
- پارساپیرهن ؛ ظاهرالصلاح ، آنکه باطن جز از ظاهر دارد، آنکه درون ناپاک با برون پاک پوشیده دارد؛ پارسای دورغین و مرائی :
بنزدیک من شبرو راهزن
به از فاسق پارساپیرهن .
- پیراهن ِ خون آلود بر سر چوب کردن ؛ دادخواهی کردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 339).
- در پیرهن نگنجیدن ؛ انبساط بسیار داشتن :
پرده بردار و برهنه گو که من
می نگنجم با صنم در پیرهن .
- در یک پیرهن بودن ؛ سخت گستاخ و صمیمی بودن :
راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن
زفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام .