پیره زن
لغتنامه دهخدا
پیره زن . [ رَ/ رِ ] (اِ مرکب ) پیرزن . مقابل پیره مرد. رجوع به پیرزن شود: پوشیده مشرفان داشت از قبیل غلامان و فراشان و پیره زنان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116). از آن پیره زن حلواها و خوردنیها آرزو کردند. (تاریخ بیهقی ).
چراغ پیره زن گر خوش نسوزد
فتیله برکشد تا برفروزد.
نبینی برق کآهن را بسوزد
چراغ پیره زن چون برفروزد.
دام یتیمان نبود دامنت
بارکش پیره زنان گردنت .
چون پیره زنیست کز گرانی
مرگش طلبی زرش ستانی .
هر کنیزی که شه خریدی زود
پیره زن در گزاف دیدی سود.
که گفت پیره زن از میوه میکند پرهیز
دروغ گفت که دستش نمیرسد به ثمار .
فرشته ای که وکیلست بر خزاین باد
چه غم خورد که بمیرد چراغ پیره زنی .
چراغ پیره زن گر خوش نسوزد
فتیله برکشد تا برفروزد.
نبینی برق کآهن را بسوزد
چراغ پیره زن چون برفروزد.
دام یتیمان نبود دامنت
بارکش پیره زنان گردنت .
چون پیره زنیست کز گرانی
مرگش طلبی زرش ستانی .
هر کنیزی که شه خریدی زود
پیره زن در گزاف دیدی سود.
که گفت پیره زن از میوه میکند پرهیز
دروغ گفت که دستش نمیرسد به ثمار .
فرشته ای که وکیلست بر خزاین باد
چه غم خورد که بمیرد چراغ پیره زنی .