پیرمرد
لغتنامه دهخدا
پیرمرد. [ م َ ] (اِ مرکب ) شیخ . سالخورده . کهنسال . بپیری رسیده . مقابل پیرزن :
یکی پیرمرد است بر سان شیر
نگردد ز جنگ و ز پیکار سیر.
چنان شد که دینار بر سر بطشت
اگر پیرمردی ببردی بدشت
نکردی بدینار او کس نگاه
ز نیک اختر روز وز داد شاه .
زن و کودک و پیرمردان براه
برفتند گریان بنزدیک شاه .
عاشقی را، چه جوان چه پیرمرد
عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد.
ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد
طلب ده درم سنگ فانیذ کرد.
جوانی فرارفت کای پیرمرد
چه در کنج حسرت نشینی بدرد.
یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم
ز پیران مردم شناس قدیم .
پیرمردی لطیف در بغداد
دختر خود بکفشدوزی داد.
ز نخوت برو التفاتی نکرد
جوان سربرآورد کای پیرمرد.
جوانی ز ناسازگاری جفت
بر پیرمردی بنالید و گفت .
پیرمردی ز نزع می نالید
پیرزن صندلش همی مالید.
پیرمردی جهان دیده در آن کاروان بود. (گلستان ).
یکی پیرمرد است بر سان شیر
نگردد ز جنگ و ز پیکار سیر.
چنان شد که دینار بر سر بطشت
اگر پیرمردی ببردی بدشت
نکردی بدینار او کس نگاه
ز نیک اختر روز وز داد شاه .
زن و کودک و پیرمردان براه
برفتند گریان بنزدیک شاه .
عاشقی را، چه جوان چه پیرمرد
عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد.
ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد
طلب ده درم سنگ فانیذ کرد.
جوانی فرارفت کای پیرمرد
چه در کنج حسرت نشینی بدرد.
یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم
ز پیران مردم شناس قدیم .
پیرمردی لطیف در بغداد
دختر خود بکفشدوزی داد.
ز نخوت برو التفاتی نکرد
جوان سربرآورد کای پیرمرد.
جوانی ز ناسازگاری جفت
بر پیرمردی بنالید و گفت .
پیرمردی ز نزع می نالید
پیرزن صندلش همی مالید.
پیرمردی جهان دیده در آن کاروان بود. (گلستان ).