پیرزن
لغتنامه دهخدا
پیرزن . [ زَ ] (اِ مرکب ) زن سالخورده . شیخه . عجوزه . پیرزال . زن کهنسال . مقابل پیرمرد :
پس ار ژاژ و خوهل آوری پیش من
همت خوهل پاسخ دهد پیرزن .
سبک پیرزن سوی خانه [چاکر] دوید
برهنه به اندام او درمخید.
اندرآمد مرد با زن چرب چرب
پیرزن [گنده پیر] از خانه بیرون شد به ترب .
چنان سیر گشتم ز شاه اردوان
که از پیرزن طبع مرد جوان .
بخندید ازان پیرزن شاه و گفت
که این داستانها نشاید نهفت .
یکی پیرزن مایه دار ایدرست
که گویی مگر دیده ٔ اخترست .
جوان شد حکیم ما، جوانمرد دل فراخ
یکی پیرزن خرید بیک مشت سیم ماخ .
شوی ناکرده چو حوران جنان باشی
نه چنان پیرزنان و کهنان باشی .
این جهان پیرزنی سخت فریبنده است
نشود مرد خردمند خریدارش .
چو حورا که آراست این پیرزن را
همان کس که آراست پیرار و پارش .
بیرون شد پیرزن پی سبزه
و آورد پژند چیده برتریان .
انگار خروس پیرزن را
بر پایه ٔ نردبان ببینم .
این پیرزن ز دانه ٔ دل میدهد سپند
تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش .
تا همان پیرزن دوا بشناخت .
پیرزن وار از دوا بنواخت .
گیرم که خروس پیرزن را
یا مؤذن کوی را عسس برد.
پیرزنی را ستمی درگرفت
دست زد و دامن سنجر گرفت .
کان پیرزن بلارسیده
دور از تو بهم نهاد دیده .
وزان دنبه که آمد پیه پرورد
چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد.
پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتمش ای مامک دیرینه روز.
نکردی درین روز بر من جفا
که تو شیرمردی و من پیرزن .
خرابی کندمرد شمشیرزن
نه چندانکه آه دل پیرزن .
پیرمردی ز نزع می نالید
پیرزن صندلش همی مالید.
چه سود آفرین بر سر انجمن
پس چرخه نفرین کنان پیرزن .
که گر جستم از دست این شیرزن
من و کنج ویرانه ٔ پیرزن .
از فتنه ٔ پیرزن بپرهیز
چون پنبه ٔ نرم از آتش تیز.
هرملة؛ بی خرد گردیدن پیرزن از پیری . (منتهی الارب ). جحرظ؛ پیرزن کلان سال .
پس ار ژاژ و خوهل آوری پیش من
همت خوهل پاسخ دهد پیرزن .
سبک پیرزن سوی خانه [چاکر] دوید
برهنه به اندام او درمخید.
اندرآمد مرد با زن چرب چرب
پیرزن [گنده پیر] از خانه بیرون شد به ترب .
چنان سیر گشتم ز شاه اردوان
که از پیرزن طبع مرد جوان .
بخندید ازان پیرزن شاه و گفت
که این داستانها نشاید نهفت .
یکی پیرزن مایه دار ایدرست
که گویی مگر دیده ٔ اخترست .
جوان شد حکیم ما، جوانمرد دل فراخ
یکی پیرزن خرید بیک مشت سیم ماخ .
شوی ناکرده چو حوران جنان باشی
نه چنان پیرزنان و کهنان باشی .
این جهان پیرزنی سخت فریبنده است
نشود مرد خردمند خریدارش .
چو حورا که آراست این پیرزن را
همان کس که آراست پیرار و پارش .
بیرون شد پیرزن پی سبزه
و آورد پژند چیده برتریان .
انگار خروس پیرزن را
بر پایه ٔ نردبان ببینم .
این پیرزن ز دانه ٔ دل میدهد سپند
تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش .
تا همان پیرزن دوا بشناخت .
پیرزن وار از دوا بنواخت .
گیرم که خروس پیرزن را
یا مؤذن کوی را عسس برد.
پیرزنی را ستمی درگرفت
دست زد و دامن سنجر گرفت .
کان پیرزن بلارسیده
دور از تو بهم نهاد دیده .
وزان دنبه که آمد پیه پرورد
چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد.
پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتمش ای مامک دیرینه روز.
نکردی درین روز بر من جفا
که تو شیرمردی و من پیرزن .
خرابی کندمرد شمشیرزن
نه چندانکه آه دل پیرزن .
پیرمردی ز نزع می نالید
پیرزن صندلش همی مالید.
چه سود آفرین بر سر انجمن
پس چرخه نفرین کنان پیرزن .
که گر جستم از دست این شیرزن
من و کنج ویرانه ٔ پیرزن .
از فتنه ٔ پیرزن بپرهیز
چون پنبه ٔ نرم از آتش تیز.
هرملة؛ بی خرد گردیدن پیرزن از پیری . (منتهی الارب ). جحرظ؛ پیرزن کلان سال .