پیرایه
لغتنامه دهخدا
پیرایه . [ را ی َ / ی ِ ] (اِمص ) آرایش و زیور باشد از طرف نقصان همچون سرتراشیدن و اصلاح کردن و شاخهای زیادتی درخت را بریدن . (برهان ). || (اِ) پیراهه . (شرفنامه ). حلی . حلیة. (دهار). تهویل . سنیح . (منتهی الارب ). زینت وآرایش زنان . (صحاح الفرس ). آنچه زرگران برای زینت زنان سازند از خلخال و دست برنجن و طوق و یاره و گردن بند و بازوبند و امثال آن . زیب . زینت . زیور. آرایش : و مرده را [مردم روس ] با هرچه با خویشتن دارد از جامه و پیرایه بگور فرونهند. (حدود العالم ).
ز فرمان او هیچگونه مگرد
تو پیرایه دان بند بر پای مرد.
ز دانش چو جان ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست .
خرد بر دل خویش پیرایه کرد
برنج تن ازمردمی مایه کرد.
کنون زود پیرایه بگشا ز روی
بپیش پدر شو بزاری بموی .
بهایی ز جامه ز پیرایه ها
فروشم ز مردم بود مایه ها.
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای .
چو آن جامه های گرانمایه دید
هم از دست رودابه پیرایه دید.
به ایران که دید از بنه سایه ام
اگر سایه و تاج و پیرایه ام .
از ایشان جز او دخت خاتون نبود
بپیرایه و رنگ و افسون نبود.
زپیرایه و جامه و سیم و زر
ز دیبا و دینار و خز و گهر.
دگر گفت بر مرد پیرایه چیست
و زین نیکوییها گرانمایه کیست .
کجا نامور گاو پرمایه بود
که بایسته بر تنش پیرایه بود.
همان گاو پرمایه کم دایه بود
ز پیکرتنش همچو پیرایه بود.
به پیرایه ٔ زرد و سرخ و سپید
مرا کردی از برگ گل ناامید.
کتایون بی اندازه پیرایه داشت
ز یاقوت وهر گوهری مایه داشت .
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای .
بدین حجره رودابه پیرایه خواست
همان گوهران گران مایه خواست .
بدو گفت رودابه پیرایه چیست
بجای سرمایه بی مایه چیست .
با سهم تو آن را که حاسد تست
پیرایه کمندست و جلد کمرا.
زینت دولت بازآمد و پیرایه ٔ ملک
تا کند ملک و ولایت چو بهشت آبادان .
سلطان یمین دولت و پیرایه ٔ ملوک
محمود امین ملت و آرایش امم .
پیل پی خسته ٔ صمصام تو بیند اندام
شیر پیرایه ٔ اسبان تو بیند چنگال .
رونق دولت بازآمد و پیرایه ٔ ملک
پیش ازین کار چنان دیدی اکنون بنگر.
ای تازه بهار سخت پدرامی
پیرایه ٔ دهر و زیور عصری .
پیرایه ٔ عالم تویی فخر بنی آدم تویی
داناتر از رستم تویی در کار جنگ و تعبیه .
الا ای مرو پیرایه ٔ خراسان
مدار این خون و این پتیاره آسان .
چاکرپیشه را پیرایه ٔ بزرگتر راستی است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 81). اگر رای عالی بیند ایشان را نگاه داشته آید که پیرایه ٔ ملک پیران باشند. (تاریخ بیهقی ص 54).
جهان نوعروسی گرانمایه شد
شهی تاجش و داد پیرایه شد.
پیام آورش مژده را پایه بود
خرد را سخنهاش پیرایه بود.
ترا پیرایه از دانش پدیدست
که باب خلد را دانش کلیدست .
خردمند از تواضع مایه گیرد
بزرگی از کرم پیرایه گیرد.
نیکوترین پیراهن شرم است . (تحفةالملوک ).
پیرایه چرا بنددت ای مه دایه
نورست مه دو هفته را پیرایه .
بزرگان چون با زنی ... نزدیکی خواستندی کمر زرین بر میان بستندی و زنرا فرمودندی تا پیرایه بر خویشتن کردی ، گفتندی چون چنین کنی فرزند دلاورآید. (نوروزنامه ). روزی در خانه [زنرا] جامه های دیبایش پوشانیدند و پیرایه های زر و جوهر بر او بستند و گفتند ما ترا بشوهر خواهیم داد. (نوروزنامه ). و جواهر از معادن بیرون آورد و پیرایه ها همه او [طهمورث ] ساخت . (نوروزنامه ). مردم ... نخست ترا بازرهانند پس به پیرایه پردازند. (کلیله و دمنه ). زاغ ... زنیرا دید که پیرایه بر گوشه ٔ بام نهاده بود. (کلیله و دمنه ). نظر بر پیرایه ٔ گشاده افکنی . (کلیله و دمنه ). زاغ پیرایه در ربود. (کلیله و دمنه ). مهابت خاموشی ملک را پیرایه ٔ نفیس است . (کلیله و دمنه ). آن دیگری که از پیرایه ٔ خرد عاطل نبود با خود گفت غفلت کردم . (کلیله و دمنه ). و هر معنی که از پیرایه ٔ سیاست کلی و حلیه ٔحکمت اصلی عاطل باشد اگر کسی خواهد که بلباس عاریتی آنرا بیاراید بهیچ تکلف جمال نگیرد. (کلیله و دمنه ). دو کار از عزایم پادشاهان بدیع و غریب نماید حلیت سر بر پای بستن و پیرایه ٔ پای در سر آویختن . (کلیله و دمنه ).
زلف بی آرام او پیرایه ٔ مهرست و ماه
چشم خون آشام او سرمایه ٔ سحرست و فن .
این عروس خاطر بنده که صد گنج گهر
از سزاواری برو پیرایه و زیور سزد.
قصه چکنم ، بر دم با خانه چنان ماه
آن ماه که پیرایه ٔ شمس و قمر آمد.
باشد پیرایه ٔ پیران خرد.
بهتر از گوهر تو دست قضا
هیچ پیرایه بر زمانه نبست .
از خلق یوسفیش بپیرانه سر جهان
پیرایه ٔ جمال زلیخا برافکند.
سخن پیرایه ٔ کهنه است و طبع من مطراگر
مرا بنمای استادی کزینسان کهنه آراید.
زمصری و رومی و چینی پرند
برآراست پیرایه ٔ ارجمند.
چو شیرین بازدید آن دختران را
ز مه پیرایه داد آن اختران را.
بفال فرخ و پیرایه ٔ نو
نهاده خسروانی تخت خسرو.
پس آنگه ماه را پیرایه بربست
نقاب آفتاب از سایه بربست .
سعادت خواجه تاش سایه ٔ تو
صلاح از جمله ٔ پیرایه ٔ تو.
پیرایه ٔ تست رویمالم .
عزیزا هر دو عالم سایه ٔ تست
بهشت و دوزخ از پیرایه ٔ تست .
حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد
علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند.
آنهمه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد.
یکی شخص از آن جمله در سایه ای
بگردن بر از حله پیرایه ای .
تو آن دُرّ مکنون یکدانه ای
که پیرایه ٔ سلطنت خانه ای .
که زشتست پیرایه بر شهریار
دل شهری از ناتوانی فکار.
ملک را همین خلق پیرایه بس
که راضی نگردد به آزار کس .
هیچ پیرایه زیادت نکند حسن ترا
هیچ مشاط نیاراید از این خوبترت .
منکر بحرست و گوهرهای او
کی بود حیوان درو پیرایه جو.
چند روزست تا سلطان اشارت فرمودست که چندین پیرایه از جهت مطاربه معد کنیم . (جهانگشای جوینی ).
گنجینه ٔ دل متاع دردست
پیرایه ٔ عشق روی زردست .
در باغ چو شد باد صبا دایه ٔ گل
بربست مشاطه وار پیرایه ٔ گل .
مطرب امشب چنگ غم رایکدمی سازی نکرد
شاهد اندوه را پیرایه از نازی نکرد.
- امثال :
مثل پیرایه ٔ زنان است . (از مجموعه ٔ امثال طبع هند).
درج ؛ دوک دان و طبله ٔ زنان که پیرایه و جواهر در وی نهند. حلی مقرص ؛ پیرایه ٔ گرد همچون کلیچه . خضاض ؛ اندک پیرایه . تغتغه ؛ آواز پیرا. (منتهی الارب ). متحلی ، باپیرایه . (دهار). هسهسة؛ آواز کردن زره و پیرایه . وضح ، پیرایه از سیم . تهویل ؛ خود را بلباس و پیرایه آراستن . (منتهی الارب ). توشح ، اتشاح ؛ پیرایه درافکندن (گویا فقط بطور حمائل و وشاح ). تحلی ؛ پیرایه برکردن . (تاج المصادر). رجوع به بی پیرایه و بی پیرایگی شود. || رکوئی که زرگران بدان پیرایه را روشن کنند. || ساختن و پرداختن . (برهان ). || صفت .
ز فرمان او هیچگونه مگرد
تو پیرایه دان بند بر پای مرد.
ز دانش چو جان ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست .
خرد بر دل خویش پیرایه کرد
برنج تن ازمردمی مایه کرد.
کنون زود پیرایه بگشا ز روی
بپیش پدر شو بزاری بموی .
بهایی ز جامه ز پیرایه ها
فروشم ز مردم بود مایه ها.
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای .
چو آن جامه های گرانمایه دید
هم از دست رودابه پیرایه دید.
به ایران که دید از بنه سایه ام
اگر سایه و تاج و پیرایه ام .
از ایشان جز او دخت خاتون نبود
بپیرایه و رنگ و افسون نبود.
زپیرایه و جامه و سیم و زر
ز دیبا و دینار و خز و گهر.
دگر گفت بر مرد پیرایه چیست
و زین نیکوییها گرانمایه کیست .
کجا نامور گاو پرمایه بود
که بایسته بر تنش پیرایه بود.
همان گاو پرمایه کم دایه بود
ز پیکرتنش همچو پیرایه بود.
به پیرایه ٔ زرد و سرخ و سپید
مرا کردی از برگ گل ناامید.
کتایون بی اندازه پیرایه داشت
ز یاقوت وهر گوهری مایه داشت .
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای .
بدین حجره رودابه پیرایه خواست
همان گوهران گران مایه خواست .
بدو گفت رودابه پیرایه چیست
بجای سرمایه بی مایه چیست .
با سهم تو آن را که حاسد تست
پیرایه کمندست و جلد کمرا.
زینت دولت بازآمد و پیرایه ٔ ملک
تا کند ملک و ولایت چو بهشت آبادان .
سلطان یمین دولت و پیرایه ٔ ملوک
محمود امین ملت و آرایش امم .
پیل پی خسته ٔ صمصام تو بیند اندام
شیر پیرایه ٔ اسبان تو بیند چنگال .
رونق دولت بازآمد و پیرایه ٔ ملک
پیش ازین کار چنان دیدی اکنون بنگر.
ای تازه بهار سخت پدرامی
پیرایه ٔ دهر و زیور عصری .
پیرایه ٔ عالم تویی فخر بنی آدم تویی
داناتر از رستم تویی در کار جنگ و تعبیه .
الا ای مرو پیرایه ٔ خراسان
مدار این خون و این پتیاره آسان .
چاکرپیشه را پیرایه ٔ بزرگتر راستی است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 81). اگر رای عالی بیند ایشان را نگاه داشته آید که پیرایه ٔ ملک پیران باشند. (تاریخ بیهقی ص 54).
جهان نوعروسی گرانمایه شد
شهی تاجش و داد پیرایه شد.
پیام آورش مژده را پایه بود
خرد را سخنهاش پیرایه بود.
ترا پیرایه از دانش پدیدست
که باب خلد را دانش کلیدست .
خردمند از تواضع مایه گیرد
بزرگی از کرم پیرایه گیرد.
نیکوترین پیراهن شرم است . (تحفةالملوک ).
پیرایه چرا بنددت ای مه دایه
نورست مه دو هفته را پیرایه .
بزرگان چون با زنی ... نزدیکی خواستندی کمر زرین بر میان بستندی و زنرا فرمودندی تا پیرایه بر خویشتن کردی ، گفتندی چون چنین کنی فرزند دلاورآید. (نوروزنامه ). روزی در خانه [زنرا] جامه های دیبایش پوشانیدند و پیرایه های زر و جوهر بر او بستند و گفتند ما ترا بشوهر خواهیم داد. (نوروزنامه ). و جواهر از معادن بیرون آورد و پیرایه ها همه او [طهمورث ] ساخت . (نوروزنامه ). مردم ... نخست ترا بازرهانند پس به پیرایه پردازند. (کلیله و دمنه ). زاغ ... زنیرا دید که پیرایه بر گوشه ٔ بام نهاده بود. (کلیله و دمنه ). نظر بر پیرایه ٔ گشاده افکنی . (کلیله و دمنه ). زاغ پیرایه در ربود. (کلیله و دمنه ). مهابت خاموشی ملک را پیرایه ٔ نفیس است . (کلیله و دمنه ). آن دیگری که از پیرایه ٔ خرد عاطل نبود با خود گفت غفلت کردم . (کلیله و دمنه ). و هر معنی که از پیرایه ٔ سیاست کلی و حلیه ٔحکمت اصلی عاطل باشد اگر کسی خواهد که بلباس عاریتی آنرا بیاراید بهیچ تکلف جمال نگیرد. (کلیله و دمنه ). دو کار از عزایم پادشاهان بدیع و غریب نماید حلیت سر بر پای بستن و پیرایه ٔ پای در سر آویختن . (کلیله و دمنه ).
زلف بی آرام او پیرایه ٔ مهرست و ماه
چشم خون آشام او سرمایه ٔ سحرست و فن .
این عروس خاطر بنده که صد گنج گهر
از سزاواری برو پیرایه و زیور سزد.
قصه چکنم ، بر دم با خانه چنان ماه
آن ماه که پیرایه ٔ شمس و قمر آمد.
باشد پیرایه ٔ پیران خرد.
بهتر از گوهر تو دست قضا
هیچ پیرایه بر زمانه نبست .
از خلق یوسفیش بپیرانه سر جهان
پیرایه ٔ جمال زلیخا برافکند.
سخن پیرایه ٔ کهنه است و طبع من مطراگر
مرا بنمای استادی کزینسان کهنه آراید.
زمصری و رومی و چینی پرند
برآراست پیرایه ٔ ارجمند.
چو شیرین بازدید آن دختران را
ز مه پیرایه داد آن اختران را.
بفال فرخ و پیرایه ٔ نو
نهاده خسروانی تخت خسرو.
پس آنگه ماه را پیرایه بربست
نقاب آفتاب از سایه بربست .
سعادت خواجه تاش سایه ٔ تو
صلاح از جمله ٔ پیرایه ٔ تو.
پیرایه ٔ تست رویمالم .
عزیزا هر دو عالم سایه ٔ تست
بهشت و دوزخ از پیرایه ٔ تست .
حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد
علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند.
آنهمه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد.
یکی شخص از آن جمله در سایه ای
بگردن بر از حله پیرایه ای .
تو آن دُرّ مکنون یکدانه ای
که پیرایه ٔ سلطنت خانه ای .
که زشتست پیرایه بر شهریار
دل شهری از ناتوانی فکار.
ملک را همین خلق پیرایه بس
که راضی نگردد به آزار کس .
هیچ پیرایه زیادت نکند حسن ترا
هیچ مشاط نیاراید از این خوبترت .
منکر بحرست و گوهرهای او
کی بود حیوان درو پیرایه جو.
چند روزست تا سلطان اشارت فرمودست که چندین پیرایه از جهت مطاربه معد کنیم . (جهانگشای جوینی ).
گنجینه ٔ دل متاع دردست
پیرایه ٔ عشق روی زردست .
در باغ چو شد باد صبا دایه ٔ گل
بربست مشاطه وار پیرایه ٔ گل .
مطرب امشب چنگ غم رایکدمی سازی نکرد
شاهد اندوه را پیرایه از نازی نکرد.
- امثال :
مثل پیرایه ٔ زنان است . (از مجموعه ٔ امثال طبع هند).
درج ؛ دوک دان و طبله ٔ زنان که پیرایه و جواهر در وی نهند. حلی مقرص ؛ پیرایه ٔ گرد همچون کلیچه . خضاض ؛ اندک پیرایه . تغتغه ؛ آواز پیرا. (منتهی الارب ). متحلی ، باپیرایه . (دهار). هسهسة؛ آواز کردن زره و پیرایه . وضح ، پیرایه از سیم . تهویل ؛ خود را بلباس و پیرایه آراستن . (منتهی الارب ). توشح ، اتشاح ؛ پیرایه درافکندن (گویا فقط بطور حمائل و وشاح ). تحلی ؛ پیرایه برکردن . (تاج المصادر). رجوع به بی پیرایه و بی پیرایگی شود. || رکوئی که زرگران بدان پیرایه را روشن کنند. || ساختن و پرداختن . (برهان ). || صفت .