پیراهن
لغتنامه دهخدا
پیراهن . [ هََ ] (اِ) پیراهان . پیرهن . پیرهند. جامه ٔ نیم تنه ای که زیر لباس بر بدن پوشند. قمیص . (منتهی الارب ). کرته . سربال . (دهار). جبه . سربلة. جلباب . (منتهی الارب ) :
همی تنگ شد دوکدان بر تنش
چو مشک سیه گشت پیراهنش .
خنک در جهان مرد برتر منش
که پاکی و شرمست پیراهنش .
که هر دو ز یک بیخ و پیراهنیم
ببیشی چرا تخمها برکنیم .
بزد چنگ و بدرید پیراهنش
درخشان شد آن لعل زیبا تنش .
جهان را بلی کدخدایی بجست
که پیراهن داد پوشد نخست .
بدردهمی پیش پیراهنش
درخشان شود آتش اندر تنش .
بخاک اندر افکنده پر خون تنت
زمین بستر و گور پیراهنت .
چو پیراهن زرد پوشید روز
سوی باختر گشت گیتی فروز.
بینداخت پیراهن مشک رنگ
چو یاقوت شد چهر گیتی برنگ .
کنون کار پیش آمدت سخت باش
بهر کار پیراهن بخت باش .
زمین پوشد از نور پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا.
فرستاده رفتی سوی دشمنش
که بشناختی راز پیراهنش .
یکی زرد پیراهن مشکبوی
بپوشید و گلنارگون کرد روی .
زره بود بر تنش پیراهنش
کله ترگ بود و قبا جوشنش .
برو آستین هم ز پیراهن است .
پیراهن لولویی برنگ کامه
وان کفش دریده و بسر بر لامه .
پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد پیراهن ملکی از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر، اندر آن حکمتست ایزدی . (تاریخ بیهقی ).
دانم ازین دشمن بدخو که هیچ
زو نشود خالی پیراهنم .
صبا از خاطرت بوئی بگل داد
ز شادی چند پیراهن بیفروز.
خیاط روزگار ببالای هیچکس
پیراهنی ندوخت که آنرا قبا نکرد.
چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش
چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش .
لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز
پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند.
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی .
جنتت جامه ٔ پاکست و عذابت دوزخ
هست پیراهن چرکین چو ضمیر اشرار.
روده ٔ نرم ستان از جهت پیراهن
کانچه در زیر بود نرم به از استظهار.
- امثال :
مثل پیراهن تن کسی بودن .
مثل پیراهن عثمان .
مثل پیراهن عمر .
هر که یک پیراهن بیش از تو دارد، با او دست و گریبان مشو .
غلالة؛ پیراهن کوتاه . ملاتب ؛ پیراهنهای کهنه . (منتهی الارب ). تجبیب ؛ پیراهن را جیب کردن . (تاج المصادر). ادراع ؛ پیراهن پوشیدن زن . اقمصة؛ پیراهنها. تقمص ؛ پیراهن پوشیدن . (منتهی الارب ) (دهار). تقمیص ؛ پیراهن پوشانیدن . (منتهی الارب ). پیراهن درپوشیدن . (تاج المصادر). سربلة؛ پیراهن پوشاندن . (دهار). ایتتاب ؛ پیراهن بی آستین پوشیدن زن . (تاج المصادر). بقیرة؛ پیراهن بی آستین . هفهاف ؛ پیراهن نیک شفاف . هفاف ؛ پیراهن تنگ شفاف و براق و درخشنده و سبک . هرمولة؛ خرقه ٔ پاره که از دامن پیراهن کهنه شکافته گردد. فروج ؛ پیراهن طفلان از پس شکافته . علقة؛ پیراهنی است بی آستین ؛ جبه ، نوعی از پیراهن . جوب ؛ گریبان کردن پیراهن را. دجة؛ گویک پیراهن . قمیص سنبلانی ؛ پیراهن دراز و فراخ . تدایع؛ پیراهن پوشانیدن زن را. درع المراءة؛ پیراهن زن . دراعة؛ پیراهن فراخ . قرقل ؛ پیراهن زنان . خیلع، خیعل ؛ پیراهن بی آستین . (منتهی الارب ). صاحب آنندراج گوید: با لفظ بر تن دوختن و در بر کردن و قبا کردن و کشیدن و کندن مستعمل است و مطلع از تشبیهات اوست . || کلمه ٔپیراهن با کلماتی ترکیب یا بکلماتی اضافه شود و یا مضاف الیه قرار گیرد چون : زیر پیراهن ، پیراهن بخت :
چنین گفت [رستم ] کای جوشن کارزار
برآسودی از جنگ یک روزگار
کنون کار پیش آمدت سخت باش
به هر کار پیراهن بخت باش .
- پیراهن آبی کردن ؛ کنایه از لباس ماتم پوشیدن . (آنندراج ) :
هستی جاوید باشد ماتم خود داشتن
خضر پیراهن بمرگ خویش آبی میکند.
- پیراهن بر قد کسی بریدن ؛ بر اندام او راست کردن :
لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز
پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند.
- پیراهن سیمابی ؛ سفید. (آنندراج ) :
چون سحر پیراهن خاکست سیمابی ز اشک
چون فلک آئینه ٔ مهرست زنگاری ز آه .
- پیراهن فانوس ؛ جامه ٔ فانوس .
- پیراهن قبا کردن ؛ چاک کردن پیراهن . چاک زدن وپاره کردن پیراهن . (برهان ). رجوع به پیرهن قبا کردن شود :
پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند.
- پیراهن کاغذی . رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- پیراهن کعبه ؛ جامه ٔ کعبه :
انداخته گاه فارغ از دیر
پیراهن کعبه بربت دیر.
- پیراهن مراد ؛ پیراهن که زنان روز بیست و هفتم رمضان با پول کدیه خرند و میان دو نماز ظهر و عصر در مسجد دوزندو بر تن کنند برآمدن حاجتی را.
همی تنگ شد دوکدان بر تنش
چو مشک سیه گشت پیراهنش .
خنک در جهان مرد برتر منش
که پاکی و شرمست پیراهنش .
که هر دو ز یک بیخ و پیراهنیم
ببیشی چرا تخمها برکنیم .
بزد چنگ و بدرید پیراهنش
درخشان شد آن لعل زیبا تنش .
جهان را بلی کدخدایی بجست
که پیراهن داد پوشد نخست .
بدردهمی پیش پیراهنش
درخشان شود آتش اندر تنش .
بخاک اندر افکنده پر خون تنت
زمین بستر و گور پیراهنت .
چو پیراهن زرد پوشید روز
سوی باختر گشت گیتی فروز.
بینداخت پیراهن مشک رنگ
چو یاقوت شد چهر گیتی برنگ .
کنون کار پیش آمدت سخت باش
بهر کار پیراهن بخت باش .
زمین پوشد از نور پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا.
فرستاده رفتی سوی دشمنش
که بشناختی راز پیراهنش .
یکی زرد پیراهن مشکبوی
بپوشید و گلنارگون کرد روی .
زره بود بر تنش پیراهنش
کله ترگ بود و قبا جوشنش .
برو آستین هم ز پیراهن است .
پیراهن لولویی برنگ کامه
وان کفش دریده و بسر بر لامه .
پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد پیراهن ملکی از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر، اندر آن حکمتست ایزدی . (تاریخ بیهقی ).
دانم ازین دشمن بدخو که هیچ
زو نشود خالی پیراهنم .
صبا از خاطرت بوئی بگل داد
ز شادی چند پیراهن بیفروز.
خیاط روزگار ببالای هیچکس
پیراهنی ندوخت که آنرا قبا نکرد.
چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش
چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش .
لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز
پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند.
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی .
جنتت جامه ٔ پاکست و عذابت دوزخ
هست پیراهن چرکین چو ضمیر اشرار.
روده ٔ نرم ستان از جهت پیراهن
کانچه در زیر بود نرم به از استظهار.
- امثال :
مثل پیراهن تن کسی بودن .
مثل پیراهن عثمان .
مثل پیراهن عمر .
هر که یک پیراهن بیش از تو دارد، با او دست و گریبان مشو .
غلالة؛ پیراهن کوتاه . ملاتب ؛ پیراهنهای کهنه . (منتهی الارب ). تجبیب ؛ پیراهن را جیب کردن . (تاج المصادر). ادراع ؛ پیراهن پوشیدن زن . اقمصة؛ پیراهنها. تقمص ؛ پیراهن پوشیدن . (منتهی الارب ) (دهار). تقمیص ؛ پیراهن پوشانیدن . (منتهی الارب ). پیراهن درپوشیدن . (تاج المصادر). سربلة؛ پیراهن پوشاندن . (دهار). ایتتاب ؛ پیراهن بی آستین پوشیدن زن . (تاج المصادر). بقیرة؛ پیراهن بی آستین . هفهاف ؛ پیراهن نیک شفاف . هفاف ؛ پیراهن تنگ شفاف و براق و درخشنده و سبک . هرمولة؛ خرقه ٔ پاره که از دامن پیراهن کهنه شکافته گردد. فروج ؛ پیراهن طفلان از پس شکافته . علقة؛ پیراهنی است بی آستین ؛ جبه ، نوعی از پیراهن . جوب ؛ گریبان کردن پیراهن را. دجة؛ گویک پیراهن . قمیص سنبلانی ؛ پیراهن دراز و فراخ . تدایع؛ پیراهن پوشانیدن زن را. درع المراءة؛ پیراهن زن . دراعة؛ پیراهن فراخ . قرقل ؛ پیراهن زنان . خیلع، خیعل ؛ پیراهن بی آستین . (منتهی الارب ). صاحب آنندراج گوید: با لفظ بر تن دوختن و در بر کردن و قبا کردن و کشیدن و کندن مستعمل است و مطلع از تشبیهات اوست . || کلمه ٔپیراهن با کلماتی ترکیب یا بکلماتی اضافه شود و یا مضاف الیه قرار گیرد چون : زیر پیراهن ، پیراهن بخت :
چنین گفت [رستم ] کای جوشن کارزار
برآسودی از جنگ یک روزگار
کنون کار پیش آمدت سخت باش
به هر کار پیراهن بخت باش .
- پیراهن آبی کردن ؛ کنایه از لباس ماتم پوشیدن . (آنندراج ) :
هستی جاوید باشد ماتم خود داشتن
خضر پیراهن بمرگ خویش آبی میکند.
- پیراهن بر قد کسی بریدن ؛ بر اندام او راست کردن :
لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز
پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند.
- پیراهن سیمابی ؛ سفید. (آنندراج ) :
چون سحر پیراهن خاکست سیمابی ز اشک
چون فلک آئینه ٔ مهرست زنگاری ز آه .
- پیراهن فانوس ؛ جامه ٔ فانوس .
- پیراهن قبا کردن ؛ چاک کردن پیراهن . چاک زدن وپاره کردن پیراهن . (برهان ). رجوع به پیرهن قبا کردن شود :
پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند.
- پیراهن کاغذی . رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- پیراهن کعبه ؛ جامه ٔ کعبه :
انداخته گاه فارغ از دیر
پیراهن کعبه بربت دیر.
- پیراهن مراد ؛ پیراهن که زنان روز بیست و هفتم رمضان با پول کدیه خرند و میان دو نماز ظهر و عصر در مسجد دوزندو بر تن کنند برآمدن حاجتی را.