پیرانه
لغتنامه دهخدا
پیرانه . [ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) منسوب به پیر. چون پیر :
کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او
زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند.
پیرانه گریست بر جوانیش
خون ریخت بر آب زندگانیش .
جهان بر جوانان جنگ آزمای
رها کن فروکش تو پیرانه پای .
برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت .
|| در پیری .
- پند پیرانه ؛ رای پیرانه ، خردمندانه . نصیحتی و رأیی بر تجربه استوار :
یکی پند پیرانه بشنو ز من
ایا نامور رستم پیلتن .
نیا چون شنید از نبیره سخن
یکی رای پیرانه افکند بن .
زین دبیری مباش غافل هیچ
پند پیرانه از پدر بپذیر.
پدر کز من روانش باد پرنور
مرا پیرانه پندی داد مشهور.
شبانی با پدر گفت ای خردمند
مرا تعلیم ده پیرانه یک پند.
یکی پند پیرانه بشنو ز سعدی
که بختت جوان باد و جاهت ممجد.
جهاندیده ٔ پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد.
مرا پیرانه پندی داد وبگذشت .
- امثال :
کاهلی را یک کار فرما صد پند پیرانه بشنو .
کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او
زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند.
پیرانه گریست بر جوانیش
خون ریخت بر آب زندگانیش .
جهان بر جوانان جنگ آزمای
رها کن فروکش تو پیرانه پای .
برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت .
|| در پیری .
- پند پیرانه ؛ رای پیرانه ، خردمندانه . نصیحتی و رأیی بر تجربه استوار :
یکی پند پیرانه بشنو ز من
ایا نامور رستم پیلتن .
نیا چون شنید از نبیره سخن
یکی رای پیرانه افکند بن .
زین دبیری مباش غافل هیچ
پند پیرانه از پدر بپذیر.
پدر کز من روانش باد پرنور
مرا پیرانه پندی داد مشهور.
شبانی با پدر گفت ای خردمند
مرا تعلیم ده پیرانه یک پند.
یکی پند پیرانه بشنو ز سعدی
که بختت جوان باد و جاهت ممجد.
جهاندیده ٔ پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد.
مرا پیرانه پندی داد وبگذشت .
- امثال :
کاهلی را یک کار فرما صد پند پیرانه بشنو .