پیر
لغتنامه دهخدا
پیر. (ص ،اِ) شیخ . شیخه . سالخورده . کلان سال . مسن . معمر. زرّ. مشیخه . (دهار). مقابل جوان . بزادبرآمده . دردبیس . فارض . اشیب . (منتهی الارب ). کهام . ج ، پیران :
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو [ او ] مرا بکرد جوان .
شدم پیر بدینسان و تو هم خودنه جوانی
مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی .
داد پیغام بسراندر عیار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا
کاین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت .
برهاناد ازوایزد دادار مرا.
من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی بالاد.
برآنند کاندر ستخر اردشیر
کهن گشت و شد بخت برناش پیر.
همه مر گراییم پیر و جوان
بگیتی نماند کسی جاودان .
توانا بود هر که دانا بود
بدانش دل پیر برنا بود.
در آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر.
براندیش کان پیر لهراسب را
پرستنده و باب گشتاسب را.
کس از نامدارانْش پاسخ نداد
مگر پیر گشته دلاور قباد.
برفتند هرکس که بد در سرای
مرآن پیر را سرشکستند وپای .
کسی سام یل را نیارست گفت
که فرزند پیر آمد از خوب جفت .
اگرچه گوی سرو بالا بود
جوانی کند پیر کانا بود.
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر.
بدیشان نگه کرد شاه اردشیر
دل مرد برنا شد از رنج پیر.
نگه کرد فرزانه ملاح پیر
ببالا و چهر و بر اردشیر.
چو آگاهی آمد بآزادگان
بر پیر گودرز کشوادگان .
بدو گفت طوس ای سپهدار پیر
چه گویی سخنهای نادلپذیر.
مگر مرد با دانش و یاد گیر
چه نیکوتر از مرد دانا و پیر.
پیری و درازی و خشک شنجی
گویی بگه آلوده لتره غنجی .
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو.
از دهان تو همی آید غساک
پیر گشتی ریخت مویت از هباک .
مادرتان پیرگشت و پشت بخم کرد
موی سر او سپید گشت و رخش زرد.
چون نگه کرد بدان دختر کان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
گفتم همی چه گویی ای هیز گلخنی
گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی .
پیرست و حق خدمت دارد. (تاریخ بیهقی ص 369). ما پیران اگر عمر بیابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی ص 393). من پیر شده ام و از من اینکار بهیچ حال نیاید. (تاریخ بیهقی ).
... طمع پیر و جوان باز چو شیطان رجیم .
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان ...
با چنین پیران لابل که جوانان چنین ...
سپهبد برآمد بر آن تیغ کوه
بشد نزد آن پیر دانشپژوه .
بخندید بر پیر و بر دردمند.
خروشید و گفتامرا خیر خیر
به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
گفت نه پیر و نه جوان میان این هر دو. (قصص الانبیاء ص 119).
چو پیر گشتی و بیدار گشتی ای نادان
ترش بود پس هفتاد ناز و الغنجار.
جز بتدبیر پیر کار مکن
پیر دانش نه پیر چرخ کهن .
گه با چهار پیر زبان کرده در دهن
گه با دو طفل در دهن افکنده ریسمان .
جوان گر بدانش بود بی نظیر
نیاز آیدش هم بگفتار پیر.
در خانقاه باغ نه صادر نه واردست
تا پیر بنیه گشت حریف گران برف .
مراگناه نباشد نظر بروی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی .
فضله ٔ مکارم ایشان به ارامل و پیران و اقارب و جیران میرسد. (گلستان ).
بشنو که من نصیحت پیران شنیده ام
بیش از تو خلق دیده و پیش از تو دیده ام .
ندیدم چنین گنج و ملک و سریر
که وقفست بر طفل برنا و پیر.
وای از آن پیران طفل ناادیب
گشته از قوت بلای هر لبیب .
من پیر سال و ماه نیم ، یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر ازان شدم .
پیرمردی زن جوان میخواست
گفتمش ترک این هوس خوشتر.
بکش مگذار کاین سگ پیر گردد
که چون شد پیر غافل گیر گردد؟
غنج ؛ پیر کلانسال . شیخ غاس ؛ پیر فانی . ناقةٌ متهدمه ؛ ناقه ٔ پیر فانی . اهمام ؛ سخت پیر شدن . همة، هم ؛ پیر فانی . همامة، همومة، انهمام ؛ پیر فانی . هلوف ؛ پیر کلان سال . تهریم ؛ پیر خرف گردانیدن . هرب ؛ پیر کلان سال گردیدن . اهرام ؛ پیر و کلان سال گردانیدن . هصو؛ پیر شدن . قرة؛ پیر سالخورده . ریبال ؛ پیر ناتوان . قنسر، قنسری ؛ پیر دیرینه . جلجاب ؛ پیر زفت . نهبل ، نهبلة؛پیر کلانسال . شهیر؛ مرد پیر. جرضم ؛ پیر بر جای مانده از لاغری و سخت پیر. شیخ کنع؛ پیر درترنجیده اندام . اجراز؛ بوقت مردن رسیدن پیر. تخجیة؛ پشت خم کردن پیر.نعثل ؛ پیر گول . مسبه ، مسبوه ؛ پیر خرف . لبخ ؛ پیر بزرگ سال گردیدن . هرم ؛ سخت پیر. هدم ؛ پیر سالخورده . دردح ؛ پیر فانی . قذعمیل ؛ پیر کهنسال . خدّب ؛ مرد پیر. دبور؛ پیر شدن مرد. شاسف ؛ پیر پوست بر استخوان خشک شده .تبتیة؛ پیر و ضعیف گردیدن . هدّ؛ پیر گردیدن . ادلهنان ؛ پیر شدن . ذرء؛ پیر گردیدن . ذقن ؛ پیر فانی . رجل ٌ اذرء؛ مرد پیر. عسیف ؛ پیر فانی . عنجش ؛ پیرفانی یا ترنجیده پوست . عنجل ؛ پیری که از کمی و برهنگی گوشت استخوانش برآمده باشد. (منتهی الارب ).
- امثال :
مثل پیر بیخواب .
پیری نداری پیری بخر .
پیران پیرایه ٔ ملکند .
صاحب آنندراج گوید: سال آزمای ، کهن ، پالوده مغز از صفات اوست و اطلاق آن بر اشجار و شراب و غیره بنا بر مواقع استعمال است مثل لفظ جوان :
از آتش هر چنار پیرش
در تاب و تب آسمان چو شیرش .
صاحب قاموس کتاب مقدس گوید: پیر معروف است اشخاص پیرو سالخورده در میان عبرانیان و سایر اقوام محترم و معزز بوده اند. (ایوب 12:12 و 15:10). و جوانان در حین ورود پیران میبایست برپا شوند. (لاویان : 19:32). و اگر کسی نسبت بپیران بی احترامی و هتک حرمت می نمود مورد ملامت و سرزنش و محکوم بمجازات بود (تثنیه 28:50 مراثی ارمیا 5:12) و البته پیران نیز تکالیف مخصوصه نسبت بجوانان داشتند که میبایست مجری دارند و حکمتی که از تجربه تحصیل شود بسیار گرانبهاست (اول پادشاهان 12: 1 - 16. ایوب 32:7) مقابل تکالیف کلیسا و بعبارت اخری تکالیف دولت و ملت در ایام عهد عتیق و جدید بعهده ٔ پیران موکول بود. (قاموس کتاب مقدس ).
- پیران دولت ؛ بزرگان دولت : بیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگذارد. (تاریخ بیهقی ص 334). اکنون خوارزمشاه پیر دولت است آنچه رفت در باید گذاشت . (تاریخ بیهقی ص 355).
- پیران قوم ؛ قدماء آنان . سالخوردگان و معمرین آنان : سه تن از پیران کهن تر داناتر سوی یعقوب ننگریستند. (تاریخ بیهقی ص 248).
- پیران ناحیه یا کشور ؛ بزرگان آنجا. سالخوردگان بوم و بر :
من مرید دم پیران خراسانم از آنک
شهسواران را جولان بخراسان یابم .
|| دیرینه . قدیم . کهن .کهنه . سالیان بر او گذشته :
چنین است کردار این چرخ پیر
چه با اردوان و چه با اردشیر.
سفیده چو پیدا شد از چرخ پیر
چو زر آب شد روی دریای قیر.
بیار ای بت کشمیر شراب کهن و پیر
بده پُرّ و تهی گیر که مان ننگ و نبردست .
ای که بر خیره همی دعوی بیهوده کنی
که فلان بودست از یاران دیرینه و پیر.
ساقی نبید پیر ده اکنون که شد جوان
این باغ پیر گشته بعمر جوان گل .
|| مراد. مرشد. شیخ . (دهار). دلیل . پیشوا. امام . آنکه خود راهنماست و مرشد و راهنما ندارد. دستگیر. قطب . پیر طریقت . مقابل مرید. مقابل سالک ، پیشوای طریقت صوفیه . امام و پیشوای صوفیان . شیخ تصوف :
کسی کو پی رهبر وپیر گردد
ره راست او راست از خلق یکسر.
هیچ خصمی را این شغل نیاموزد خصم
هیچ صوفی را این کار نفرماید پیر.
خاطر من بگه نظم سخن
خانقاهیست پر از پیر و مرید.
پیری که پیر هفت فلک زیبدش مرید
میری که میر هشت جنان شایدش غلام .
آن پیر ما که صبح لقائیست خضرنام
هر صبح بوی چشمه ٔخضر آیدش ز کام .
وآن پیر کو خلیفه کتاب دل منست
چون صبحگاه سر بمناجات برگشاد.
گر مریدی چنانک رانندت
برهی رو که پیر خوانندت .
نقل است که او را نشان دادند که فلان جای پیر[ ی ] بزرگست از دور جای بدیدن او شد. (تذکرةالاولیاء عطار). پس میان خضر و او بسی سخن برفت و پیر او خضر بود علیه السلام که او را در این کار کشیده بود باذن اﷲ تعالی . (تذکرةالاولیاء عطار).
هر که هست از فقیه و پیر و مرید
وز زبان آوران پاک نفس .
گر ز پیش خود برانی چون سگ از مسجدسرا
سر ز حکمت برنگیرم چون مرید از حکم پیر.
از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد. گلستان چ یوسفی ص 155). یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را میگفت . (گلستان ).
مریدی گفت پیری را چکنم کز خلایق
برنج اندرم از بس که بزیارتم همی آیند.
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد.
سر ز حیرت بدر میکده ها برکردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود.
- امثال :
بطفلی خدمت پیری نکردم
به پیری خدمت طفلم ضروریست .
پیرنمی پرد، مریدان می پرانند .
پیر میسازد مریدان دسته می نهند .
پیر من خس است اعتقاد من بس است .
بی پیر مرو تو در خرابات
هرچند سکندر زمانی .
|| مرشد و راهنما پیش زردشتیان . || پیغمبر در تداول یهودان ایران : به پیرم موسی .
- بی پیر ؛ که بر راهی استوار نیست :
با شراب تازه زاهد ترشروئی میکند
کو جوانمردی که سازد کار این بی پیر را.
- پیرخر ؛ بزادآمده . فرتوت از کهنسالی : اگر پیرخر بار نکشد راه برد. (تاریخ سیستان ).
- پیرسر ؛ سالخورد. سپیدموی سر از پیری :
که هرگز کس اندر جهان آن ندید
نه از پیر سر کاردانان شنید.
- پیر کفتار ؛ زنی سالخورده و زشت اندرون ؟
- پیرگبر ؛ پیر بی دین .
- گنده پیر ؛ قشعة. (منتهی الارب ). قندفیر .
وینم کهن گشته گنده پیر گران
دل مامی چگونه برباید.
تا تو بدین فسونش ببر گیری
این گنده پیر جادوی رعنا را.
این گنده پیر را ز کجا عنبر
پشکیست خشک ناقه ٔ تاتارش .
چه گویی که پوشیده این جامه ها را
همان گنده پیری چوکفتار دارد.
شفشلیق ؛ گنده پیر فروهشته گوشت سست اعضا. (منتهی الارب ).
|| و نیز در معنی سالخورده و هم در معنای مرید و پیشوا مضاف کلمات مخلتفه واقع شود چون : پیر تعلیم :
دل من پیر تعلیم است و من طفل زباندانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش .
- پیر خرد :
شاه ملک بین بصبح پرده برانداخته
پیر خرد بین بمی خرقه درانداخته .
- پیر چرخ و پیران چرخ یا فلک :
پیران هفت چرخ بمعلوم هشت خلد
یک ژنده ٔدوتایی او را خریده اند.
کوس چون صومعه ٔ پیر ششم چرخ کزو
بانگ شش دانه ٔ تسبیح ثریا شنوند.
بر سر این حکمنامه مهر نبندد
پیر ششم چرخ در قضای صفاهان .
- پیر خوش سیما ؛ مجازاً دنیا و روزگار :
ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه
چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما.
- پیر دِیر . رجو ع به پیر دیر در ردیف خودشود.
- پیر عشق :
پیر عشق آنجا بعرسی پاره میکرد آسمان
من نصیبه شانه دانی بی کمان آورده ام .
- پیر میخانه . رجوع به این کلمه در ردیف خود شود :
پیر میخانه همی خواند معمائی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن .
- پیر میکده . رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- پیر می فروش . رجوع به این کلمه در ردیف خود شود :
دی پیر می فروش که ذکرش بخیر باد
گفتا صبوح نوش و غم دل ببر ز یاد.
- پیر دین :
بدل بد رجوع تو کان پیر دین را
بجزاستقامت عصایی نیابی .
- پیر مبارک قدم ؛ پیر خجسته پی :
بفرمود تا مهتران خدم
بخواندند پیر مبارک قدم .
- پیر محله . رجوع به این کلمه در ردیف خودشود :
عالم شهر گو مرا وعظ مکن که نشنوم
پیر محله گو مرا توبه مده که بشکنم .
- پیر مرند ؛ پیری و مرادی مقیم شهر مرند بعهد خاقانی یا پیش از وی :
حکم حق رانش چون قاضی خوی
نطق دستانش چون پیر مرند.
- پیر مغان . رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- پیر هری ؛ خواجه عبداﷲ انصاری . رجوع به پیر هری و رجوع به عبداﷲ انصاری شود.
|| پیر و پیغمبر. رجوع به این کلمه درردیف خود شود.
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو [ او ] مرا بکرد جوان .
شدم پیر بدینسان و تو هم خودنه جوانی
مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی .
داد پیغام بسراندر عیار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا
کاین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت .
برهاناد ازوایزد دادار مرا.
من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی بالاد.
برآنند کاندر ستخر اردشیر
کهن گشت و شد بخت برناش پیر.
همه مر گراییم پیر و جوان
بگیتی نماند کسی جاودان .
توانا بود هر که دانا بود
بدانش دل پیر برنا بود.
در آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر.
براندیش کان پیر لهراسب را
پرستنده و باب گشتاسب را.
کس از نامدارانْش پاسخ نداد
مگر پیر گشته دلاور قباد.
برفتند هرکس که بد در سرای
مرآن پیر را سرشکستند وپای .
کسی سام یل را نیارست گفت
که فرزند پیر آمد از خوب جفت .
اگرچه گوی سرو بالا بود
جوانی کند پیر کانا بود.
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر.
بدیشان نگه کرد شاه اردشیر
دل مرد برنا شد از رنج پیر.
نگه کرد فرزانه ملاح پیر
ببالا و چهر و بر اردشیر.
چو آگاهی آمد بآزادگان
بر پیر گودرز کشوادگان .
بدو گفت طوس ای سپهدار پیر
چه گویی سخنهای نادلپذیر.
مگر مرد با دانش و یاد گیر
چه نیکوتر از مرد دانا و پیر.
پیری و درازی و خشک شنجی
گویی بگه آلوده لتره غنجی .
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو.
از دهان تو همی آید غساک
پیر گشتی ریخت مویت از هباک .
مادرتان پیرگشت و پشت بخم کرد
موی سر او سپید گشت و رخش زرد.
چون نگه کرد بدان دختر کان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
گفتم همی چه گویی ای هیز گلخنی
گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی .
پیرست و حق خدمت دارد. (تاریخ بیهقی ص 369). ما پیران اگر عمر بیابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی ص 393). من پیر شده ام و از من اینکار بهیچ حال نیاید. (تاریخ بیهقی ).
... طمع پیر و جوان باز چو شیطان رجیم .
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان ...
با چنین پیران لابل که جوانان چنین ...
سپهبد برآمد بر آن تیغ کوه
بشد نزد آن پیر دانشپژوه .
بخندید بر پیر و بر دردمند.
خروشید و گفتامرا خیر خیر
به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
گفت نه پیر و نه جوان میان این هر دو. (قصص الانبیاء ص 119).
چو پیر گشتی و بیدار گشتی ای نادان
ترش بود پس هفتاد ناز و الغنجار.
جز بتدبیر پیر کار مکن
پیر دانش نه پیر چرخ کهن .
گه با چهار پیر زبان کرده در دهن
گه با دو طفل در دهن افکنده ریسمان .
جوان گر بدانش بود بی نظیر
نیاز آیدش هم بگفتار پیر.
در خانقاه باغ نه صادر نه واردست
تا پیر بنیه گشت حریف گران برف .
مراگناه نباشد نظر بروی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی .
فضله ٔ مکارم ایشان به ارامل و پیران و اقارب و جیران میرسد. (گلستان ).
بشنو که من نصیحت پیران شنیده ام
بیش از تو خلق دیده و پیش از تو دیده ام .
ندیدم چنین گنج و ملک و سریر
که وقفست بر طفل برنا و پیر.
وای از آن پیران طفل ناادیب
گشته از قوت بلای هر لبیب .
من پیر سال و ماه نیم ، یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر ازان شدم .
پیرمردی زن جوان میخواست
گفتمش ترک این هوس خوشتر.
بکش مگذار کاین سگ پیر گردد
که چون شد پیر غافل گیر گردد؟
غنج ؛ پیر کلانسال . شیخ غاس ؛ پیر فانی . ناقةٌ متهدمه ؛ ناقه ٔ پیر فانی . اهمام ؛ سخت پیر شدن . همة، هم ؛ پیر فانی . همامة، همومة، انهمام ؛ پیر فانی . هلوف ؛ پیر کلان سال . تهریم ؛ پیر خرف گردانیدن . هرب ؛ پیر کلان سال گردیدن . اهرام ؛ پیر و کلان سال گردانیدن . هصو؛ پیر شدن . قرة؛ پیر سالخورده . ریبال ؛ پیر ناتوان . قنسر، قنسری ؛ پیر دیرینه . جلجاب ؛ پیر زفت . نهبل ، نهبلة؛پیر کلانسال . شهیر؛ مرد پیر. جرضم ؛ پیر بر جای مانده از لاغری و سخت پیر. شیخ کنع؛ پیر درترنجیده اندام . اجراز؛ بوقت مردن رسیدن پیر. تخجیة؛ پشت خم کردن پیر.نعثل ؛ پیر گول . مسبه ، مسبوه ؛ پیر خرف . لبخ ؛ پیر بزرگ سال گردیدن . هرم ؛ سخت پیر. هدم ؛ پیر سالخورده . دردح ؛ پیر فانی . قذعمیل ؛ پیر کهنسال . خدّب ؛ مرد پیر. دبور؛ پیر شدن مرد. شاسف ؛ پیر پوست بر استخوان خشک شده .تبتیة؛ پیر و ضعیف گردیدن . هدّ؛ پیر گردیدن . ادلهنان ؛ پیر شدن . ذرء؛ پیر گردیدن . ذقن ؛ پیر فانی . رجل ٌ اذرء؛ مرد پیر. عسیف ؛ پیر فانی . عنجش ؛ پیرفانی یا ترنجیده پوست . عنجل ؛ پیری که از کمی و برهنگی گوشت استخوانش برآمده باشد. (منتهی الارب ).
- امثال :
مثل پیر بیخواب .
پیری نداری پیری بخر .
پیران پیرایه ٔ ملکند .
صاحب آنندراج گوید: سال آزمای ، کهن ، پالوده مغز از صفات اوست و اطلاق آن بر اشجار و شراب و غیره بنا بر مواقع استعمال است مثل لفظ جوان :
از آتش هر چنار پیرش
در تاب و تب آسمان چو شیرش .
صاحب قاموس کتاب مقدس گوید: پیر معروف است اشخاص پیرو سالخورده در میان عبرانیان و سایر اقوام محترم و معزز بوده اند. (ایوب 12:12 و 15:10). و جوانان در حین ورود پیران میبایست برپا شوند. (لاویان : 19:32). و اگر کسی نسبت بپیران بی احترامی و هتک حرمت می نمود مورد ملامت و سرزنش و محکوم بمجازات بود (تثنیه 28:50 مراثی ارمیا 5:12) و البته پیران نیز تکالیف مخصوصه نسبت بجوانان داشتند که میبایست مجری دارند و حکمتی که از تجربه تحصیل شود بسیار گرانبهاست (اول پادشاهان 12: 1 - 16. ایوب 32:7) مقابل تکالیف کلیسا و بعبارت اخری تکالیف دولت و ملت در ایام عهد عتیق و جدید بعهده ٔ پیران موکول بود. (قاموس کتاب مقدس ).
- پیران دولت ؛ بزرگان دولت : بیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگذارد. (تاریخ بیهقی ص 334). اکنون خوارزمشاه پیر دولت است آنچه رفت در باید گذاشت . (تاریخ بیهقی ص 355).
- پیران قوم ؛ قدماء آنان . سالخوردگان و معمرین آنان : سه تن از پیران کهن تر داناتر سوی یعقوب ننگریستند. (تاریخ بیهقی ص 248).
- پیران ناحیه یا کشور ؛ بزرگان آنجا. سالخوردگان بوم و بر :
من مرید دم پیران خراسانم از آنک
شهسواران را جولان بخراسان یابم .
|| دیرینه . قدیم . کهن .کهنه . سالیان بر او گذشته :
چنین است کردار این چرخ پیر
چه با اردوان و چه با اردشیر.
سفیده چو پیدا شد از چرخ پیر
چو زر آب شد روی دریای قیر.
بیار ای بت کشمیر شراب کهن و پیر
بده پُرّ و تهی گیر که مان ننگ و نبردست .
ای که بر خیره همی دعوی بیهوده کنی
که فلان بودست از یاران دیرینه و پیر.
ساقی نبید پیر ده اکنون که شد جوان
این باغ پیر گشته بعمر جوان گل .
|| مراد. مرشد. شیخ . (دهار). دلیل . پیشوا. امام . آنکه خود راهنماست و مرشد و راهنما ندارد. دستگیر. قطب . پیر طریقت . مقابل مرید. مقابل سالک ، پیشوای طریقت صوفیه . امام و پیشوای صوفیان . شیخ تصوف :
کسی کو پی رهبر وپیر گردد
ره راست او راست از خلق یکسر.
هیچ خصمی را این شغل نیاموزد خصم
هیچ صوفی را این کار نفرماید پیر.
خاطر من بگه نظم سخن
خانقاهیست پر از پیر و مرید.
پیری که پیر هفت فلک زیبدش مرید
میری که میر هشت جنان شایدش غلام .
آن پیر ما که صبح لقائیست خضرنام
هر صبح بوی چشمه ٔخضر آیدش ز کام .
وآن پیر کو خلیفه کتاب دل منست
چون صبحگاه سر بمناجات برگشاد.
گر مریدی چنانک رانندت
برهی رو که پیر خوانندت .
نقل است که او را نشان دادند که فلان جای پیر[ ی ] بزرگست از دور جای بدیدن او شد. (تذکرةالاولیاء عطار). پس میان خضر و او بسی سخن برفت و پیر او خضر بود علیه السلام که او را در این کار کشیده بود باذن اﷲ تعالی . (تذکرةالاولیاء عطار).
هر که هست از فقیه و پیر و مرید
وز زبان آوران پاک نفس .
گر ز پیش خود برانی چون سگ از مسجدسرا
سر ز حکمت برنگیرم چون مرید از حکم پیر.
از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد. گلستان چ یوسفی ص 155). یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را میگفت . (گلستان ).
مریدی گفت پیری را چکنم کز خلایق
برنج اندرم از بس که بزیارتم همی آیند.
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد.
سر ز حیرت بدر میکده ها برکردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود.
- امثال :
بطفلی خدمت پیری نکردم
به پیری خدمت طفلم ضروریست .
پیرنمی پرد، مریدان می پرانند .
پیر میسازد مریدان دسته می نهند .
پیر من خس است اعتقاد من بس است .
بی پیر مرو تو در خرابات
هرچند سکندر زمانی .
|| مرشد و راهنما پیش زردشتیان . || پیغمبر در تداول یهودان ایران : به پیرم موسی .
- بی پیر ؛ که بر راهی استوار نیست :
با شراب تازه زاهد ترشروئی میکند
کو جوانمردی که سازد کار این بی پیر را.
- پیرخر ؛ بزادآمده . فرتوت از کهنسالی : اگر پیرخر بار نکشد راه برد. (تاریخ سیستان ).
- پیرسر ؛ سالخورد. سپیدموی سر از پیری :
که هرگز کس اندر جهان آن ندید
نه از پیر سر کاردانان شنید.
- پیر کفتار ؛ زنی سالخورده و زشت اندرون ؟
- پیرگبر ؛ پیر بی دین .
- گنده پیر ؛ قشعة. (منتهی الارب ). قندفیر .
وینم کهن گشته گنده پیر گران
دل مامی چگونه برباید.
تا تو بدین فسونش ببر گیری
این گنده پیر جادوی رعنا را.
این گنده پیر را ز کجا عنبر
پشکیست خشک ناقه ٔ تاتارش .
چه گویی که پوشیده این جامه ها را
همان گنده پیری چوکفتار دارد.
شفشلیق ؛ گنده پیر فروهشته گوشت سست اعضا. (منتهی الارب ).
|| و نیز در معنی سالخورده و هم در معنای مرید و پیشوا مضاف کلمات مخلتفه واقع شود چون : پیر تعلیم :
دل من پیر تعلیم است و من طفل زباندانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش .
- پیر خرد :
شاه ملک بین بصبح پرده برانداخته
پیر خرد بین بمی خرقه درانداخته .
- پیر چرخ و پیران چرخ یا فلک :
پیران هفت چرخ بمعلوم هشت خلد
یک ژنده ٔدوتایی او را خریده اند.
کوس چون صومعه ٔ پیر ششم چرخ کزو
بانگ شش دانه ٔ تسبیح ثریا شنوند.
بر سر این حکمنامه مهر نبندد
پیر ششم چرخ در قضای صفاهان .
- پیر خوش سیما ؛ مجازاً دنیا و روزگار :
ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه
چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما.
- پیر دِیر . رجو ع به پیر دیر در ردیف خودشود.
- پیر عشق :
پیر عشق آنجا بعرسی پاره میکرد آسمان
من نصیبه شانه دانی بی کمان آورده ام .
- پیر میخانه . رجوع به این کلمه در ردیف خود شود :
پیر میخانه همی خواند معمائی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن .
- پیر میکده . رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- پیر می فروش . رجوع به این کلمه در ردیف خود شود :
دی پیر می فروش که ذکرش بخیر باد
گفتا صبوح نوش و غم دل ببر ز یاد.
- پیر دین :
بدل بد رجوع تو کان پیر دین را
بجزاستقامت عصایی نیابی .
- پیر مبارک قدم ؛ پیر خجسته پی :
بفرمود تا مهتران خدم
بخواندند پیر مبارک قدم .
- پیر محله . رجوع به این کلمه در ردیف خودشود :
عالم شهر گو مرا وعظ مکن که نشنوم
پیر محله گو مرا توبه مده که بشکنم .
- پیر مرند ؛ پیری و مرادی مقیم شهر مرند بعهد خاقانی یا پیش از وی :
حکم حق رانش چون قاضی خوی
نطق دستانش چون پیر مرند.
- پیر مغان . رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- پیر هری ؛ خواجه عبداﷲ انصاری . رجوع به پیر هری و رجوع به عبداﷲ انصاری شود.
|| پیر و پیغمبر. رجوع به این کلمه درردیف خود شود.