پیدا
لغتنامه دهخدا
پیدا. [ پ َ / پ ِ ] (ص ، ق ) واضح . (منتهی الارب ). روشن . هویدا. ظاهر. مقابل نهان . باطن . مقابل ناپیدا. آشکارا. مقابل پوشیده . لائح . نمایان . مظهر. (دهار). بَیَّن . ضحوک . (منتهی الارب ). صرح . صادق . (منتهی الارب ).مبین ذایع. بارز. نمودار. مرئی . معلوم . مشهود. وید.ضاحی . بدیده درآینده . عیان . جلی . پدید :
گزندتو پیدا گزند منست
دل دردمند تو بند منست .
شب تار و شمشیر و گرد سپاه
ستاره نه پیدا نه تابنده ماه .
شبی چون شبه روی شسته بقیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر.
خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید.
نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه
ز بس تیغداران توران گروه .
چنین است کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر.
که اویست پروردگار پدر
وزویست پیدا بگیتی هنر.
فریدون نه پیداست اندر جهان
همان ایرج و تور و سلم از جهان .
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
نه خورشید پیدا نه پروین نه ماه .
بگشتند یکهفته گرد اندرش
بجایی ندیدند پیدا درش .
ز آواز اسپان و گرد سپاه
نه خورشید پیدا نه تابنده ماه .
بدژ چون خبر شد که آمد سپاه
جهان نیست پیدا ز گرد سیاه .
نه ز ایران کسی با تو در جنگ یار
نه پیدا بتو دیده ٔ شهریار.
چو از شاه بشنید زال این سخن
ندید ایچ پیدا سرش را ز بن .
ز کوه اندر آمد چو ابر سیاه
نه خورشید پیدا نه تابنده ماه .
اثر نعمت و عنایت او
بر همه کس چو بنگری پیداست .
از جمله ٔ میران جهان میر برادی
پیداتر از آن است که در روی نکو خال .
بر کاخهای او اثر دولت قدیم
پیداترست از آتش بر تیغ کوهسار.
پیدا بود که گوی ترا تا کجاست قدر
پیدا بود که گوی ترا تا کجا بهاست .
قصه ٔ این خروج دراز است و در تواریخ پیدا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 192). و آن قصه دراز است و در اخبار خلفا پیدا. (تاریخ بیهقی ص 28). همیشه پیدا و پاینده باد. (تاریخ بیهقی ص 386). بباید نگریست که ... مصطفی ... را یاران بر چه جمله بود که پس از وفات وی چه کردند... چنانکه در تاریخ و سیر پیدا است . (تاریخ بیهقی ). بوعلی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل نیاید و چندان است که رایت ما پیدا آید همگان بندگی را میان بسته پیش آیند. (تاریخ بیهقی ). تا رستخیز این شریعت (اسلام ) خواهد بود هرروز قوی تر و پیداتر و بالاتر. (تاریخ بیهقی )... غزنی دریائی است که غور و ملحق آن پیدا نیست . (تاریخ بیهقی ).
چو پیدا نیاری بدش کینه جوی
نهانی بدار و بپرداز ازوی .
چنین داد پاسخ که پیدا و راز
یک است ایزد داور بی نیاز.
گر این نزدیک را گویی و آن مر دور را دانی
پس این نزدیک پیدا باشد و آن دورتر پنهان .
همه هر یک بخود ممکن بدو موجود و ناممکن
همه هر یک بخود پیدا بدو معدوم و ناپیدا.
تو پنهانی و پیدایی و دشواری و آسانی
ترا این است پیدا تن ترا آن است پنهان جان .
درین پیداو نزدیکت ببین آن دور و پنهان را
که بند از بهر اینت کرد یزدان اندرین زندان .
گراز نور ظلمت نیاید چرا پس
تو پیدایی و کردگار تو مضمر.
سه فرزند دارند پیدا و نهان
از ایشان دو پیدا و دیگر مستر.
بود پیدابر اهل علم ، اسرار
ولی پوشیده گشت از چشم اغیار.
پیدات دیگرست و نهان دیگر
باطن چو خار و ظاهر خرمایی .
ای کرده قال و قیل ترا شیدا
هیچ ار خبر شدت بعیان پیدا.
دارِ تن ِ پیدای تو این عالم پیداست
جان را که نهانست نهانست چنودار.
ترا بر جهانی جز این پر عجائب
که پیداست اینجا دلیلست و برهان .
گه نرمم و گه درشت چون تیغ
پیداست نهان و آشکارم .
چون بند کرد در تن پیدائی
این جان کار جوی نه پیدا را.
پیدا چو تن تو است تنزیل
تأویل درو چو جان مستر.
درین پیدا نهانی را چو دیدی
برون رفت اشترت از چشم سوزن .
آن قوم کز جلال و جمال و کمالشان
پیدا شده ست عالم ترکیب را جمال .
ازین حور عین و قرین گشت پیدا
حسین و حسن شین و سین محمد.
زان عزیزست آفتاب که او
گاه پیدا و گاه ناپیداست .
زبس که خورد از آن آب همچو صهبا باغ
شدست راز دل باغ سر بسر پیدا.
و کسری را بمشاهدت اثر رنجی که در بشره ٔ برزویه هرچه پیداتر بود رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه ).
شبروان چون رخ صبح آینه سیما بینند
کعبه را چهره در آن آینه پیدا بینند.
آینه رنگی که پیدای تو از پنهان بهست
کیمیافعلم که پنهانم به از پیدای من .
ناله پیدا ازان کنم که غمت
تب عشق از نهان برانگیزد.
با مائی و ما را نئی ، جانی از آن پیدا نه ای
دانم کز آن ما نه ای ، بر گو ازان کیستی .
از زلف او چو بر سر زلفش گذر کنی
پنهان بدزد مویی و پیدا بما رسان .
دبیرست خازن به اسرار پنهان
وزیرست ضامن به اشکال پیدا.
گر دیده داشتی و نداری بدیدنت
زان نو هلال ناشده پیدا چه خواستی ؟
کشمکش جور در اعضا هنوز
کن مکن عدل نه پیدا هنوز.
بسی پوشیده شد پنهان و پیدا
نمیشد سر آن صورت هویدا.
پس چنین گفت او که ذرات جهان
جمله در عشقند پیدا و نهان .
حمله مان پیدا و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد.
بیم آن است دمادم که برآرم فریاد
صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند.
فی الجمله قیامت توئی امروز در آفاق
در چشم تو پیداست که باب فتن است آن .
پیداست که سرپنجه ٔ ما را چه بود زور
با ساعد و بازوی توانا که تو داری .
دردی که برآید از دل سعدی
پیداست که آتشی است پنهانی .
چو روی پسر در پدر بود و قوم
نهان خورد و پیدا بسر برد صوم .
مقام صالح و فاجر هنوز پیدانیست
نظر بحسن معادست نی بحسن معاش .
برو علم یک ذره پوشیده نیست
که پیدا و پنهان بنزدش یکیست .
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتم اینهمه تزویر را.
پیداست که امر و نهی تا کی ماند
ناچار زمانه داد خود بستاند.
پیداست خود که مرد کدامست و زن کدام
در تنگنای حلقه ٔ میدان بروز جنگ .
دو فتنه بیک قرینه برخاست
پیداست که آخرالزمانست .
بگفت احوال ما برق جهانست
دمی پیدا و دیگر دم نهانست .
که کشورگشایان مغفرشکاف
نهان صلح جستند و پیدا مصاف .
و عاقلان دانند که قوت طاعت در لقمه ٔ لطیف است پیداست که از معده ٔ خالی چه قوت آید و از دست تهی چه مروت . (سعدی گلستان ).
صفای هرچمن از روی باغبان پیداست . استسفار؛ پیدا و آشکار خواستن . اظهر؛ پیداتر. || معلوم . معروف . خنیده :
تو بگشای و بنمای بازو بمن
نشان تو پیداست بر انجمن
برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کرد گیو آن نشان سیاه .
چو پیداست نامت بهندوستان
بچین و بروم و بجادوستان .
|| متمایز :
آنکه از شاهان پیداست بفضل و بهنر
چون فرازی ز نشیبی و حقیقت ز مجاز.
همچنان کز ستارگان خورشید
خواجه پیداست از همه اقران .
از جمله ٔ میران جهان میر بر ادی
پیداتر از آن است که در روی نکو خال .
مردم از گاوی پسر پیدا بعلم و طاعتست
فعل نفس رستنی پیداست اندر بیخ وحب .
پیدا بسخن باید ماندن که نماندست
در عالم کس بی سخن پیدا پیدا.
سفال را بتپانچه زدن ببانگ آرند
ببانگ گردد پیدا شکستگی ز درست .
همه دانند که پیدا بود از عیسی خر.
گزندتو پیدا گزند منست
دل دردمند تو بند منست .
شب تار و شمشیر و گرد سپاه
ستاره نه پیدا نه تابنده ماه .
شبی چون شبه روی شسته بقیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر.
خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید.
نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه
ز بس تیغداران توران گروه .
چنین است کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر.
که اویست پروردگار پدر
وزویست پیدا بگیتی هنر.
فریدون نه پیداست اندر جهان
همان ایرج و تور و سلم از جهان .
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
نه خورشید پیدا نه پروین نه ماه .
بگشتند یکهفته گرد اندرش
بجایی ندیدند پیدا درش .
ز آواز اسپان و گرد سپاه
نه خورشید پیدا نه تابنده ماه .
بدژ چون خبر شد که آمد سپاه
جهان نیست پیدا ز گرد سیاه .
نه ز ایران کسی با تو در جنگ یار
نه پیدا بتو دیده ٔ شهریار.
چو از شاه بشنید زال این سخن
ندید ایچ پیدا سرش را ز بن .
ز کوه اندر آمد چو ابر سیاه
نه خورشید پیدا نه تابنده ماه .
اثر نعمت و عنایت او
بر همه کس چو بنگری پیداست .
از جمله ٔ میران جهان میر برادی
پیداتر از آن است که در روی نکو خال .
بر کاخهای او اثر دولت قدیم
پیداترست از آتش بر تیغ کوهسار.
پیدا بود که گوی ترا تا کجاست قدر
پیدا بود که گوی ترا تا کجا بهاست .
قصه ٔ این خروج دراز است و در تواریخ پیدا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 192). و آن قصه دراز است و در اخبار خلفا پیدا. (تاریخ بیهقی ص 28). همیشه پیدا و پاینده باد. (تاریخ بیهقی ص 386). بباید نگریست که ... مصطفی ... را یاران بر چه جمله بود که پس از وفات وی چه کردند... چنانکه در تاریخ و سیر پیدا است . (تاریخ بیهقی ). بوعلی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل نیاید و چندان است که رایت ما پیدا آید همگان بندگی را میان بسته پیش آیند. (تاریخ بیهقی ). تا رستخیز این شریعت (اسلام ) خواهد بود هرروز قوی تر و پیداتر و بالاتر. (تاریخ بیهقی )... غزنی دریائی است که غور و ملحق آن پیدا نیست . (تاریخ بیهقی ).
چو پیدا نیاری بدش کینه جوی
نهانی بدار و بپرداز ازوی .
چنین داد پاسخ که پیدا و راز
یک است ایزد داور بی نیاز.
گر این نزدیک را گویی و آن مر دور را دانی
پس این نزدیک پیدا باشد و آن دورتر پنهان .
همه هر یک بخود ممکن بدو موجود و ناممکن
همه هر یک بخود پیدا بدو معدوم و ناپیدا.
تو پنهانی و پیدایی و دشواری و آسانی
ترا این است پیدا تن ترا آن است پنهان جان .
درین پیداو نزدیکت ببین آن دور و پنهان را
که بند از بهر اینت کرد یزدان اندرین زندان .
گراز نور ظلمت نیاید چرا پس
تو پیدایی و کردگار تو مضمر.
سه فرزند دارند پیدا و نهان
از ایشان دو پیدا و دیگر مستر.
بود پیدابر اهل علم ، اسرار
ولی پوشیده گشت از چشم اغیار.
پیدات دیگرست و نهان دیگر
باطن چو خار و ظاهر خرمایی .
ای کرده قال و قیل ترا شیدا
هیچ ار خبر شدت بعیان پیدا.
دارِ تن ِ پیدای تو این عالم پیداست
جان را که نهانست نهانست چنودار.
ترا بر جهانی جز این پر عجائب
که پیداست اینجا دلیلست و برهان .
گه نرمم و گه درشت چون تیغ
پیداست نهان و آشکارم .
چون بند کرد در تن پیدائی
این جان کار جوی نه پیدا را.
پیدا چو تن تو است تنزیل
تأویل درو چو جان مستر.
درین پیدا نهانی را چو دیدی
برون رفت اشترت از چشم سوزن .
آن قوم کز جلال و جمال و کمالشان
پیدا شده ست عالم ترکیب را جمال .
ازین حور عین و قرین گشت پیدا
حسین و حسن شین و سین محمد.
زان عزیزست آفتاب که او
گاه پیدا و گاه ناپیداست .
زبس که خورد از آن آب همچو صهبا باغ
شدست راز دل باغ سر بسر پیدا.
و کسری را بمشاهدت اثر رنجی که در بشره ٔ برزویه هرچه پیداتر بود رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه ).
شبروان چون رخ صبح آینه سیما بینند
کعبه را چهره در آن آینه پیدا بینند.
آینه رنگی که پیدای تو از پنهان بهست
کیمیافعلم که پنهانم به از پیدای من .
ناله پیدا ازان کنم که غمت
تب عشق از نهان برانگیزد.
با مائی و ما را نئی ، جانی از آن پیدا نه ای
دانم کز آن ما نه ای ، بر گو ازان کیستی .
از زلف او چو بر سر زلفش گذر کنی
پنهان بدزد مویی و پیدا بما رسان .
دبیرست خازن به اسرار پنهان
وزیرست ضامن به اشکال پیدا.
گر دیده داشتی و نداری بدیدنت
زان نو هلال ناشده پیدا چه خواستی ؟
کشمکش جور در اعضا هنوز
کن مکن عدل نه پیدا هنوز.
بسی پوشیده شد پنهان و پیدا
نمیشد سر آن صورت هویدا.
پس چنین گفت او که ذرات جهان
جمله در عشقند پیدا و نهان .
حمله مان پیدا و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد.
بیم آن است دمادم که برآرم فریاد
صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند.
فی الجمله قیامت توئی امروز در آفاق
در چشم تو پیداست که باب فتن است آن .
پیداست که سرپنجه ٔ ما را چه بود زور
با ساعد و بازوی توانا که تو داری .
دردی که برآید از دل سعدی
پیداست که آتشی است پنهانی .
چو روی پسر در پدر بود و قوم
نهان خورد و پیدا بسر برد صوم .
مقام صالح و فاجر هنوز پیدانیست
نظر بحسن معادست نی بحسن معاش .
برو علم یک ذره پوشیده نیست
که پیدا و پنهان بنزدش یکیست .
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتم اینهمه تزویر را.
پیداست که امر و نهی تا کی ماند
ناچار زمانه داد خود بستاند.
پیداست خود که مرد کدامست و زن کدام
در تنگنای حلقه ٔ میدان بروز جنگ .
دو فتنه بیک قرینه برخاست
پیداست که آخرالزمانست .
بگفت احوال ما برق جهانست
دمی پیدا و دیگر دم نهانست .
که کشورگشایان مغفرشکاف
نهان صلح جستند و پیدا مصاف .
و عاقلان دانند که قوت طاعت در لقمه ٔ لطیف است پیداست که از معده ٔ خالی چه قوت آید و از دست تهی چه مروت . (سعدی گلستان ).
صفای هرچمن از روی باغبان پیداست . استسفار؛ پیدا و آشکار خواستن . اظهر؛ پیداتر. || معلوم . معروف . خنیده :
تو بگشای و بنمای بازو بمن
نشان تو پیداست بر انجمن
برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کرد گیو آن نشان سیاه .
چو پیداست نامت بهندوستان
بچین و بروم و بجادوستان .
|| متمایز :
آنکه از شاهان پیداست بفضل و بهنر
چون فرازی ز نشیبی و حقیقت ز مجاز.
همچنان کز ستارگان خورشید
خواجه پیداست از همه اقران .
از جمله ٔ میران جهان میر بر ادی
پیداتر از آن است که در روی نکو خال .
مردم از گاوی پسر پیدا بعلم و طاعتست
فعل نفس رستنی پیداست اندر بیخ وحب .
پیدا بسخن باید ماندن که نماندست
در عالم کس بی سخن پیدا پیدا.
سفال را بتپانچه زدن ببانگ آرند
ببانگ گردد پیدا شکستگی ز درست .
همه دانند که پیدا بود از عیسی خر.