پیاز
لغتنامه دهخدا
پیاز. (اِ) سوخ . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). بَصل . دوفص . بصلة. (منتهی الارب ). عنبرة القدر. (منتهی الارب ). گیاهی خوردنی که حصه ٔ داخل زمینی آن مدور یا شبیه به آن است بقدر تخم مرغ یا کوچکتر و یا بزرگتر و با شاخی سبز و باریک و میان کاواک و طعمی تند. رنگ ته پیاز سفید و زرد و سرخی خاص است و در آن چند طبقه روی هم هست . در قاموس کتاب مقدس آمده : نباتی است شبیه بزنبق که در مصر بسیارمیروید و پیاز مصری بواسطه ٔ بزرگی و نیکی طعم معروف است و بدین واسطه اسرائیلیان خوردن آن را بر من ّ و سلوی ترجیح میدادند. (قاموس کتاب مقدس ) :
دو دستم بسستی چو پوده پیاز
دو پایم معطل دو دیده غرن .
ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بر همه
چون شوی چون داسگاله خود نبری جز پیاز.
مردم بیهش جوید بدل مشک پیاز.
صبر کن بر سخن سردش زیرا کان دیو
نیست آگاه هنوز ای پسر از نرخ پیاز.
ای رای تو بر سپهر تدبیر
صورتگر آفتاب تقدیر
راز کره ٔ پیاز مانند
پیش دل تو برهنه چون سیر.
بمانی چون پیازی پوست بر پوست
همی سوزی چومغزت نبود ای دوست .
چون پیازی تو جمله تو بر تو
گر تو بی تو شوی ترا بخشد.
هست این راه بی نهایت دور
توی بر توی جمله مثل پیاز.
سلب گرچه ده تو کند چون پیاز
شود کوفته زیر گرزت چو سیر.
دست ناپاک چون دراز کند
بمثل گر سوی پیاز کند
یک بیک جامه هاش بستاند
همچوسیرش برهنه گرداند.
تو ملاف از مشک کان بوی پیاز
از دم تو میکند مکشوف راز.
ای دریغا گر بدی پیه و پیاز
په پیازی کردمی گر نان بدی .
وقت ذکر غزو شمشیرش دراز
وقت کر و فر تیغش چون پیاز.
آنکه چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز.
پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست
که پنداشت چون پسته مغزی دروست .
چار ارکان مختلف در دیگ آش سرکه هست
رو پیاز و مس چغندر، دنبه سیم و گوشت زر.
فریاد ز دست فلک شعبده باز
شهزاده بذلت و گدازاده بناز
نرگس زبرهنگی سر افکنده به پیش
صد پیرهن حریر پوشیده پیاز.
قزاح ؛ پیاز و دیگر دیگ افزارفروش . (منتهی الارب ). بصل ُ حرّیف ؛ پیاز تندزبان گز. (از منتهی الارب ).
- امثال :
از سیر تا پیاز ؛ بی استثناء.
از سیر تا پیاز برای کسی گفتن ؛ بتمامه شرح دادن .
بن نگرفتن پیاز کسی ؛ کونه نبستن آن ، مجازاً به فایده و نتیجه نرسیدن کوششهای وی :
پیاز نیکی من هیچگونه بن نگرفت
بدین سزد که بکوبند سرچو سیر مرا.
پیاز آدم هر جائی کونه نمی بندد؛ همیشه بخت یار نیست .
پیاز برای کسی یا بریش کسی خرد نکردن ؛ نظیر تره خرد نکردن . اعتنائی ننمودن .
پیاز خوردن و صد تومان دادن .
پیاز کسی کونه کردن ؛منفعت یافتن و ترقی کردن درمال .
پیاز هم جزو میوه شد.
حرام خوردن آنهم پیاز.
کسی را ازنرخ پیاز خبر دادن ؛ سزای کار زشت او را بدو دادن :
چو سیر کوفته دارد سر ستم پیشه
خبر دهد ستم اندیش را ز نرخ پیاز.
نه سر پیازم نه ته پیاز؛ دخالتی در آن ندارم .
هم پیاز را خورده هم چوب را.
هم چوب میخورد هم پیاز و هم پول میدهد.
یکی نان نداشت بخورد پیاز میخورد اشتهایش باز شود.
- مثل پوست پیاز ؛ بسیار ننک . سخت نازک .
- مثل پیاز ؛ پوست بر پوست . همه پوست . بی مغز. درون تهی .
|| کونه ٔ هر نوع گیاه که به کونه ٔپیاز خوردنی ماند، چون سنبل و عنصل و نرگس و زعفران و غیره . کونه ٔ بعض گیاهان چون لاله و سنبل و نرگس و جز آن . بصلة. حصه ٔ زیرزمینی هر گیاه شبیه به ته پیازخوردنی چون نرگس و زنبق و جز آن : پیاز گل ؛ کونه ٔ بوته ٔ آن . || پیاز تیره مغز؛ بصل النخاع . پیاز مغز.
دو دستم بسستی چو پوده پیاز
دو پایم معطل دو دیده غرن .
ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بر همه
چون شوی چون داسگاله خود نبری جز پیاز.
مردم بیهش جوید بدل مشک پیاز.
صبر کن بر سخن سردش زیرا کان دیو
نیست آگاه هنوز ای پسر از نرخ پیاز.
ای رای تو بر سپهر تدبیر
صورتگر آفتاب تقدیر
راز کره ٔ پیاز مانند
پیش دل تو برهنه چون سیر.
بمانی چون پیازی پوست بر پوست
همی سوزی چومغزت نبود ای دوست .
چون پیازی تو جمله تو بر تو
گر تو بی تو شوی ترا بخشد.
هست این راه بی نهایت دور
توی بر توی جمله مثل پیاز.
سلب گرچه ده تو کند چون پیاز
شود کوفته زیر گرزت چو سیر.
دست ناپاک چون دراز کند
بمثل گر سوی پیاز کند
یک بیک جامه هاش بستاند
همچوسیرش برهنه گرداند.
تو ملاف از مشک کان بوی پیاز
از دم تو میکند مکشوف راز.
ای دریغا گر بدی پیه و پیاز
په پیازی کردمی گر نان بدی .
وقت ذکر غزو شمشیرش دراز
وقت کر و فر تیغش چون پیاز.
آنکه چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز.
پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست
که پنداشت چون پسته مغزی دروست .
چار ارکان مختلف در دیگ آش سرکه هست
رو پیاز و مس چغندر، دنبه سیم و گوشت زر.
فریاد ز دست فلک شعبده باز
شهزاده بذلت و گدازاده بناز
نرگس زبرهنگی سر افکنده به پیش
صد پیرهن حریر پوشیده پیاز.
قزاح ؛ پیاز و دیگر دیگ افزارفروش . (منتهی الارب ). بصل ُ حرّیف ؛ پیاز تندزبان گز. (از منتهی الارب ).
- امثال :
از سیر تا پیاز ؛ بی استثناء.
از سیر تا پیاز برای کسی گفتن ؛ بتمامه شرح دادن .
بن نگرفتن پیاز کسی ؛ کونه نبستن آن ، مجازاً به فایده و نتیجه نرسیدن کوششهای وی :
پیاز نیکی من هیچگونه بن نگرفت
بدین سزد که بکوبند سرچو سیر مرا.
پیاز آدم هر جائی کونه نمی بندد؛ همیشه بخت یار نیست .
پیاز برای کسی یا بریش کسی خرد نکردن ؛ نظیر تره خرد نکردن . اعتنائی ننمودن .
پیاز خوردن و صد تومان دادن .
پیاز کسی کونه کردن ؛منفعت یافتن و ترقی کردن درمال .
پیاز هم جزو میوه شد.
حرام خوردن آنهم پیاز.
کسی را ازنرخ پیاز خبر دادن ؛ سزای کار زشت او را بدو دادن :
چو سیر کوفته دارد سر ستم پیشه
خبر دهد ستم اندیش را ز نرخ پیاز.
نه سر پیازم نه ته پیاز؛ دخالتی در آن ندارم .
هم پیاز را خورده هم چوب را.
هم چوب میخورد هم پیاز و هم پول میدهد.
یکی نان نداشت بخورد پیاز میخورد اشتهایش باز شود.
- مثل پوست پیاز ؛ بسیار ننک . سخت نازک .
- مثل پیاز ؛ پوست بر پوست . همه پوست . بی مغز. درون تهی .
|| کونه ٔ هر نوع گیاه که به کونه ٔپیاز خوردنی ماند، چون سنبل و عنصل و نرگس و زعفران و غیره . کونه ٔ بعض گیاهان چون لاله و سنبل و نرگس و جز آن . بصلة. حصه ٔ زیرزمینی هر گیاه شبیه به ته پیازخوردنی چون نرگس و زنبق و جز آن : پیاز گل ؛ کونه ٔ بوته ٔ آن . || پیاز تیره مغز؛ بصل النخاع . پیاز مغز.