پی گم کردن
لغتنامه دهخدا
پی گم کردن . [ پ َ / پ ِ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ایز گم کردن . رد اثر. پوشیدن اثر پای :
چرا مرکبم را نیفتاد سم
چرا پی نکردم درین راه گم .
گم کرد پی از میان ایشان
میرفت چو ابر دل پریشان .
صلح پی گم کند چنانکه ازو
نتوان یافت در جهان آثار.
از موضعی بموضع دیگر میرفت و پی گم میکرد. || گول زدن و فریب دادن و به اشتباه افکندن . مشتبه ساختن . بغلط انداختن . ایز گم کردن . اضلال . کنایه از کاری که کسی پی بمطلب و مقصد این کس نبرد. (برهان ). کاری را پنهان کردن و پوشیدن :
پی گم کنان سی شب روان از چشم قرایان نهان
وز دیده در کوی مغان نزدیک خمار آمده .
تب مرگ چون قصد مردم کند
علاج از شناسنده پی گم کند.
به خم درشد از خلق پی کرد گم
نشان جست از آواز این هفت خم .
رجوع به مثل «پی به گربه گم میکنم » در کتاب امثال و حکم دهخدا شود. || نیافتن نشان پای کسی . گم کردن رد پای کسی . انتکاف . استنکاف . نکف . (منتهی الارب ). || به غلط افتادن :
ز تاراج آن سبزه پی کرد گم
سپنج ستوران پیکانه سم .
طوف حرم تو سازد انجم
در گشتن چرخ پی کند گم .
دل سپر بفکند چون درد ترا درمان نداشت
عقل پی گم کرد چون گوی ترا میدان نداشت .
در بهشت ار خوری جو و گندم
همچو آدم کنی پی خود گم .
ذوق در غمهات پی گم کرده اند
آب حیوان را بظلمت برده اند.
چرا مرکبم را نیفتاد سم
چرا پی نکردم درین راه گم .
گم کرد پی از میان ایشان
میرفت چو ابر دل پریشان .
صلح پی گم کند چنانکه ازو
نتوان یافت در جهان آثار.
از موضعی بموضع دیگر میرفت و پی گم میکرد. || گول زدن و فریب دادن و به اشتباه افکندن . مشتبه ساختن . بغلط انداختن . ایز گم کردن . اضلال . کنایه از کاری که کسی پی بمطلب و مقصد این کس نبرد. (برهان ). کاری را پنهان کردن و پوشیدن :
پی گم کنان سی شب روان از چشم قرایان نهان
وز دیده در کوی مغان نزدیک خمار آمده .
تب مرگ چون قصد مردم کند
علاج از شناسنده پی گم کند.
به خم درشد از خلق پی کرد گم
نشان جست از آواز این هفت خم .
رجوع به مثل «پی به گربه گم میکنم » در کتاب امثال و حکم دهخدا شود. || نیافتن نشان پای کسی . گم کردن رد پای کسی . انتکاف . استنکاف . نکف . (منتهی الارب ). || به غلط افتادن :
ز تاراج آن سبزه پی کرد گم
سپنج ستوران پیکانه سم .
طوف حرم تو سازد انجم
در گشتن چرخ پی کند گم .
دل سپر بفکند چون درد ترا درمان نداشت
عقل پی گم کرد چون گوی ترا میدان نداشت .
در بهشت ار خوری جو و گندم
همچو آدم کنی پی خود گم .
ذوق در غمهات پی گم کرده اند
آب حیوان را بظلمت برده اند.