پی
لغتنامه دهخدا
پی . (اِ) مخفف پیه . (صحاح الفرس ). مخفف پیه که در چراغ سوزند وشمع نیز سازند. (برهان ). شحم . په . وزد :
سوس پرورده پی بگداخته
خوب درمانی زنان راساخته .
مرا غرمج آبی بپختی به پی
به پی از چه پختی تو ای روسپی .
سختیان را گرچه یکمن پی دهد شوره دهد
و اندکی چربو پدید آید بساعت در قصب .
با تو کجا بس بود خصم تو کاندر جهان
هیچ بزی را نبود گوشت ز پی چرب تر.
سوس پرورده پی بگداخته
خوب درمانی زنان راساخته .
مرا غرمج آبی بپختی به پی
به پی از چه پختی تو ای روسپی .
سختیان را گرچه یکمن پی دهد شوره دهد
و اندکی چربو پدید آید بساعت در قصب .
با تو کجا بس بود خصم تو کاندر جهان
هیچ بزی را نبود گوشت ز پی چرب تر.