پی
لغتنامه دهخدا
پی . [ پ َ ] (اِ) دنبال . عقب . پشت . پس . دنباله . عقیب . اثر: پی او؛ دنبال او. بر اثر او :
یکی غرم تازان پی یک سوار
که چون او ندیدم به ایوان نگار.
برآشفت و برداشت زین و لگام
بشد بر پی رخش ناشاد کام .
یکایک چو از جنگ برگاشت روی
پی اندرگرفتم رسیدم بدوی .
بفرمان رودابه ٔ ماه چهر
پی گل برفتیم زیدر بمهر.
گر آتش ببیند پی شصت و پنج
شود آتش از آب پیری برنج .
همه کس پی سود باشد دوان
نخواهد کسی خویشتن را زیان .
کسی کوپی رهبر و پیر گردد
ره راست او راست از خلق یکسر.
پویم پی کاروان وسواس
غم بدرقه همعنان ببینم .
مسیح وار پی راستی گرفت آن دل
که باژگونه روی داشت چون خط ترسا.
باﷲ که گر بتیرگی و تشنگی بمیرم
دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم .
دل تاجور شادمانی گرفت
بشادی پی کامرانی گرفت .
دشمن دانا که پی جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.
چو نادانی پی دین برگرفتم
خمار عاشقی از سر گرفتم .
ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته .
که گر بانو بفرماید بشبگیر
پی شیرین برانم اسب چون تیر.
ای که مذمتم کنی کز پی نیکوان مرو...
پی نیکمردان بباید شتافت
که هرک این سعادت طلب کرد یافت .
سگ اصحاب کهف روزی چند
پی نیکان گرفت و مردم شد.
هر کس پی زندگان گزیند
کس روی گذشتگان نبیند.
زن چو داری مرو پی زن غیر
چو روی در زنت نماند خیر.
هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم درپی است هی .
صید را چون اجل آید پی صیاد رود.
صیاد پی صید دویدن هنری نیست
صید از پی صیاد دویدن مزه دارد.
- امثال :
پی آتش آمدن ؛ بازگشتن را سخت شتاب نمودن .
پی کارت برو .
پی این کار باید رفت .
پی نخود سیاه فرستادن ؛ دست بسر کردن . از سرباز کردن .
- از پی (ز پی ) :
بیامد یکی مرد مهترپرست
بباغ از پی باژ و برسم بدست .
بنزدیک من با یکی جام می
سزدگر فرستی هم اکنون ز پی .
یکی ابر بست از پی گردِ سم
برآمد خروشیدن گاو دم .
پرستنده را گفت درها ببند
کسی را بتاز از پی گوسفند.
روزی که جدا ماندمی از تو ز پی من
صد راه رسول آمده بودی و طلبکار.
بفال نیک شه پردل آب را بگذاشت
روان شدند همه از پی شه آن لشکر.
درش استوار از پی او ببست
که تا میهمانش کند استوار.
شاه بفراست بدانست که از دنبال آهوی بباید رفتن تا قدر نیم فرسنگ شاه از پی آهوی برفت . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی ). گفت یا قوم بدانید که مرا خدای تعالی گفت در میان مردم خلیفه باش و از پی هوا مرو که هر که از پی هوای نفس برود... (قصص الانبیاء ص 155).
آزرده ٔ چرخم نکنم آرزوی کس
آری نرود گرگ گزیده ز پی آب .
نه سوره از پی ابجد همی شود مرقوم
ز معنی از پی اسما همی شود پیدا.
گویی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمه ٔ حیوان نیافتم .
گه قبله ز کوی یار میساخت
گه از پی گور و وحش میتاخت .
که دیدی کآمد اینجا کوس پیلش
که برنامد ز پی بانگ رحیلش .
هر آنک او نماند از پیش یادگار
درخت وجودش نیاورد بار.
بگیتی حکایت شد این داستان
رود نیکبخت از پی راستان .
غمی کز پیش شادمانی بَری
به از شادیی کز پسش غم خوری .
بر بادپایی روان و غلامی چند از پی دوان . (گلستان ).
از پی کاروان تهی دستان
شاد و ایمن روند چون مستان .
آنکه بپرسش آمد و فاتحه خواند و میرود
گو نفسی که روح را میکنم از پیش روان .
ذخیره ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که میرسند ز پی رهزنان بهمن و دی .
گر مسلمانی ازینست که حافظ دارد
وای اگر از پی امروز بود فردایی .
هشیار شو که مرغ سحر مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم ازپی است هی .
ردف ؛ از پی کسی در نشستن . عقب ، عقوب ؛ ازپی درآمدن . استرداف ؛ از پی درنشاندن خواستن . تعقیب ؛از پی درداشتن . اطراق ؛ از پی یکدیگر فراشدن اشتر. (تاج المصادر). تعاقب ؛ از پی یکدیگر درآمدن . (دهار). اقتفار؛ از پی رفتن چیزی را. اقتیاف ؛ از پی رفتن کسی را. تبع؛ از پی فراشدن . (تاج المصادر). اقتفاء؛ از پی رفتن . قفو؛ از پی فراشدن . تباعه ، ردف ، اقتصاص ، تقصص ، ارداف ، استدبار، تقفی ، تتبع، تقفر، تقری ، قس . اتباع ؛ از پی فراشدن . (تاج المصادر). خلف ؛ از پی کس درآمدن . مشایعت ؛ از پی کسی فرارفتن . تعجس ؛ از پی چیزی فراشدن . ترتیب ؛ از پی یکدیگر فرانهادن . اعقاب ؛ از پی درآوردن .
- امثال :
از پی دشمن گریخته نروند .
از پی هر شبی بود روزی .
از پی هر غمیست خرمیی .
از پی هر گریه آخر خنده ایست .
صید از پی صیاد دویدن مزه دارد .
- اندر پی :
استاد رشیدی را شعریست ردیفش
چون زلف بتان نغز و بهنجار شکسته
من سوزنیم شعر من اندر پی آن شعر
نرزد بیکی سوزن سوفار شکسته .
آن عمر که مرگ باشد اندر پی آن
آن به که بخواب یا بمستی گذرد.
ز هر جانب یکی میراند بشتاب
بسان تشنگان اندر پی آب .
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجائیم درین بحر تفکر تو کجایی .
بدو گفتم این ریسمانست و بند
که می آید اندر پیت گوسفند.
- بر پی :
گریزان چو باشی بشب باش و بس
که تا بر پی از پس نیایدت کس .
بر پی و بر راه دلیلت برو
نیک دلیلا که ترامصطفاست .
راه غلط کردستی باز گرد
روی بنه بر پی ِ آثار خویش .
بر پی شیر دین یزدان شو
از پی خر گزافه اسپ متاز.
و گروهی غلامان پدر او بر پی او آنجا شدند. (تاریخ سیستان ). و سوی بست رفت بر پی سپاه . (تاریخ سیستان ). بهیچ تأویل بر پی ایشان نتوانستم رفتن . (کلیله و دمنه ).
گهی دیو هوس میبردش از راه
که میبایست رفتن بر پی شاه .
- به پی :
به پی اسپ جبرئیل مرو
تا نگیردت دیو زیر رکاب .
- پی چیزی بودن ؛ درصدد کسب چیزی بودن .
- پی چیزی داشتن ؛ بدنبال آن بودن . بر اثر او بودن :
تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم
چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم .
- پی کاری را گرفتن ؛ آن را دنبال کردن . آن را تعقیب کردن برای به آخر رسانیدن آن :
پی پی عشق گیر و کم کم عقل
لب لب جام خواه و دم دم صبح .
- پی کاری رفته بودن ؛ پی کار خود رفته بودن ، دنبال کار خویش گرفتن .
- پی کردن کاری را ؛ دنبال کردن . رجوع به پی کردن شود.
- پی کس فرستادن ؛ دنبال و عقب او روانه کردن ، بسراغ او فرستادن . او را خواندن .
- در پی :
چنان کاندر پس گرماست سرما
دگر ره در پی سرماست گرما.
کودکان بر در گرمابه بازی میکردند، پنداشتند که ما دیوانگانیم در پی ماافتادند و سنگ می انداختند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). هرعسلی را حنظلی در پی است و هر نعمتی را محنتی بر اثر. (قصص الانبیاء ص 241). طریق آن است که بحیلت در پی کار او ایستم . (کلیله و دمنه ).
ببزغاله گفتند بگریز گفتا
که قصاب در پی کجا میگریزم .
در پیت یا رب پنهان منست
یا رب آن یا رب پنهانت رساد.
پیش من از عشق بر سر میزند
در پی اندر پی پی من میکند.
همچنین در پی یاران میباش
یار یارا زن و بهتانه مخور.
خارِ غم تو گُل طرب دارد
جان در پَی ِتو سرِ طلب دارد.
درپی اژدهای رایت ِ تو
مار افَعی شود عدو را پی .
هزار و چهل منجق پهلوی
روان در پی رایت خسروی .
وحشی دو سه در پی اوفتاده
چون او همه عور و سر گشاده .
معجبی یا خود قضامان در پی است
ورنه این دم لایق چون تو کی است .
مادر فرزند جویان وی است
اصلها مر فرعهارا در پی است .
بیرون کشم وپاک کنم هم در پی
از پای تو موزه و از بنا گوش تو خوی .
چو سلطان فضیلت نهد در پیم
ندانی که دشمن بود در پیم .
مپندار سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پی مصطفی .
پسر در پی کاروان سر نهاد
ز دشنام چندانکه بایست داد.
فرستی مگر رحمتی در پیم
که بر کرده ٔ خویش واثق نیم .
بحکم ضرورت در پی کاروان افتاد و برفت .(گلستان ). با طایفه ٔ بزرگان بکشتی نشسته بودم که زورقی در پی ما غرق شد. (گلستان ). اتفاقاً من و این جوان هر دو در پی هم دوان . (گلستان ). خسته و مجروح در پی کاروان افتاد. (گلستان ).
گر همه عالم بعیب در پی ما اوفتند
هرکه دلش با یکیست غم نخورد از هزار.
اعتقاب ؛ در پی کس شدن و آمدن . اتلاء؛ در پی کردن کسی را. (منتهی الارب ). متابعة؛ در پی یکدیگر رفتن در عمل . تتلی ؛ در پی کس شدن . تلو؛ در پی کس رفتن . تتالی ؛ در پی یکدیگر شدن امور. تباعة، تبع؛ در پی کسی رفتن . اتّباع ، اتباع ؛ از پی رفتن . (منتهی الارب ).
|| بعد. پس :
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون غنچه امید بردمیدن بودی .
بود در احکام خسرو کز پی سی و دو سال
خسف آب و باد خواهد بود در اقلیم ما.
- از این پی ؛ از این پس . از این سپس . از این ببعد :
کنون ای سنگدل برخیز و بازآی
مرا و خویشتن را رنج مفزای
که من با تو چنان باشم ازین پی
چو دانش با روان و شیر با می .
|| در غیبت . در غیاب :
خلقی ز پی من و تو در گفتارند
چون نام من و تو بر زبانها آرند
گویند فلانی و فلانی یارند
ای کاش چنان بدی که می پندارند.
|| عزم . صدد. قصد :
بگذر ازین پی که جهانگیری است
حکم جوانی مکن این پیری است .
دشمن دانا که پی جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.
بیرون شد پیر زن پی سبزه
و آورد پژند چیده بر تریان .
- اندر پی ؛ اندر صدد. در صدد :
من طالب خنج تو شب و روز
اندر پی کشتنم چرائی .
- پی چیزی چون زغال یا گندم ؛ بتحصیل آن . در طلب آن .
- در پی ؛ در صدد :
لیک تو آیس مشو هم پیل باش
ورنه پیلی در پی تبدیل باش .
یکی غرم تازان پی یک سوار
که چون او ندیدم به ایوان نگار.
برآشفت و برداشت زین و لگام
بشد بر پی رخش ناشاد کام .
یکایک چو از جنگ برگاشت روی
پی اندرگرفتم رسیدم بدوی .
بفرمان رودابه ٔ ماه چهر
پی گل برفتیم زیدر بمهر.
گر آتش ببیند پی شصت و پنج
شود آتش از آب پیری برنج .
همه کس پی سود باشد دوان
نخواهد کسی خویشتن را زیان .
کسی کوپی رهبر و پیر گردد
ره راست او راست از خلق یکسر.
پویم پی کاروان وسواس
غم بدرقه همعنان ببینم .
مسیح وار پی راستی گرفت آن دل
که باژگونه روی داشت چون خط ترسا.
باﷲ که گر بتیرگی و تشنگی بمیرم
دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم .
دل تاجور شادمانی گرفت
بشادی پی کامرانی گرفت .
دشمن دانا که پی جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.
چو نادانی پی دین برگرفتم
خمار عاشقی از سر گرفتم .
ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته .
که گر بانو بفرماید بشبگیر
پی شیرین برانم اسب چون تیر.
ای که مذمتم کنی کز پی نیکوان مرو...
پی نیکمردان بباید شتافت
که هرک این سعادت طلب کرد یافت .
سگ اصحاب کهف روزی چند
پی نیکان گرفت و مردم شد.
هر کس پی زندگان گزیند
کس روی گذشتگان نبیند.
زن چو داری مرو پی زن غیر
چو روی در زنت نماند خیر.
هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم درپی است هی .
صید را چون اجل آید پی صیاد رود.
صیاد پی صید دویدن هنری نیست
صید از پی صیاد دویدن مزه دارد.
- امثال :
پی آتش آمدن ؛ بازگشتن را سخت شتاب نمودن .
پی کارت برو .
پی این کار باید رفت .
پی نخود سیاه فرستادن ؛ دست بسر کردن . از سرباز کردن .
- از پی (ز پی ) :
بیامد یکی مرد مهترپرست
بباغ از پی باژ و برسم بدست .
بنزدیک من با یکی جام می
سزدگر فرستی هم اکنون ز پی .
یکی ابر بست از پی گردِ سم
برآمد خروشیدن گاو دم .
پرستنده را گفت درها ببند
کسی را بتاز از پی گوسفند.
روزی که جدا ماندمی از تو ز پی من
صد راه رسول آمده بودی و طلبکار.
بفال نیک شه پردل آب را بگذاشت
روان شدند همه از پی شه آن لشکر.
درش استوار از پی او ببست
که تا میهمانش کند استوار.
شاه بفراست بدانست که از دنبال آهوی بباید رفتن تا قدر نیم فرسنگ شاه از پی آهوی برفت . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی ). گفت یا قوم بدانید که مرا خدای تعالی گفت در میان مردم خلیفه باش و از پی هوا مرو که هر که از پی هوای نفس برود... (قصص الانبیاء ص 155).
آزرده ٔ چرخم نکنم آرزوی کس
آری نرود گرگ گزیده ز پی آب .
نه سوره از پی ابجد همی شود مرقوم
ز معنی از پی اسما همی شود پیدا.
گویی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمه ٔ حیوان نیافتم .
گه قبله ز کوی یار میساخت
گه از پی گور و وحش میتاخت .
که دیدی کآمد اینجا کوس پیلش
که برنامد ز پی بانگ رحیلش .
هر آنک او نماند از پیش یادگار
درخت وجودش نیاورد بار.
بگیتی حکایت شد این داستان
رود نیکبخت از پی راستان .
غمی کز پیش شادمانی بَری
به از شادیی کز پسش غم خوری .
بر بادپایی روان و غلامی چند از پی دوان . (گلستان ).
از پی کاروان تهی دستان
شاد و ایمن روند چون مستان .
آنکه بپرسش آمد و فاتحه خواند و میرود
گو نفسی که روح را میکنم از پیش روان .
ذخیره ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که میرسند ز پی رهزنان بهمن و دی .
گر مسلمانی ازینست که حافظ دارد
وای اگر از پی امروز بود فردایی .
هشیار شو که مرغ سحر مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم ازپی است هی .
ردف ؛ از پی کسی در نشستن . عقب ، عقوب ؛ ازپی درآمدن . استرداف ؛ از پی درنشاندن خواستن . تعقیب ؛از پی درداشتن . اطراق ؛ از پی یکدیگر فراشدن اشتر. (تاج المصادر). تعاقب ؛ از پی یکدیگر درآمدن . (دهار). اقتفار؛ از پی رفتن چیزی را. اقتیاف ؛ از پی رفتن کسی را. تبع؛ از پی فراشدن . (تاج المصادر). اقتفاء؛ از پی رفتن . قفو؛ از پی فراشدن . تباعه ، ردف ، اقتصاص ، تقصص ، ارداف ، استدبار، تقفی ، تتبع، تقفر، تقری ، قس . اتباع ؛ از پی فراشدن . (تاج المصادر). خلف ؛ از پی کس درآمدن . مشایعت ؛ از پی کسی فرارفتن . تعجس ؛ از پی چیزی فراشدن . ترتیب ؛ از پی یکدیگر فرانهادن . اعقاب ؛ از پی درآوردن .
- امثال :
از پی دشمن گریخته نروند .
از پی هر شبی بود روزی .
از پی هر غمیست خرمیی .
از پی هر گریه آخر خنده ایست .
صید از پی صیاد دویدن مزه دارد .
- اندر پی :
استاد رشیدی را شعریست ردیفش
چون زلف بتان نغز و بهنجار شکسته
من سوزنیم شعر من اندر پی آن شعر
نرزد بیکی سوزن سوفار شکسته .
آن عمر که مرگ باشد اندر پی آن
آن به که بخواب یا بمستی گذرد.
ز هر جانب یکی میراند بشتاب
بسان تشنگان اندر پی آب .
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجائیم درین بحر تفکر تو کجایی .
بدو گفتم این ریسمانست و بند
که می آید اندر پیت گوسفند.
- بر پی :
گریزان چو باشی بشب باش و بس
که تا بر پی از پس نیایدت کس .
بر پی و بر راه دلیلت برو
نیک دلیلا که ترامصطفاست .
راه غلط کردستی باز گرد
روی بنه بر پی ِ آثار خویش .
بر پی شیر دین یزدان شو
از پی خر گزافه اسپ متاز.
و گروهی غلامان پدر او بر پی او آنجا شدند. (تاریخ سیستان ). و سوی بست رفت بر پی سپاه . (تاریخ سیستان ). بهیچ تأویل بر پی ایشان نتوانستم رفتن . (کلیله و دمنه ).
گهی دیو هوس میبردش از راه
که میبایست رفتن بر پی شاه .
- به پی :
به پی اسپ جبرئیل مرو
تا نگیردت دیو زیر رکاب .
- پی چیزی بودن ؛ درصدد کسب چیزی بودن .
- پی چیزی داشتن ؛ بدنبال آن بودن . بر اثر او بودن :
تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم
چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم .
- پی کاری را گرفتن ؛ آن را دنبال کردن . آن را تعقیب کردن برای به آخر رسانیدن آن :
پی پی عشق گیر و کم کم عقل
لب لب جام خواه و دم دم صبح .
- پی کاری رفته بودن ؛ پی کار خود رفته بودن ، دنبال کار خویش گرفتن .
- پی کردن کاری را ؛ دنبال کردن . رجوع به پی کردن شود.
- پی کس فرستادن ؛ دنبال و عقب او روانه کردن ، بسراغ او فرستادن . او را خواندن .
- در پی :
چنان کاندر پس گرماست سرما
دگر ره در پی سرماست گرما.
کودکان بر در گرمابه بازی میکردند، پنداشتند که ما دیوانگانیم در پی ماافتادند و سنگ می انداختند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). هرعسلی را حنظلی در پی است و هر نعمتی را محنتی بر اثر. (قصص الانبیاء ص 241). طریق آن است که بحیلت در پی کار او ایستم . (کلیله و دمنه ).
ببزغاله گفتند بگریز گفتا
که قصاب در پی کجا میگریزم .
در پیت یا رب پنهان منست
یا رب آن یا رب پنهانت رساد.
پیش من از عشق بر سر میزند
در پی اندر پی پی من میکند.
همچنین در پی یاران میباش
یار یارا زن و بهتانه مخور.
خارِ غم تو گُل طرب دارد
جان در پَی ِتو سرِ طلب دارد.
درپی اژدهای رایت ِ تو
مار افَعی شود عدو را پی .
هزار و چهل منجق پهلوی
روان در پی رایت خسروی .
وحشی دو سه در پی اوفتاده
چون او همه عور و سر گشاده .
معجبی یا خود قضامان در پی است
ورنه این دم لایق چون تو کی است .
مادر فرزند جویان وی است
اصلها مر فرعهارا در پی است .
بیرون کشم وپاک کنم هم در پی
از پای تو موزه و از بنا گوش تو خوی .
چو سلطان فضیلت نهد در پیم
ندانی که دشمن بود در پیم .
مپندار سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پی مصطفی .
پسر در پی کاروان سر نهاد
ز دشنام چندانکه بایست داد.
فرستی مگر رحمتی در پیم
که بر کرده ٔ خویش واثق نیم .
بحکم ضرورت در پی کاروان افتاد و برفت .(گلستان ). با طایفه ٔ بزرگان بکشتی نشسته بودم که زورقی در پی ما غرق شد. (گلستان ). اتفاقاً من و این جوان هر دو در پی هم دوان . (گلستان ). خسته و مجروح در پی کاروان افتاد. (گلستان ).
گر همه عالم بعیب در پی ما اوفتند
هرکه دلش با یکیست غم نخورد از هزار.
اعتقاب ؛ در پی کس شدن و آمدن . اتلاء؛ در پی کردن کسی را. (منتهی الارب ). متابعة؛ در پی یکدیگر رفتن در عمل . تتلی ؛ در پی کس شدن . تلو؛ در پی کس رفتن . تتالی ؛ در پی یکدیگر شدن امور. تباعة، تبع؛ در پی کسی رفتن . اتّباع ، اتباع ؛ از پی رفتن . (منتهی الارب ).
|| بعد. پس :
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون غنچه امید بردمیدن بودی .
بود در احکام خسرو کز پی سی و دو سال
خسف آب و باد خواهد بود در اقلیم ما.
- از این پی ؛ از این پس . از این سپس . از این ببعد :
کنون ای سنگدل برخیز و بازآی
مرا و خویشتن را رنج مفزای
که من با تو چنان باشم ازین پی
چو دانش با روان و شیر با می .
|| در غیبت . در غیاب :
خلقی ز پی من و تو در گفتارند
چون نام من و تو بر زبانها آرند
گویند فلانی و فلانی یارند
ای کاش چنان بدی که می پندارند.
|| عزم . صدد. قصد :
بگذر ازین پی که جهانگیری است
حکم جوانی مکن این پیری است .
دشمن دانا که پی جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.
بیرون شد پیر زن پی سبزه
و آورد پژند چیده بر تریان .
- اندر پی ؛ اندر صدد. در صدد :
من طالب خنج تو شب و روز
اندر پی کشتنم چرائی .
- پی چیزی چون زغال یا گندم ؛ بتحصیل آن . در طلب آن .
- در پی ؛ در صدد :
لیک تو آیس مشو هم پیل باش
ورنه پیلی در پی تبدیل باش .