پی
لغتنامه دهخدا
پی . [ پ َ / پ ِ ی ِ ] (حرف اضافه ) برای ِ. بهرِ. ل ِ. جهت ِ. علت ِ. واسطه ٔ. سبب ِ :
من امروز نز بهر جنگ آمدم
پی پوزش نام و ننگ آمدم .
سپه را بکردار پروردگار
بهر جای بردم پی کارزار.
آتش بر دیگ پی کار تست
آب به بیگار تو در آسیاست .
ایا که فتنه شده ستی در آرزو مانی
پی نگارگری روی آن نگار نگر.
پی تبرک هرکس در او زنند انگشت
نداند این ز کجا آمد آن دگر ز کجا.
زبان بسته بمدح محمد آرد نطق
که نخل خشک پی مرهم آورد خرما.
پی ثنای محمد برآرتیغ ضمیر
که خاص بر قد او بافتند درع ثنا.
یا چو غربیان پی ره توشه گیر
یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر.
ابر برناید پی منع زکات
وز زنا افتد و با اندر جهات .
زآنکه آوازت ترا دربند کرد
خویش او مرده پی این پند کرد.
رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد خوشدلی آید پدید.
آنکه کشتستم پی مادون من
می نداند که نخسبد خون من .
یا پی احسنت و شاباش و خطاب
خویشتن مردار کن پیش کلاب .
سایه ٔ قچ را پی قربان مکش .
- از پی (ز پی )؛ بعلت . از بهر. بسبب . از برای . جهت . بواسطه ٔ: از پی فلان کار یا چیز؛ از برای آن . (برهان ). از پی مغز خاکیان ؛ از برای تری دماغ آدمیان . (آنندراج ) :
ای از گل سرخ رنگ بربوده و بو
رنگ از پی رخ ربوده ، بو از پی مو.
خویش بیگانه گردد از پی سود
خواهی آن روز مزد کمتردیش .
دگر گنج خضرا و گنج عروس
کجا داشتیم از پی روز بوس .
به مادر چنین گفت کز مهتری
همی از پی گو کنی داوری .
بجای سرش زآن سر بی بها
خورش ساختند از پی اژدها.
همه از پی سود بردم بکار
بدر داشتن لشکر بیشمار.
ز بهر بر و بوم و فرزند خویش
همان از پی گنج و پیوند خویش .
شهنشاه ایران [گیتی ] مراافسر است
نه پیوند او از پی دختر است .
سواران و گردان ایران زمین
همه بردشان از پی جنگ و کین .
که ضحاک را از پی خون جم
ز جنگ آوران جهان کرد کم .
بریزند خون از پی خواسته
شود روزگاربد آراسته .
بمیدان آمل دو دار بلند
زدند از پی تیره دزد نژند.
گر این آمدن از پی خواسته ست
خرد بیگمان نزد تو کاسته ست .
سزاوار او جای بگزید شاه
بیاراستند از پی ماه گاه .
پس آنگاه سام از پی پور خویش
هنرهای شاهان بیاورد پیش .
که آن آمدنش از پی بچه بود
نه از بهر سیمرغ اورنجه بود.
شما را کنون ازپی کیست جنگ
چنین زخم شمشیر و چندین درنگ .
چنین گوی کاین تاج و انگشتری
بمن داد شاه از پی مهتری .
برآراست طوس از پی کارزار
بخواند آنچه بودند مردان کار.
بخوردند آب از پی خرمی
ز خوردن نیامد بدو در کمی .
رها کردشان از پی نام را
همان از پی شادی و کام را.
بدو گفت این رزم آهرمنست
نه این رستخیز از پی یک تنست .
مرا ایزد از بهر جنگ آفرید
ترا از پی زین و تنگ آفرید.
مریزید خون از پی تاج و گنج
که بر کس نماند سرای سپنج .
تو جان از پی پادشاهی مده
تنت را بخیره تباهی مده .
گر او از پی دین شود زشتگوی
تو از بیخرد هوشمندی مجوی .
که ایدر من از بهر جنگ آمدم
به رنج از پی نام و ننگ آمدم .
یکی از پی آنکه او [یوسف ] کودک است
دگر آنکه همتای او اندک است .
همانا ندانی که من کیستم
بدین رزمگه از پی چیستم .
چرا برد باید همی روزگار
که گنج از پی مرد آید بکار.
شنیدی که بر ایرج نیکبخت
چه آمد ز تور از پی تاج و تخت .
بمانداز پی پاسخ نامه را
بکشت آتش مرد خودکامه را.
چو بشنید خاقان که بهرام را
چه آمد بروی از پی نام را.
بدین پنج فرسنگ اگر پنج مرد
بباشد بره از پی کار کرد.
که از تور بر ایرج نیکبخت
چه آمد پدید از پی تاج و تخت .
درم خواست وام از پی شهریار
بر او انجمن شد بسی مایه دار.
گرفتار شد اردوان درمیان
بداد از پی تاج شیرین روان .
چو آن نامه بر خواند قیصر سپاه
فراز آورید از پی رزمگاه .
مده از پی تاج سررا بباد
که با تاج خود کس ز مادر نزاد.
اگر نیستی از پی نام بد
و یا سوی یزدان سرانجام بد.
سپر بر سر آورد بهرام گرد
تهمتن بیامد پی دستبرد.
پدر را بکشت از پی تاج و تخت
کزین پس دو چشمش مبیناد بخت .
در آمدز درگاه من آن نگار
غراشیده و از پی کارزار.
باغ تو پر درخت سایه ورست
از پی خویشتن یکی بگزین .
باد خزانی ز ابر پیلان کرده است
از پی آن تا ترا کشند عماری .
آنکه زاد ای بزرگوار ترا
از پی رادی و بزرگی زاد.
کوه غزنی ز پی خسرو زر زاد همی
زاید امروز همی زمرد و یاقوت بهم .
آنکه برتر ملکی خوارترین بنده ش را
دست بوسد ز پی آنکه بدو یابد جاه .
ایزد او را از پی سالاری ملک آفرید
زو که اولیتر بگنج و لشکر و تاج و نگین ؟
از پی خدمت تو تا تو ملک صید کنی
به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ .
از پی نام بلند و از پی جاه عریض
ملک او و مال او را نزد او مقدار نیست .
از پی خدمت تو کرد جدا از تن خویش
بهترین بهره خداوند همه ترکستان .
بر درپرده سرای خسرو پیروزبخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار.
بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان
میان بادیه ها حوضهای چون کوثر.
هر که نزدیک تو مدح آرد آزرده شود
از پی بردن آن زرّ که باشد بجوال .
تا بشاهی نشستی از پی تو
هفت کشور همی شود هفتاد.
چو کوه رو بمصافش نمودو بر لب رود
نمودگرد سپاه و ستاد از پی کار.
هزار سال ملامت کشیدن از پی او
توان و زآن بت روزی جدا شدن نتوان .
از پی تهنیت خلیفه بتو
بفرستد کس ، ار بنفرستاد.
برفت گرم و بدستور گفت کز پی من
تو لشکر و بنه را رهنمای باش و بیار.
مجلس او ز پی اهل ادب
بسفر ساخته همچون بحضر.
سیم را شاید اگر در دل و جان جای کنم
از پی آنکه بماند ببناگوش تو سیم .
از پی تهنیت روز نو آمد بر شاه
سده ٔ فرخ روز دهم بهمن ماه .
گفتم جان پدر این خشم چیست
از پی یک بوسه که بردم به نرد.
از پی خدمت مبارک تو
مهتران کهتران کنند طلب .
آنچه او کرد بتزویج یکی بنده ٔ خویش
نکند هیچ شهی از پی تزویج پسر.
از پی آن تا دهی بر نانت دندان مزدمان
میزبانی دوست داری شاد باش ای میزبان .
گفتم که چرا چوابر خون بارانم
گفت از پی آنکه چون گل خندانم
گفتم که چرا بی تو چنین پژمانم
گفت از پی آنکه تو تنی من جانم .
افکنده همچو سفره مباش از برای نان
همچون تنور گرم مشو از پی شکم .
ایزد ما این جهان نز پی جور آفرید
نز پی ظلم و فساد نز پی کین ونقم .
بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای
وز پی رنج سپاه وز پی ستر خدم .
کسی کش از پی ملک ایزد آفریده بود
ز چاه بر گاه آردش بخت یوسف وار.
مرد هنرپیشه خود نباشد ساکن
کز پی کاری شده ست گردون گردان .
از پی خرمی جهان ثنای
باز باران جود گشت مقیم .
جهان را نه بر بیهده کرده اند
ترا نز پی بازی آورده اند.
شهان از پی آن فزایند گنج
که از تن بدو بازدارند رنج .
تو گنج از پی رنج خواهی همی
فزوده بزرگی بکاهی همی .
کنون نیز هر جا که شاهی بود
و یا دانشی پیشگاهی بود
چو میرد بتی را بهم چهر اوی
پرستش کنند از پی مهر اوی .
زمین از گرانی ببد سرگرای
که بیچاره گشت از پی چارپای .
ای مظفر شاه اگر چه تو نیارایی بجنگ
از پی آرایش جیش مظفر بیرون آی .
دشنام دهی باز دهندت ز پی آنک
دشنام مثل چون درم دیر مدارست .
از درختان دیگران بر چین
وز پی دیگران درخت نشان .
سپند از پی آنکه چشم بدان
بگرداند ایزد ازین روزگار.
ز کلک سرسبز اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیزرونده نوند.
یارب بروز حشر بر آن رحم کن که گفت
یارب بروز حشر مگیر از پی منش .
رنجی که من از پی تو دیدم
دردی که من از غم توخوردم
بر کوه بیازمای یک بار
تا بشناسی که من چه مردم .
چو کار تنگ رسیدم شهادت آوردند
نگفتم از پی آزرم اوستاد رجیم [یعنی شیطان ].
ثنانیوش وعطابخش باش از پی آنک
ثنانیوش و عطابخش راست طول بقا.
بیقین دانم کان ترک ستمکاره ٔ من
از پی رغم مرا آن کند و این نکند.
روز عمر تو باد کزپی تست
که شب انس و جان سحر دارد.
بطول قطعه گرانی نکردم از پی آن
کزین متاع در این عرصه گاه ارزان است .
از پی آنکه مزاجش نکند فاسد خون
سرخ بید از همه اعضا بگشاید اکحل .
سخنت چون الف ندارد هیچ
چه کشی از پی قبولش لام .
جبرئیل از پی رکوب ورا
نوبتی بر در سرای آرد.
بهر پاسست مار بر سر گنج
نز پی آنکه گیرد از وی خنج .
از پی ملک و شرع بسته کمر
پیش علم علی و عدل عمر.
وز پی سوزیان و از چیزش
یرحم اﷲ گوید از تیزش .
نوحه گر کز پی تسو گرید
او نه از دل ،که از گلو گرید.
امر سلطان چو حکم یزدانست
سایه ٔ ایزد از پی آن است .
از قضا گاو زال از پی خورد
پوز روزی بدیگش اندرکرد.
بر زبان صوت و حرف و ذوقی نه
غافل از معنیش که از پی چه .
چون ازین گنده پیر گشتی دور
دست پیمان برآری از پی حور
زآنکه این گنده پیر شوی کش است
سه طلاقش ده ارت هیچ هش است .
از پی ردو قبول عامه خود را خر مساز
زآنکه نبود کار عامه جز خری یا خرخری .
تیغ عیار چه باید ز پی کشتن من
هم تو کش کز تو نیاید به دل آزار مرا.
از پی آن پسر که خواهد بود
قرنها سعد اکبر افشانده ست .
گویی اندر دامن آید پای دل
کز پی آن در سر افتادست باز.
خوش جوابیست که خاقانی داد
از پی رد شدن گفتارش .
بهر چنین خشکسال مذهب خاقانیست
از پی کشت قضا چشم به نم داشتن .
وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان
خط افسون مدیح صدر پیرامن کشند.
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم .
از پی خون خسان تیغ چه باید کشید
چون ملک الموت هست در پی رایت رهین .
از پی خضر و پر روح القدس چون خط دوست
در سمیرا سدره بر جای مغیلان دیده اند.
اینت شهبازکز پی چو منی
صید نسرین کرده ای نهمار.
از استخوان پیل ندیدی که چربدست
هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا.
از پی یک صره زسیم و زر زرد
بر دو محل سپیدشان چه مصافست .
بلی از پی چار منزل گرفتن
نه از فقر سرمازدائی نبینم .
بگذر از فلسفی که از پی چرخ
شاید ار فلس فی نمی شاید.
گر شیشه کند حباب شاید
شیشه ز پی گلاب باید.
که گفته ست فلان میگریزد از پی آن
که شاه بشنود و باز داردم ز عقاب .
ترک اوطان ز پی قصد خراسان گفتم
عوض سلوت اوطان بخراسان یابم .
هستم باد گشته سراز پی نیستی روان
هستی هر تنم ولی نیست تنم دریغ من .
از پی خونریز جان خاکیان
شهربندی شد فلک در کوی تو.
ببند دهر چه ماندی بمیر تا برهی
که طوطی از پی این مرگ شد ز بند رها.
انت فیهم بتو رب خوانده و ما کان اﷲ
کی عذاب از پی ما کان بخراسان یابم .
گویی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمه ٔ حیوان نیافتم .
خاقانی از پی تو سراندازد ار چه باز
بر هر غمیش صد غم دیگر فزوده ای .
چتر با رخت دل براندازیم
وز پی نیکوئی سراندازیم .
از پی آن تا حصار غم بگشایی
جام سوار آمد و پیاده قنینه .
گفتی جفا نه کار من است ای سلیم دل
تو خود ز مادر، از پی این کار زاده ای .
از پی تعویذ جانها عاشقان
آب و مشک و زعفران آمیخته .
وز پی آن تا کند جامه ٔ بختش سپید
میکند از قرص ماه قرصه ٔ صابون فلک .
شهباز ملکی و ز پی نامه بردنت
سیمرغ در محل کبوتر نکوتر است .
ما را به هر دو صبح دو عید است و جان ما
مرغیست فربه از پی قربان صبحگاه .
بهر ولی تو ساخت وز پی خصم تو کرد
صبح لباس عروس ، شام پلاس مصاب .
قصاب چه آری ز پی کشتن ماهی
خود کشته شود ماهی بی حربه ٔ قصاب .
سپند از پی آن شد افروخته
که آفت به آتش شود سوخته .
فرستاد هر کس بسی مال و گنج
بدرگاه شاه از پی پای رنج .
خورشهای شاهانه ٔمشکبوی
طبقهای مشک از پی دست شوی .
پرستاران و نزدیکان و خویشان
که بودند از پی شیرین پریشان .
پرده ٔ سوسن که مصابیح تست
جمله زبان از پی تسبیح تست .
شنیدم کز پی یاری هوسناک
بماتم نوبتی زد بر سر خاک .
چه تدبیر از پی تدبیر کردن
نخواهم خویشتن را پیر کردن .
دهان تیر چنان بازمانده از پی چیست
اگر نشد به جگرگوشه ٔ عدوت آزور.
چو جان خصم ترا در ازل پدید آورد
بیافرید خدا از پی عذاب آتش .
دم خوش بایدت از خویش برون آی چو گل
کز پی یکدم خوش ، پوست بر او زندانست .
گفت تدبیر آن بود کان مرد را
حاضر آریم از پی این درد را.
شراب از پی سرخ رویی خورند
وزو عاقبت زردرویی برند.
پسندیده رایی که بخشید و خورد
جهان از پی خویشتن گرد کرد.
دو کس چَه ْ کنند از پی خاص و عام
یکی خوب سیرت ، یکی زشت نام .
یکی حجره خاص از پی دوستان
در حجره اندرسرا بوستان .
سؤال کرد که چندین تفاوت از پی چیست
که فرق نیست میان دو نوع بسیاری .
نان خود خوردن و نشستن به که کمر زرین از پی خدمت بمیان بستن . (گلستان ).
دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرند بدانگی و نیم .
مکن تحمل جور رقیبش از پی آنک
ز مار مهره بدست آید و زخار رطب .
هر کسی را ز پی کار دگر ساخته اند.
بخاوران ز پی چاشت خوان زر گستر
بباختر ز پی شام همچنان برسان .
عقل اگر داند که دل در بندزلفش چون خوشست
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما.
ملک دنیاز پی طاعت دادار گزید
طالب گنج بباید که بویران گذرد.
- || بهرِ. خورِ. درِ. از پی ِ. از درِ، در خورِ. صالح برای ِ. سزاوارِ. بابت ِ :
ریش از پی کندن پیاپی
سر از در سیلی دمادم .
|| عوض ِ. بجای ِ :
مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن .
من امروز نز بهر جنگ آمدم
پی پوزش نام و ننگ آمدم .
سپه را بکردار پروردگار
بهر جای بردم پی کارزار.
آتش بر دیگ پی کار تست
آب به بیگار تو در آسیاست .
ایا که فتنه شده ستی در آرزو مانی
پی نگارگری روی آن نگار نگر.
پی تبرک هرکس در او زنند انگشت
نداند این ز کجا آمد آن دگر ز کجا.
زبان بسته بمدح محمد آرد نطق
که نخل خشک پی مرهم آورد خرما.
پی ثنای محمد برآرتیغ ضمیر
که خاص بر قد او بافتند درع ثنا.
یا چو غربیان پی ره توشه گیر
یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر.
ابر برناید پی منع زکات
وز زنا افتد و با اندر جهات .
زآنکه آوازت ترا دربند کرد
خویش او مرده پی این پند کرد.
رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد خوشدلی آید پدید.
آنکه کشتستم پی مادون من
می نداند که نخسبد خون من .
یا پی احسنت و شاباش و خطاب
خویشتن مردار کن پیش کلاب .
سایه ٔ قچ را پی قربان مکش .
- از پی (ز پی )؛ بعلت . از بهر. بسبب . از برای . جهت . بواسطه ٔ: از پی فلان کار یا چیز؛ از برای آن . (برهان ). از پی مغز خاکیان ؛ از برای تری دماغ آدمیان . (آنندراج ) :
ای از گل سرخ رنگ بربوده و بو
رنگ از پی رخ ربوده ، بو از پی مو.
خویش بیگانه گردد از پی سود
خواهی آن روز مزد کمتردیش .
دگر گنج خضرا و گنج عروس
کجا داشتیم از پی روز بوس .
به مادر چنین گفت کز مهتری
همی از پی گو کنی داوری .
بجای سرش زآن سر بی بها
خورش ساختند از پی اژدها.
همه از پی سود بردم بکار
بدر داشتن لشکر بیشمار.
ز بهر بر و بوم و فرزند خویش
همان از پی گنج و پیوند خویش .
شهنشاه ایران [گیتی ] مراافسر است
نه پیوند او از پی دختر است .
سواران و گردان ایران زمین
همه بردشان از پی جنگ و کین .
که ضحاک را از پی خون جم
ز جنگ آوران جهان کرد کم .
بریزند خون از پی خواسته
شود روزگاربد آراسته .
بمیدان آمل دو دار بلند
زدند از پی تیره دزد نژند.
گر این آمدن از پی خواسته ست
خرد بیگمان نزد تو کاسته ست .
سزاوار او جای بگزید شاه
بیاراستند از پی ماه گاه .
پس آنگاه سام از پی پور خویش
هنرهای شاهان بیاورد پیش .
که آن آمدنش از پی بچه بود
نه از بهر سیمرغ اورنجه بود.
شما را کنون ازپی کیست جنگ
چنین زخم شمشیر و چندین درنگ .
چنین گوی کاین تاج و انگشتری
بمن داد شاه از پی مهتری .
برآراست طوس از پی کارزار
بخواند آنچه بودند مردان کار.
بخوردند آب از پی خرمی
ز خوردن نیامد بدو در کمی .
رها کردشان از پی نام را
همان از پی شادی و کام را.
بدو گفت این رزم آهرمنست
نه این رستخیز از پی یک تنست .
مرا ایزد از بهر جنگ آفرید
ترا از پی زین و تنگ آفرید.
مریزید خون از پی تاج و گنج
که بر کس نماند سرای سپنج .
تو جان از پی پادشاهی مده
تنت را بخیره تباهی مده .
گر او از پی دین شود زشتگوی
تو از بیخرد هوشمندی مجوی .
که ایدر من از بهر جنگ آمدم
به رنج از پی نام و ننگ آمدم .
یکی از پی آنکه او [یوسف ] کودک است
دگر آنکه همتای او اندک است .
همانا ندانی که من کیستم
بدین رزمگه از پی چیستم .
چرا برد باید همی روزگار
که گنج از پی مرد آید بکار.
شنیدی که بر ایرج نیکبخت
چه آمد ز تور از پی تاج و تخت .
بمانداز پی پاسخ نامه را
بکشت آتش مرد خودکامه را.
چو بشنید خاقان که بهرام را
چه آمد بروی از پی نام را.
بدین پنج فرسنگ اگر پنج مرد
بباشد بره از پی کار کرد.
که از تور بر ایرج نیکبخت
چه آمد پدید از پی تاج و تخت .
درم خواست وام از پی شهریار
بر او انجمن شد بسی مایه دار.
گرفتار شد اردوان درمیان
بداد از پی تاج شیرین روان .
چو آن نامه بر خواند قیصر سپاه
فراز آورید از پی رزمگاه .
مده از پی تاج سررا بباد
که با تاج خود کس ز مادر نزاد.
اگر نیستی از پی نام بد
و یا سوی یزدان سرانجام بد.
سپر بر سر آورد بهرام گرد
تهمتن بیامد پی دستبرد.
پدر را بکشت از پی تاج و تخت
کزین پس دو چشمش مبیناد بخت .
در آمدز درگاه من آن نگار
غراشیده و از پی کارزار.
باغ تو پر درخت سایه ورست
از پی خویشتن یکی بگزین .
باد خزانی ز ابر پیلان کرده است
از پی آن تا ترا کشند عماری .
آنکه زاد ای بزرگوار ترا
از پی رادی و بزرگی زاد.
کوه غزنی ز پی خسرو زر زاد همی
زاید امروز همی زمرد و یاقوت بهم .
آنکه برتر ملکی خوارترین بنده ش را
دست بوسد ز پی آنکه بدو یابد جاه .
ایزد او را از پی سالاری ملک آفرید
زو که اولیتر بگنج و لشکر و تاج و نگین ؟
از پی خدمت تو تا تو ملک صید کنی
به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ .
از پی نام بلند و از پی جاه عریض
ملک او و مال او را نزد او مقدار نیست .
از پی خدمت تو کرد جدا از تن خویش
بهترین بهره خداوند همه ترکستان .
بر درپرده سرای خسرو پیروزبخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار.
بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان
میان بادیه ها حوضهای چون کوثر.
هر که نزدیک تو مدح آرد آزرده شود
از پی بردن آن زرّ که باشد بجوال .
تا بشاهی نشستی از پی تو
هفت کشور همی شود هفتاد.
چو کوه رو بمصافش نمودو بر لب رود
نمودگرد سپاه و ستاد از پی کار.
هزار سال ملامت کشیدن از پی او
توان و زآن بت روزی جدا شدن نتوان .
از پی تهنیت خلیفه بتو
بفرستد کس ، ار بنفرستاد.
برفت گرم و بدستور گفت کز پی من
تو لشکر و بنه را رهنمای باش و بیار.
مجلس او ز پی اهل ادب
بسفر ساخته همچون بحضر.
سیم را شاید اگر در دل و جان جای کنم
از پی آنکه بماند ببناگوش تو سیم .
از پی تهنیت روز نو آمد بر شاه
سده ٔ فرخ روز دهم بهمن ماه .
گفتم جان پدر این خشم چیست
از پی یک بوسه که بردم به نرد.
از پی خدمت مبارک تو
مهتران کهتران کنند طلب .
آنچه او کرد بتزویج یکی بنده ٔ خویش
نکند هیچ شهی از پی تزویج پسر.
از پی آن تا دهی بر نانت دندان مزدمان
میزبانی دوست داری شاد باش ای میزبان .
گفتم که چرا چوابر خون بارانم
گفت از پی آنکه چون گل خندانم
گفتم که چرا بی تو چنین پژمانم
گفت از پی آنکه تو تنی من جانم .
افکنده همچو سفره مباش از برای نان
همچون تنور گرم مشو از پی شکم .
ایزد ما این جهان نز پی جور آفرید
نز پی ظلم و فساد نز پی کین ونقم .
بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای
وز پی رنج سپاه وز پی ستر خدم .
کسی کش از پی ملک ایزد آفریده بود
ز چاه بر گاه آردش بخت یوسف وار.
مرد هنرپیشه خود نباشد ساکن
کز پی کاری شده ست گردون گردان .
از پی خرمی جهان ثنای
باز باران جود گشت مقیم .
جهان را نه بر بیهده کرده اند
ترا نز پی بازی آورده اند.
شهان از پی آن فزایند گنج
که از تن بدو بازدارند رنج .
تو گنج از پی رنج خواهی همی
فزوده بزرگی بکاهی همی .
کنون نیز هر جا که شاهی بود
و یا دانشی پیشگاهی بود
چو میرد بتی را بهم چهر اوی
پرستش کنند از پی مهر اوی .
زمین از گرانی ببد سرگرای
که بیچاره گشت از پی چارپای .
ای مظفر شاه اگر چه تو نیارایی بجنگ
از پی آرایش جیش مظفر بیرون آی .
دشنام دهی باز دهندت ز پی آنک
دشنام مثل چون درم دیر مدارست .
از درختان دیگران بر چین
وز پی دیگران درخت نشان .
سپند از پی آنکه چشم بدان
بگرداند ایزد ازین روزگار.
ز کلک سرسبز اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیزرونده نوند.
یارب بروز حشر بر آن رحم کن که گفت
یارب بروز حشر مگیر از پی منش .
رنجی که من از پی تو دیدم
دردی که من از غم توخوردم
بر کوه بیازمای یک بار
تا بشناسی که من چه مردم .
چو کار تنگ رسیدم شهادت آوردند
نگفتم از پی آزرم اوستاد رجیم [یعنی شیطان ].
ثنانیوش وعطابخش باش از پی آنک
ثنانیوش و عطابخش راست طول بقا.
بیقین دانم کان ترک ستمکاره ٔ من
از پی رغم مرا آن کند و این نکند.
روز عمر تو باد کزپی تست
که شب انس و جان سحر دارد.
بطول قطعه گرانی نکردم از پی آن
کزین متاع در این عرصه گاه ارزان است .
از پی آنکه مزاجش نکند فاسد خون
سرخ بید از همه اعضا بگشاید اکحل .
سخنت چون الف ندارد هیچ
چه کشی از پی قبولش لام .
جبرئیل از پی رکوب ورا
نوبتی بر در سرای آرد.
بهر پاسست مار بر سر گنج
نز پی آنکه گیرد از وی خنج .
از پی ملک و شرع بسته کمر
پیش علم علی و عدل عمر.
وز پی سوزیان و از چیزش
یرحم اﷲ گوید از تیزش .
نوحه گر کز پی تسو گرید
او نه از دل ،که از گلو گرید.
امر سلطان چو حکم یزدانست
سایه ٔ ایزد از پی آن است .
از قضا گاو زال از پی خورد
پوز روزی بدیگش اندرکرد.
بر زبان صوت و حرف و ذوقی نه
غافل از معنیش که از پی چه .
چون ازین گنده پیر گشتی دور
دست پیمان برآری از پی حور
زآنکه این گنده پیر شوی کش است
سه طلاقش ده ارت هیچ هش است .
از پی ردو قبول عامه خود را خر مساز
زآنکه نبود کار عامه جز خری یا خرخری .
تیغ عیار چه باید ز پی کشتن من
هم تو کش کز تو نیاید به دل آزار مرا.
از پی آن پسر که خواهد بود
قرنها سعد اکبر افشانده ست .
گویی اندر دامن آید پای دل
کز پی آن در سر افتادست باز.
خوش جوابیست که خاقانی داد
از پی رد شدن گفتارش .
بهر چنین خشکسال مذهب خاقانیست
از پی کشت قضا چشم به نم داشتن .
وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان
خط افسون مدیح صدر پیرامن کشند.
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم .
از پی خون خسان تیغ چه باید کشید
چون ملک الموت هست در پی رایت رهین .
از پی خضر و پر روح القدس چون خط دوست
در سمیرا سدره بر جای مغیلان دیده اند.
اینت شهبازکز پی چو منی
صید نسرین کرده ای نهمار.
از استخوان پیل ندیدی که چربدست
هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا.
از پی یک صره زسیم و زر زرد
بر دو محل سپیدشان چه مصافست .
بلی از پی چار منزل گرفتن
نه از فقر سرمازدائی نبینم .
بگذر از فلسفی که از پی چرخ
شاید ار فلس فی نمی شاید.
گر شیشه کند حباب شاید
شیشه ز پی گلاب باید.
که گفته ست فلان میگریزد از پی آن
که شاه بشنود و باز داردم ز عقاب .
ترک اوطان ز پی قصد خراسان گفتم
عوض سلوت اوطان بخراسان یابم .
هستم باد گشته سراز پی نیستی روان
هستی هر تنم ولی نیست تنم دریغ من .
از پی خونریز جان خاکیان
شهربندی شد فلک در کوی تو.
ببند دهر چه ماندی بمیر تا برهی
که طوطی از پی این مرگ شد ز بند رها.
انت فیهم بتو رب خوانده و ما کان اﷲ
کی عذاب از پی ما کان بخراسان یابم .
گویی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمه ٔ حیوان نیافتم .
خاقانی از پی تو سراندازد ار چه باز
بر هر غمیش صد غم دیگر فزوده ای .
چتر با رخت دل براندازیم
وز پی نیکوئی سراندازیم .
از پی آن تا حصار غم بگشایی
جام سوار آمد و پیاده قنینه .
گفتی جفا نه کار من است ای سلیم دل
تو خود ز مادر، از پی این کار زاده ای .
از پی تعویذ جانها عاشقان
آب و مشک و زعفران آمیخته .
وز پی آن تا کند جامه ٔ بختش سپید
میکند از قرص ماه قرصه ٔ صابون فلک .
شهباز ملکی و ز پی نامه بردنت
سیمرغ در محل کبوتر نکوتر است .
ما را به هر دو صبح دو عید است و جان ما
مرغیست فربه از پی قربان صبحگاه .
بهر ولی تو ساخت وز پی خصم تو کرد
صبح لباس عروس ، شام پلاس مصاب .
قصاب چه آری ز پی کشتن ماهی
خود کشته شود ماهی بی حربه ٔ قصاب .
سپند از پی آن شد افروخته
که آفت به آتش شود سوخته .
فرستاد هر کس بسی مال و گنج
بدرگاه شاه از پی پای رنج .
خورشهای شاهانه ٔمشکبوی
طبقهای مشک از پی دست شوی .
پرستاران و نزدیکان و خویشان
که بودند از پی شیرین پریشان .
پرده ٔ سوسن که مصابیح تست
جمله زبان از پی تسبیح تست .
شنیدم کز پی یاری هوسناک
بماتم نوبتی زد بر سر خاک .
چه تدبیر از پی تدبیر کردن
نخواهم خویشتن را پیر کردن .
دهان تیر چنان بازمانده از پی چیست
اگر نشد به جگرگوشه ٔ عدوت آزور.
چو جان خصم ترا در ازل پدید آورد
بیافرید خدا از پی عذاب آتش .
دم خوش بایدت از خویش برون آی چو گل
کز پی یکدم خوش ، پوست بر او زندانست .
گفت تدبیر آن بود کان مرد را
حاضر آریم از پی این درد را.
شراب از پی سرخ رویی خورند
وزو عاقبت زردرویی برند.
پسندیده رایی که بخشید و خورد
جهان از پی خویشتن گرد کرد.
دو کس چَه ْ کنند از پی خاص و عام
یکی خوب سیرت ، یکی زشت نام .
یکی حجره خاص از پی دوستان
در حجره اندرسرا بوستان .
سؤال کرد که چندین تفاوت از پی چیست
که فرق نیست میان دو نوع بسیاری .
نان خود خوردن و نشستن به که کمر زرین از پی خدمت بمیان بستن . (گلستان ).
دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرند بدانگی و نیم .
مکن تحمل جور رقیبش از پی آنک
ز مار مهره بدست آید و زخار رطب .
هر کسی را ز پی کار دگر ساخته اند.
بخاوران ز پی چاشت خوان زر گستر
بباختر ز پی شام همچنان برسان .
عقل اگر داند که دل در بندزلفش چون خوشست
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما.
ملک دنیاز پی طاعت دادار گزید
طالب گنج بباید که بویران گذرد.
- || بهرِ. خورِ. درِ. از پی ِ. از درِ، در خورِ. صالح برای ِ. سزاوارِ. بابت ِ :
ریش از پی کندن پیاپی
سر از در سیلی دمادم .
|| عوض ِ. بجای ِ :
مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن .