پژمریده
لغتنامه دهخدا
پژمریده . [ پ َ م ُ دَ / دِ ] (ن مف ) روی بخشکی آورده . خشک شده . خوشیده .افسرده . پلاسیده . بی طراوت . ذَبِب . ذباب :
چون برگ لاله بوده ام و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم .
از این دو همیشه یکی آبدار
یکی پژمریده شده برگ و بار.
گرانمایه سیندخت را خفته دید
رخش پژمریده دل آشفته دید.
روی تو چون سنبل تر برشکفته بامداد
وان من چون شنبلید پژمریده در چمن .
چو کشتی بود مهرش پژمریده
امید از آب و از باران بریده .
گلی تازه بودستی آری ولیک
شدستی کنون پژمریده زریر.
چون برگ لاله بوده ام و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم .
از این دو همیشه یکی آبدار
یکی پژمریده شده برگ و بار.
گرانمایه سیندخت را خفته دید
رخش پژمریده دل آشفته دید.
روی تو چون سنبل تر برشکفته بامداد
وان من چون شنبلید پژمریده در چمن .
چو کشتی بود مهرش پژمریده
امید از آب و از باران بریده .
گلی تازه بودستی آری ولیک
شدستی کنون پژمریده زریر.