پژ
لغتنامه دهخدا
پژ. [ پ َ ] (اِ) سر عقبه بود. (لغت نامه ٔ اسدی ). کُتل . بَش . گردنه . گریوه . بند. سرِ کوه :
سفر خوش است کسی را که با مراد بود
اگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش .
پنج روز ببود با شکار و پیلان از پژ غورک بگذشتند پس از بژ بگذشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 286). و امیر بتعجیل برفت و به پروان یک روز مقام کرد و از پژ غورک بگذشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 570).
ببزم [ کذا ] و به نخجیر بر کوه و دشت
چنین تا پژی بُرز دیدار گشت
بر آن تیغ پژ از بر کوهسار
تکین تاش با جنگیان ده هزار
ز تیغ پژ آمد بپائین کوه
بصد؟ صف کین با سپه هم گروه .
در جناب تو وهم خاطر کژ
راست چون لاشه بر گریوه و پژ.
پژ چو عقبه است و بوم و بر چو زمین
چو زمین لرز بومهن می بین .
|| زمین پست و بلند. || کوچه :
از نشان دو کونه ٔ من ِ غُر
همه پژ پرنشان پای شتر.
اگر سنائی چنین شعری دارد معنی کوچه بخصوص از آن مفهوم نمیشود. || گل کهنه و نرم . (برهان قاطع). || کهنه . مندرس . || فژ. چرک . ریم . پلیدی .
- سر پژ گرفتن ؛ ظاهراً بصورت سخریه و استهزاء کار را به کمال رسانیدن باشد از خوب یا زشت . مثل اینکه امروز گویند، معرکه کردی :
ویحک ای برقعی ای تلخ تر از آب فرژ
تا کی این طبع بد تو که گرفتی سَر پژ.
سفر خوش است کسی را که با مراد بود
اگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش .
پنج روز ببود با شکار و پیلان از پژ غورک بگذشتند پس از بژ بگذشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 286). و امیر بتعجیل برفت و به پروان یک روز مقام کرد و از پژ غورک بگذشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 570).
ببزم [ کذا ] و به نخجیر بر کوه و دشت
چنین تا پژی بُرز دیدار گشت
بر آن تیغ پژ از بر کوهسار
تکین تاش با جنگیان ده هزار
ز تیغ پژ آمد بپائین کوه
بصد؟ صف کین با سپه هم گروه .
در جناب تو وهم خاطر کژ
راست چون لاشه بر گریوه و پژ.
پژ چو عقبه است و بوم و بر چو زمین
چو زمین لرز بومهن می بین .
|| زمین پست و بلند. || کوچه :
از نشان دو کونه ٔ من ِ غُر
همه پژ پرنشان پای شتر.
اگر سنائی چنین شعری دارد معنی کوچه بخصوص از آن مفهوم نمیشود. || گل کهنه و نرم . (برهان قاطع). || کهنه . مندرس . || فژ. چرک . ریم . پلیدی .
- سر پژ گرفتن ؛ ظاهراً بصورت سخریه و استهزاء کار را به کمال رسانیدن باشد از خوب یا زشت . مثل اینکه امروز گویند، معرکه کردی :
ویحک ای برقعی ای تلخ تر از آب فرژ
تا کی این طبع بد تو که گرفتی سَر پژ.