پویه پوی
لغتنامه دهخدا
پویه پوی . [ ی َ / ی ِ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ، ق مرکب ) پوی پوی . شتاب شتاب . یعنی پوینده بطور پویه که رفتار مخصوص باسب است ، یا هاء آن بدل از الف باشد، پس در اصل پویاپوی باشد. (آنندراج ) :
فکندی مرا در تک و پویه پوی
بگرد جهان اندرون چاره جوی .
وزآن پس بدان لشکر خویش روی
نهاد و همی رفت در پویه پوی .
بره گیو را دید پژمرده روی
همی آمد آسیمه و پویه پوی .
وز آنجا بزد اسپ و برگاشت روی
بنزدیک گودرز شد پویه پوی .
جز از رفتن آنجا ندیدند روی
بناکام رفتند پس پویه پوی .
همه سوی دستان نهادند روی
ز زابل بایران شده پویه پوی .
بدو گفت شاه از کجایی بگوی
کجا رفت خواهی چنین پویه پوی .
همه پیش من جنگجوی آمدند
چنان چیره و پویه پوی آمدند.
بنرمی بدو گفت کای جنگجوی
چرا آمدی نزد من پویه پوی .
فکندی مرا در تک و پویه پوی
بگرد جهان اندرون چاره جوی .
وزآن پس بدان لشکر خویش روی
نهاد و همی رفت در پویه پوی .
بره گیو را دید پژمرده روی
همی آمد آسیمه و پویه پوی .
وز آنجا بزد اسپ و برگاشت روی
بنزدیک گودرز شد پویه پوی .
جز از رفتن آنجا ندیدند روی
بناکام رفتند پس پویه پوی .
همه سوی دستان نهادند روی
ز زابل بایران شده پویه پوی .
بدو گفت شاه از کجایی بگوی
کجا رفت خواهی چنین پویه پوی .
همه پیش من جنگجوی آمدند
چنان چیره و پویه پوی آمدند.
بنرمی بدو گفت کای جنگجوی
چرا آمدی نزد من پویه پوی .