پویه
لغتنامه دهخدا
پویه . [ ی َ /ی ِ ] (اِمص ) اسم از پوییدن . رفتاری متوسط نه آهسته و نه تند. (برهان ). رفتن نه بشتاب و نه نرم . رواغ . (منتهی الارب ). تاخت . بپویه رفتن . پوییدن :
زواره چو بشنید آن پند اوی
بپویه فکند اسپ و بنهاد روی .
یکی شارسان دید و جای بزرگ
براندند با پویه اسپان چو گرگ .
تا کی دوم از پویه ٔ او [تو] رسته برسته .
بگرمی چو برق و بنرمی چو ابر
بپویه چو رنگ و به کینه چو ببر.
تا کیست که بر پشته ٔحرف متشابه
آورد کند اسبش با پویه و جولان .
روز گذشته را و شب نارسیده را
درهم زنی بپویه ٔ اسبان بادپای .
چو زین بر پشت گلگون بست شیرین
بپویه دست برد از ماه و پروین .
درین منزل که پای از پویه فرسود
رسیدن دیر می بینم شدن زود.
عقاب خویش را در پویه پر داد
ز نعلش گاو و ماهی را خبر داد.
بحکم آنکه این شبرنگ شبدیز
بگاه پویه بس تند است و بس تیز.
پایش از آن پویه درآمد ز دست
مهر دل و مهره ٔ پشتش شکست .
در شب تاریک بدان اتفاق
برق شده پویه ٔ پای براق .
تیز به آن پایه ازو درگذشت
رخش به آن پویه بگردش نگشت .
رقص میدان گشاد و دایره بست
پر درآمد بپای و پویه بدست .
هر دو در پویه گشته بادخرام
تا ز شب رفت یک دو پاس تمام .
رونده یکی تخت شاهنشهی
نشینندش از پویه بی آگهی .
بپویه سوی کره ٔ نغز خویش
برون آورد ره بهنجار پیش .
پایی که بسی پویه ٔ بیفایده کرده ست
دیریست که در دامن اندوه کشیده ست .
دگر مرکب عقل را پویه نیست
عنانش بگیرد تحیر که ایست .
پویه که این گرگ چو سگ میزند
مرد چنانست که تگ میزند.
غرش تندر ز عکس دود چه جوئی
پویه ٔ آهو ز نقش یوز که دیده .
- امثال :
بَرّه بتک و پویه فربه نگردد . (جامع التمثیل ). اراجیح ؛جنبش شتران در پویه . (منتهی الارب ). ابل مراجیح ؛ شترانی که در پویه دویدن بجنبند. جنب ؛ پویه دویدن . انضاف ؛ پویه دویدن ناقه و پویه دوانیدن . حَفد؛ رفتاری کم از پویه . دألان ؛ پویه ٔ گرگ . تضرع ؛ قریب بپویه دویدن . (منتهی الارب ). || هوا. هوس . آرزو. بویه . اشتیاق . شوق . تمنی . آرزومندی :
ترا پویه ٔ دخت لهراسب خاست
دلت خواهش سام و کابل کجاست .
مرا پویه ٔ پورگم کرده خاست
به دلسوزگی جان همی رفت خواست .
کرا پویه ٔ وصلت ملک خیزد
یکی جنبشی بایدش آسمانی .
چون مرا پویه ٔ درگاه تو خیزد چه کنم
رهی آموز رهی را و ازین غم برهان .
چو شاهنشه بشد رامین بیاسود
همه دردی ز اندامش بپالود
دگر ره زعفرانش ارغوان گشت
کمانش باز شمشاد جوان گشت
فتادش پویه ٔ دیدار دلبر
چو آتش در دل و چون تیر در پر.
دلاور نپذرفت ازو هر چه گفت
که بد دردلش پویه ٔ روی جفت .
بجوشید مغز سپهبد بمهر
بخوناب مژگان بیاراست چهر
کهن پویه ٔ جفت نو باز کرد
هم اندر زمان راه را ساز کرد.
ای در حرم جاه تو امنی که نیاید
از پویه ٔ او خواب خوش آهوی حرم را.
رجوع به بویه و یوبه شود. || دونده . دوان چنانکه گویند اسپ راپویه کردم . (غیاث ).
زواره چو بشنید آن پند اوی
بپویه فکند اسپ و بنهاد روی .
یکی شارسان دید و جای بزرگ
براندند با پویه اسپان چو گرگ .
تا کی دوم از پویه ٔ او [تو] رسته برسته .
بگرمی چو برق و بنرمی چو ابر
بپویه چو رنگ و به کینه چو ببر.
تا کیست که بر پشته ٔحرف متشابه
آورد کند اسبش با پویه و جولان .
روز گذشته را و شب نارسیده را
درهم زنی بپویه ٔ اسبان بادپای .
چو زین بر پشت گلگون بست شیرین
بپویه دست برد از ماه و پروین .
درین منزل که پای از پویه فرسود
رسیدن دیر می بینم شدن زود.
عقاب خویش را در پویه پر داد
ز نعلش گاو و ماهی را خبر داد.
بحکم آنکه این شبرنگ شبدیز
بگاه پویه بس تند است و بس تیز.
پایش از آن پویه درآمد ز دست
مهر دل و مهره ٔ پشتش شکست .
در شب تاریک بدان اتفاق
برق شده پویه ٔ پای براق .
تیز به آن پایه ازو درگذشت
رخش به آن پویه بگردش نگشت .
رقص میدان گشاد و دایره بست
پر درآمد بپای و پویه بدست .
هر دو در پویه گشته بادخرام
تا ز شب رفت یک دو پاس تمام .
رونده یکی تخت شاهنشهی
نشینندش از پویه بی آگهی .
بپویه سوی کره ٔ نغز خویش
برون آورد ره بهنجار پیش .
پایی که بسی پویه ٔ بیفایده کرده ست
دیریست که در دامن اندوه کشیده ست .
دگر مرکب عقل را پویه نیست
عنانش بگیرد تحیر که ایست .
پویه که این گرگ چو سگ میزند
مرد چنانست که تگ میزند.
غرش تندر ز عکس دود چه جوئی
پویه ٔ آهو ز نقش یوز که دیده .
- امثال :
بَرّه بتک و پویه فربه نگردد . (جامع التمثیل ). اراجیح ؛جنبش شتران در پویه . (منتهی الارب ). ابل مراجیح ؛ شترانی که در پویه دویدن بجنبند. جنب ؛ پویه دویدن . انضاف ؛ پویه دویدن ناقه و پویه دوانیدن . حَفد؛ رفتاری کم از پویه . دألان ؛ پویه ٔ گرگ . تضرع ؛ قریب بپویه دویدن . (منتهی الارب ). || هوا. هوس . آرزو. بویه . اشتیاق . شوق . تمنی . آرزومندی :
ترا پویه ٔ دخت لهراسب خاست
دلت خواهش سام و کابل کجاست .
مرا پویه ٔ پورگم کرده خاست
به دلسوزگی جان همی رفت خواست .
کرا پویه ٔ وصلت ملک خیزد
یکی جنبشی بایدش آسمانی .
چون مرا پویه ٔ درگاه تو خیزد چه کنم
رهی آموز رهی را و ازین غم برهان .
چو شاهنشه بشد رامین بیاسود
همه دردی ز اندامش بپالود
دگر ره زعفرانش ارغوان گشت
کمانش باز شمشاد جوان گشت
فتادش پویه ٔ دیدار دلبر
چو آتش در دل و چون تیر در پر.
دلاور نپذرفت ازو هر چه گفت
که بد دردلش پویه ٔ روی جفت .
بجوشید مغز سپهبد بمهر
بخوناب مژگان بیاراست چهر
کهن پویه ٔ جفت نو باز کرد
هم اندر زمان راه را ساز کرد.
ای در حرم جاه تو امنی که نیاید
از پویه ٔ او خواب خوش آهوی حرم را.
رجوع به بویه و یوبه شود. || دونده . دوان چنانکه گویند اسپ راپویه کردم . (غیاث ).