پوسیده
لغتنامه دهخدا
پوسیده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) متخلخل و سبک شده از طول زمان یا علتی دیگر. رمیم . نخر. نخرة. پوده . بالی . بالیة. رمة. ریزیده . رث .سوداء. چرّیده . (در تداول مردم قزوین ) :
زآنهمه وعده ٔ نیکو ز چه خورسند شدی
ای خردمند بدین نعمت پوسیده ٔ غاب .
تازه رویم بمثل لاله ٔ نعمان بود
کاه پوسیده شد آن لاله ٔ نعمانم .
بنگر که این غلیژن پوسیده
یاقوت سرخ و عنبر سارا شد.
آن به که زیر نفرین باشد همیشه جاهل
مردار گنده بهتر پوسیده گشته سرگین .
بپوسیده وز هم گسسته رسن
همی زیر چاهم فرستی بفن .
جماعتی از بهر حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردمان دل در پشتوان پوسیده بسته . (کلیله و دمنه ).
تو آن گندم نمای جوفروشی
که در گندم جو پوسیده پوشی .
عهد فاسد بیخ پوسیده بود
وز شمار لطف ببریده بود.
سیب پوسیده بسی بد ریخته
گفت ازین خور ای بدرد آمیخته .
عظام زنخدان پوسیده یافت .
|| عفن . (منتهی الارب ). متعفن : و اگر اندر تن رطوبتها و خلطهاء فزونی باشد آن را عفن کند یعنی پوسیده کند و پوسیدن خلط آن باشد که گنده و تباه گردد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و در جمله سبب تولد سنگ ، امتلاست و رطوبتهاء لزج که از طعامها تولد کند چون گوشت گاو و ... گوشتها پوسیده . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
خاصه مرغ مرده ٔ پوسیده ای
پُر خیالی اعمیی بی دیده ای .
عظام نخرة؛ استخوانهای پوسیده . (از منتهی الارب ). ریز ریز شده . عظام بالیة؛ سخت پوسیده و نزدیک ریختن شده . هشیم ؛ درخت پوسیده . دَعر؛ چوب پوسیده و ردی . عودُ داعرُ؛ چوب پوسیده و ردی . ادهم ؛ آثار کهنه و پوسیده . حبل ُ رمام و رمم ُ؛ رسن کهنه و پوسیده . (منتهی الارب ).
زآنهمه وعده ٔ نیکو ز چه خورسند شدی
ای خردمند بدین نعمت پوسیده ٔ غاب .
تازه رویم بمثل لاله ٔ نعمان بود
کاه پوسیده شد آن لاله ٔ نعمانم .
بنگر که این غلیژن پوسیده
یاقوت سرخ و عنبر سارا شد.
آن به که زیر نفرین باشد همیشه جاهل
مردار گنده بهتر پوسیده گشته سرگین .
بپوسیده وز هم گسسته رسن
همی زیر چاهم فرستی بفن .
جماعتی از بهر حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردمان دل در پشتوان پوسیده بسته . (کلیله و دمنه ).
تو آن گندم نمای جوفروشی
که در گندم جو پوسیده پوشی .
عهد فاسد بیخ پوسیده بود
وز شمار لطف ببریده بود.
سیب پوسیده بسی بد ریخته
گفت ازین خور ای بدرد آمیخته .
عظام زنخدان پوسیده یافت .
|| عفن . (منتهی الارب ). متعفن : و اگر اندر تن رطوبتها و خلطهاء فزونی باشد آن را عفن کند یعنی پوسیده کند و پوسیدن خلط آن باشد که گنده و تباه گردد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و در جمله سبب تولد سنگ ، امتلاست و رطوبتهاء لزج که از طعامها تولد کند چون گوشت گاو و ... گوشتها پوسیده . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
خاصه مرغ مرده ٔ پوسیده ای
پُر خیالی اعمیی بی دیده ای .
عظام نخرة؛ استخوانهای پوسیده . (از منتهی الارب ). ریز ریز شده . عظام بالیة؛ سخت پوسیده و نزدیک ریختن شده . هشیم ؛ درخت پوسیده . دَعر؛ چوب پوسیده و ردی . عودُ داعرُ؛ چوب پوسیده و ردی . ادهم ؛ آثار کهنه و پوسیده . حبل ُ رمام و رمم ُ؛ رسن کهنه و پوسیده . (منتهی الارب ).