پوست افکندن
لغتنامه دهخدا
پوست افکندن . [ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پوست انداختن . سلخ :
حرف بگذاشته چون دل سخنش
پوست بفکنده همچو مار تنش .
کجاست زهره که بر صدر عشق بنشیند
که پوست افکند از هیبتش پلنگ آنجا.
رجوع به پوست انداختن شود.
حرف بگذاشته چون دل سخنش
پوست بفکنده همچو مار تنش .
کجاست زهره که بر صدر عشق بنشیند
که پوست افکند از هیبتش پلنگ آنجا.
رجوع به پوست انداختن شود.