پوزش
لغتنامه دهخدا
پوزش . [ زِ ] (اِمص ) اسم از مصدر فراموش شده ٔ پوزیدن مستعمل در ویس و رامین . عذر. (دهار). معذرت . اعتذار. عذرخواهی . بهانه . عذر خواستن . (اوبهی ). استغفار. طلب عفو. عذر که از قصور یا تقصیری خواهند :
پوزش بپذیرد و گناه ببخشد
خشم نراند بعفو کوشد و غفران .
گرایدونکه پوزش پذیری ز من
و گر نیست رنج آید از خویشتن .
از آن شهر هر کس که بد پارسا
بپوزش بیامد بر پادشا.
از ایدر بپوزش بر شاه رو
چو بینی ورا بندگی ساز نو.
بپوزش بیامد بر شهریار
که ای از جهان بر شهان کامکار.
بپوزش بنزدیک موبد شدند
همه راه جویان و بخرد شدند.
بپوزش بیاراست قیصر زبان
بدو گفت بیداد رفت ای جوان .
بپوزش بیامد سپهدار طوس
بپیش شه اندر شد او چاپلوس .
بپوزش کنم نرم خشم ورا
ببوسم سر و پا و چشم ورا.
دلیران ایران بماتم شدند
پر از غم بدرگاه رستم شدند
بپوزش که این ایزدی کار بود
که را بود آهنگ جنگ فرود.
بپوزش مگر کردگار جهان
بمن بر ببخشاید اندر زمان .
بپوزش همه پیش نوذر شدند
سراسر به آیین کهتر شدند.
بپوزش یک اندر دگر نامه ساز
مگر خسرو آید به راه تو باز.
به خاقان یکی نامه ارژنگ وار
نبشتند پر بو و رنگ و نگار
بپوزش کز این کرده هستم بدرد
دلی پر پشیمانی و باد سرد.
به خرّاد گفت ای رد رادمرد
برنجی دگر گرد پوزش مگرد.
بدو گفت راهب که پوزش مکن
بپرس از من از بودنیها سخن .
بدین کار پوزش چه پیش آورم
که دلشان بگفتار خویش آورم .
برآید بکام تو این کار زود
چو بشنیدسیندخت پوزش نمود.
بر زال زر پوزش آراستند
زبانها بلابه بپیراستند.
برفتند فغفور و خاقان چین
بر شاه با پوزش و آفرین .
بزد اسپ از پیش چندان سپاه
بیامد بپوزش بنزدیک شاه .
بزرگان بپوزش فراز آمدند
هجیر از درمرگ باز استدند.
بقیصر بسی کرد پوزش گراز
بکوشش نیامد ز دامش فراز .
بگوتا چه بود اندر این پوزشت
چه گفتی که پیش آید آمرزشت .
بنزدیک یزدان چه پوزش برم
بد آید ز کار پدر بر سرم .
بیزدان کند پوزش آن گناه
ورا بنده گردد به آئین و راه .
بیزدان کند پوزش او از گناه
گراینده گردد به آئین و راه .
پیاده سوارش بماند ز اسپ
بپوزش رود پیش آذرگشسپ .
ترا پوزش اکنون نیاید بکار
نه بیگانه را خواستی شهریار.
تو رو زو ره پوزش من بجوی
که فردا من آیم بنزدیک اوی .
چنان کردبد گوهر افراسیاب
که پیش تو پوزش نبیند بخواب .
چو آشفته شد شاه زآن گفتگوی
سپه سوی پوزش نهادند روی .
چو از دور شه دید بر پای خاست
بسی پوزش اندر گذشته بخواست .
چو ایرانیان برگشادند چشم
بدیدند چهر ورا [اسفندیار را] پر ز خشم .
برفتند پوزش کنان پیش شاه
که گر شاه بیند ببخشد گناه .
چو پاسخ کنی نامه از خوب و زشت
همین پوزش ما بباید نوشت .
چو خشم آوری هم پشیمان شوی
بپوزش نگهبان درمان شوی .
خرد چون بود با دل شه براز
بشرم و بپوزش نیاید نیاز.
دگر آنکه گفتی که پوزش بگوی
کنون توبه کن راه یزدان بجوی .
دو رخ را بخاک سیه بر نهاد
همی کرد پوزش ز کار شغاد.
ز بس خوبی و پوزش و آفرین
که پیدا شد از گفت خاقان چین ...
ز چیزی که باشد به ایران زمین
فرستیم با پوزش و آفرین .
ز زابلستان گر ز ایران سپاه
هر آنکس که آیند فریادخواه
بدار و بپوزش بیارای مهر
نگه کن بدین کار گردان سپهر.
ز قیصربپرسید و پوزش گرفت
بر آن رومیان بر فروزش گرفت .
ز گفتار او ماند اندر شگفت
زمین را ببوسید و پوزش گرفت .
ز گفتارها پوزش آورد پیش
بپیچید از آن بیهده رای خویش .
زمین را ببوسید و پوزش نمود
بر آن مهتری آفرین بر فزود.
سخنهای دستان چو بشنید شاه
پسند آمدش پوزش نیکخواه .
سر نامه کرد آفرین از نخست
بر آنکس که کینه بپوزش بشست .
سکندر بدو گفت پوزش مکن
مران پیش فغفور زین در سخن .
سوی موبدان نامه ای همچنین
پر افروزش و پوزش و آفرین .
سیاووش را تنگ در بر گرفت
ز کردار بد پوزش اندر گرفت .
سیاووش را دید بر پای خاست
بخندید و بسیار پوزش بخواست .
شهنشاه را شاد در بر گرفت
وز آن گفته ها پوزش اندر گرفت .
فرستاده را گفت کای هوشیار
نبایست پوزش ترا خود بکار.
کنون پوزش این همه باز جوی
بدین نامداران ایران بگوی .
که آزرده گشته ست از تو پدر
یکی پوزش آور مکش هیچ سر.
که پیغامی از قیصر آمد بشاه
پر از درد و پوزش کنان از گناه .
گر آرام گیری سخن تنگ نیست
ترا پوزش اندر پدر ننگ نیست .
من امروز نز بهر جنگ آمدم
پی پوزش و نام و ننگ آمدم .
میی چند خوردند و برخاستند
زبانها ز پوزش بپیراستند.
ورا پهلوان زود در برگرفت
ز دیر آمدن پوزش اندر گرفت .
ورا تنگ سهراب در برگرفت
بدان پوزش آسایش اندر گرفت .
وز آن جایگه جنگ دشمن بسیچ
ز رای و ز پوزش میاسای هیچ .
وز آن کرده ٔ خویش پوزش گرفت
به پیچید از آن روزگار شگفت .
و گر با تو گردد [شاه ] بچیزی دژم
بپوزش گرای و مزن هیچ دم .
هر آنکس که پوزش کند بر گناه
تو بپذیر و کین گذشته مخواه .
هر آنکس که دارد روانش خرد
گناه آن سگالد که پوزش برد.
هم آن را دگر باره آویزش است
گنهکار اگر چند با پوزش است .
همان نیز جانم پر از شرم شاه
زبان پر ز پوزش روان پر گناه .
همه شارسان ماند اندر شگفت
بیزدان سُقُف پوزش اندر گرفت .
همه نامداران فروماندند
بپوزش برو آفرین خواندند.
همی راند از دیده خون در کنار
همی کرد پوزش بر کردگار.
همی راند جمشید خون در کنار
همی کرد پوزش [از ناسپاسی خویش ] بر کردگار.
همی کرد پوزش ز کرده گناه
ورا می بجستند هر سو سپاه .
همی کرد پوزش که بدخواه من
پرآشوب کرد اختر و ماه من .
همی گفتم از بامداد پگاه
بپوزش بیایم بر تو براه .
یکایک بدان رایشان شد درست
کز آن روی چاره ببایست جست
که سوی فریدون فرستند کس
بپوزش کجا چاره این بود و بس .
یکی گنج بخشید بر هر کسی
به جان آفرین کرد پوزش بسی .
اگر پوزش نکو باشد ز کهتر
نکوتر باشد آمرزش ز مهتر.
چو رامین دید کو را دل بیازرد
نگر تا پوزش آزار چون کرد.
از آن پیش کت بسته زی شهریار
برم پوزشت ناید آنگه بکار.
ازو وز گرو خواست پوزش نخست
شد آنگه بدان چشمه و تن بشست .
ببر خلعت و بند بردار از اوی
بپوزش دلش پاک از انده بشوی .
به بر یکدگر را گرفتند شاد
بپوزش دمی چند کردند یاد.
بپوزش کنی بی گناهی درست
همان بنده باشی که بودی نخست .
بسی خواست زو پوزش دلپذیر
که این بد که پیش آمد از من مگیر.
بسی هدیه ٔ گونه گون ساختند
بپوزش بر پهلوان تاختند.
بشادیش بر تخت شاهی نشاست
بسی پوزش از بهر دختر بخواست .
بهر نامه صد لابه آراستی
ببودنش پوزش همی خواستی .
تو رو زو ره پوزش من بجوی
که فردا من آیم پگه نزد اوی .
دگر، گونه گون هدیه آراستند
وزو پوزش بی کران خواستند.
دگر هر که را بد سزاهدیه داد
بنامه بسی پوزش آورد یاد.
ز دیدار تو شرم دارم همی
بدین کرده ها پوزش آرم همی .
منه پیش او در گه خشم پای
چو خشم از تو دارد تو پوزش نمای .
یکی نامه با این همه خواسته
ورا پوزش بی کران خواسته .
دست بر کن زلف مهرویان بگیر
پوزش خجلت ز نادانی بخواه .
رسول را بازخواند و بر گذشته پشیمانی نمود و پوزشها کرد و عذرها خواست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). فخرالدوله چون آن پوزش و تضرع دید بر شیخوخیت او رحمت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
بپوزش پیش میرفتند میران
پس اندر، شاهزاده چون اسیران .
چو شه پوزش رای دستور یافت
دل خویش از آن داوری دور یافت .
به احسان خود پوزش من پذیر
که جز تو ندارم کسی دستگیر.
سران سپه پوزش انگیختند
همه در قفایش درآویختند.
|| التماس :
ز جای دگر چون مهیا نبود
بسی جهد کردیم و پوزش نمود
بزاری و زر درنیاورد سر
نظرها بحیرت در آن بی بصر.
|| حجّت . (شرفنامه ٔ منیری ). دلیل که معتذر آردبر بی گناهی خویش :
بپوزش کنی بی گناهی درست
همان بنده باشی که بودی نخست .
|| اینکه در بیت ذیل فرخی مانند اسم مصدری از پوختن یا پوزیدن بنظر می آید بمعنی راندن شکم قصیده در صفت تذروی است که امیر یوسف بن ناصرالدین برادر محمود برای فرخی فرستاده است :
دو لب [دو لب تذرو] چو نار کفیده چو برگ سوسن زرد
دو رخ چو نار شکفته چو برگ لاله ٔ لال
چو قطن میری در زیر پوشش منسوج
برای پوزش باز امیر خوب خصال .
در بازنامه ها خوانده اند که چون قبض و سده ای در امعاء شکره پیدا آید پر، یا گنجشکی با پر بدو دهند و این پر شکم او براند و سده دفع کند،فرخی پرهای ملون و زیبای تذرو را که به پوشش منسوج بر قطن میری افتاده تشبیه می کند، لایق راندن شکم بازامیر خوب خصال میشمارد. و کلمه ٔ مرکب دیگری از این ماده هست بصورت چاه پوز (که فرهنگها بدان معنی قلابی میدهند که چیزهای افتاده در چاه را بدان بیرون کشند)شاید تا حدی مؤید این دعوی باشد. و در بیت دیگر فرخی که در ذیل بیاید نیز شاید کلمه بمعنی مطلق راندن و ورزش باشد :
آن معطئی که روز وشب از بهر نام نیک
در پوزش مروت و در دادن عطاست .
این اسم با مصادر آراستن ، آوردن ، اندر گرفتن ، انگیختن ، بردن ، پذیرفتن ، جستن خواستن ، فرستادن ، کردن ، گرفتن ، گفتن و نمودن صرف شود. رجوع به امثله ٔ پوزش و رجوع به همین کلمات مرکب در ردیف خود شود.
پوزش بپذیرد و گناه ببخشد
خشم نراند بعفو کوشد و غفران .
گرایدونکه پوزش پذیری ز من
و گر نیست رنج آید از خویشتن .
از آن شهر هر کس که بد پارسا
بپوزش بیامد بر پادشا.
از ایدر بپوزش بر شاه رو
چو بینی ورا بندگی ساز نو.
بپوزش بیامد بر شهریار
که ای از جهان بر شهان کامکار.
بپوزش بنزدیک موبد شدند
همه راه جویان و بخرد شدند.
بپوزش بیاراست قیصر زبان
بدو گفت بیداد رفت ای جوان .
بپوزش بیامد سپهدار طوس
بپیش شه اندر شد او چاپلوس .
بپوزش کنم نرم خشم ورا
ببوسم سر و پا و چشم ورا.
دلیران ایران بماتم شدند
پر از غم بدرگاه رستم شدند
بپوزش که این ایزدی کار بود
که را بود آهنگ جنگ فرود.
بپوزش مگر کردگار جهان
بمن بر ببخشاید اندر زمان .
بپوزش همه پیش نوذر شدند
سراسر به آیین کهتر شدند.
بپوزش یک اندر دگر نامه ساز
مگر خسرو آید به راه تو باز.
به خاقان یکی نامه ارژنگ وار
نبشتند پر بو و رنگ و نگار
بپوزش کز این کرده هستم بدرد
دلی پر پشیمانی و باد سرد.
به خرّاد گفت ای رد رادمرد
برنجی دگر گرد پوزش مگرد.
بدو گفت راهب که پوزش مکن
بپرس از من از بودنیها سخن .
بدین کار پوزش چه پیش آورم
که دلشان بگفتار خویش آورم .
برآید بکام تو این کار زود
چو بشنیدسیندخت پوزش نمود.
بر زال زر پوزش آراستند
زبانها بلابه بپیراستند.
برفتند فغفور و خاقان چین
بر شاه با پوزش و آفرین .
بزد اسپ از پیش چندان سپاه
بیامد بپوزش بنزدیک شاه .
بزرگان بپوزش فراز آمدند
هجیر از درمرگ باز استدند.
بقیصر بسی کرد پوزش گراز
بکوشش نیامد ز دامش فراز .
بگوتا چه بود اندر این پوزشت
چه گفتی که پیش آید آمرزشت .
بنزدیک یزدان چه پوزش برم
بد آید ز کار پدر بر سرم .
بیزدان کند پوزش آن گناه
ورا بنده گردد به آئین و راه .
بیزدان کند پوزش او از گناه
گراینده گردد به آئین و راه .
پیاده سوارش بماند ز اسپ
بپوزش رود پیش آذرگشسپ .
ترا پوزش اکنون نیاید بکار
نه بیگانه را خواستی شهریار.
تو رو زو ره پوزش من بجوی
که فردا من آیم بنزدیک اوی .
چنان کردبد گوهر افراسیاب
که پیش تو پوزش نبیند بخواب .
چو آشفته شد شاه زآن گفتگوی
سپه سوی پوزش نهادند روی .
چو از دور شه دید بر پای خاست
بسی پوزش اندر گذشته بخواست .
چو ایرانیان برگشادند چشم
بدیدند چهر ورا [اسفندیار را] پر ز خشم .
برفتند پوزش کنان پیش شاه
که گر شاه بیند ببخشد گناه .
چو پاسخ کنی نامه از خوب و زشت
همین پوزش ما بباید نوشت .
چو خشم آوری هم پشیمان شوی
بپوزش نگهبان درمان شوی .
خرد چون بود با دل شه براز
بشرم و بپوزش نیاید نیاز.
دگر آنکه گفتی که پوزش بگوی
کنون توبه کن راه یزدان بجوی .
دو رخ را بخاک سیه بر نهاد
همی کرد پوزش ز کار شغاد.
ز بس خوبی و پوزش و آفرین
که پیدا شد از گفت خاقان چین ...
ز چیزی که باشد به ایران زمین
فرستیم با پوزش و آفرین .
ز زابلستان گر ز ایران سپاه
هر آنکس که آیند فریادخواه
بدار و بپوزش بیارای مهر
نگه کن بدین کار گردان سپهر.
ز قیصربپرسید و پوزش گرفت
بر آن رومیان بر فروزش گرفت .
ز گفتار او ماند اندر شگفت
زمین را ببوسید و پوزش گرفت .
ز گفتارها پوزش آورد پیش
بپیچید از آن بیهده رای خویش .
زمین را ببوسید و پوزش نمود
بر آن مهتری آفرین بر فزود.
سخنهای دستان چو بشنید شاه
پسند آمدش پوزش نیکخواه .
سر نامه کرد آفرین از نخست
بر آنکس که کینه بپوزش بشست .
سکندر بدو گفت پوزش مکن
مران پیش فغفور زین در سخن .
سوی موبدان نامه ای همچنین
پر افروزش و پوزش و آفرین .
سیاووش را تنگ در بر گرفت
ز کردار بد پوزش اندر گرفت .
سیاووش را دید بر پای خاست
بخندید و بسیار پوزش بخواست .
شهنشاه را شاد در بر گرفت
وز آن گفته ها پوزش اندر گرفت .
فرستاده را گفت کای هوشیار
نبایست پوزش ترا خود بکار.
کنون پوزش این همه باز جوی
بدین نامداران ایران بگوی .
که آزرده گشته ست از تو پدر
یکی پوزش آور مکش هیچ سر.
که پیغامی از قیصر آمد بشاه
پر از درد و پوزش کنان از گناه .
گر آرام گیری سخن تنگ نیست
ترا پوزش اندر پدر ننگ نیست .
من امروز نز بهر جنگ آمدم
پی پوزش و نام و ننگ آمدم .
میی چند خوردند و برخاستند
زبانها ز پوزش بپیراستند.
ورا پهلوان زود در برگرفت
ز دیر آمدن پوزش اندر گرفت .
ورا تنگ سهراب در برگرفت
بدان پوزش آسایش اندر گرفت .
وز آن جایگه جنگ دشمن بسیچ
ز رای و ز پوزش میاسای هیچ .
وز آن کرده ٔ خویش پوزش گرفت
به پیچید از آن روزگار شگفت .
و گر با تو گردد [شاه ] بچیزی دژم
بپوزش گرای و مزن هیچ دم .
هر آنکس که پوزش کند بر گناه
تو بپذیر و کین گذشته مخواه .
هر آنکس که دارد روانش خرد
گناه آن سگالد که پوزش برد.
هم آن را دگر باره آویزش است
گنهکار اگر چند با پوزش است .
همان نیز جانم پر از شرم شاه
زبان پر ز پوزش روان پر گناه .
همه شارسان ماند اندر شگفت
بیزدان سُقُف پوزش اندر گرفت .
همه نامداران فروماندند
بپوزش برو آفرین خواندند.
همی راند از دیده خون در کنار
همی کرد پوزش بر کردگار.
همی راند جمشید خون در کنار
همی کرد پوزش [از ناسپاسی خویش ] بر کردگار.
همی کرد پوزش ز کرده گناه
ورا می بجستند هر سو سپاه .
همی کرد پوزش که بدخواه من
پرآشوب کرد اختر و ماه من .
همی گفتم از بامداد پگاه
بپوزش بیایم بر تو براه .
یکایک بدان رایشان شد درست
کز آن روی چاره ببایست جست
که سوی فریدون فرستند کس
بپوزش کجا چاره این بود و بس .
یکی گنج بخشید بر هر کسی
به جان آفرین کرد پوزش بسی .
اگر پوزش نکو باشد ز کهتر
نکوتر باشد آمرزش ز مهتر.
چو رامین دید کو را دل بیازرد
نگر تا پوزش آزار چون کرد.
از آن پیش کت بسته زی شهریار
برم پوزشت ناید آنگه بکار.
ازو وز گرو خواست پوزش نخست
شد آنگه بدان چشمه و تن بشست .
ببر خلعت و بند بردار از اوی
بپوزش دلش پاک از انده بشوی .
به بر یکدگر را گرفتند شاد
بپوزش دمی چند کردند یاد.
بپوزش کنی بی گناهی درست
همان بنده باشی که بودی نخست .
بسی خواست زو پوزش دلپذیر
که این بد که پیش آمد از من مگیر.
بسی هدیه ٔ گونه گون ساختند
بپوزش بر پهلوان تاختند.
بشادیش بر تخت شاهی نشاست
بسی پوزش از بهر دختر بخواست .
بهر نامه صد لابه آراستی
ببودنش پوزش همی خواستی .
تو رو زو ره پوزش من بجوی
که فردا من آیم پگه نزد اوی .
دگر، گونه گون هدیه آراستند
وزو پوزش بی کران خواستند.
دگر هر که را بد سزاهدیه داد
بنامه بسی پوزش آورد یاد.
ز دیدار تو شرم دارم همی
بدین کرده ها پوزش آرم همی .
منه پیش او در گه خشم پای
چو خشم از تو دارد تو پوزش نمای .
یکی نامه با این همه خواسته
ورا پوزش بی کران خواسته .
دست بر کن زلف مهرویان بگیر
پوزش خجلت ز نادانی بخواه .
رسول را بازخواند و بر گذشته پشیمانی نمود و پوزشها کرد و عذرها خواست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). فخرالدوله چون آن پوزش و تضرع دید بر شیخوخیت او رحمت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
بپوزش پیش میرفتند میران
پس اندر، شاهزاده چون اسیران .
چو شه پوزش رای دستور یافت
دل خویش از آن داوری دور یافت .
به احسان خود پوزش من پذیر
که جز تو ندارم کسی دستگیر.
سران سپه پوزش انگیختند
همه در قفایش درآویختند.
|| التماس :
ز جای دگر چون مهیا نبود
بسی جهد کردیم و پوزش نمود
بزاری و زر درنیاورد سر
نظرها بحیرت در آن بی بصر.
|| حجّت . (شرفنامه ٔ منیری ). دلیل که معتذر آردبر بی گناهی خویش :
بپوزش کنی بی گناهی درست
همان بنده باشی که بودی نخست .
|| اینکه در بیت ذیل فرخی مانند اسم مصدری از پوختن یا پوزیدن بنظر می آید بمعنی راندن شکم قصیده در صفت تذروی است که امیر یوسف بن ناصرالدین برادر محمود برای فرخی فرستاده است :
دو لب [دو لب تذرو] چو نار کفیده چو برگ سوسن زرد
دو رخ چو نار شکفته چو برگ لاله ٔ لال
چو قطن میری در زیر پوشش منسوج
برای پوزش باز امیر خوب خصال .
در بازنامه ها خوانده اند که چون قبض و سده ای در امعاء شکره پیدا آید پر، یا گنجشکی با پر بدو دهند و این پر شکم او براند و سده دفع کند،فرخی پرهای ملون و زیبای تذرو را که به پوشش منسوج بر قطن میری افتاده تشبیه می کند، لایق راندن شکم بازامیر خوب خصال میشمارد. و کلمه ٔ مرکب دیگری از این ماده هست بصورت چاه پوز (که فرهنگها بدان معنی قلابی میدهند که چیزهای افتاده در چاه را بدان بیرون کشند)شاید تا حدی مؤید این دعوی باشد. و در بیت دیگر فرخی که در ذیل بیاید نیز شاید کلمه بمعنی مطلق راندن و ورزش باشد :
آن معطئی که روز وشب از بهر نام نیک
در پوزش مروت و در دادن عطاست .
این اسم با مصادر آراستن ، آوردن ، اندر گرفتن ، انگیختن ، بردن ، پذیرفتن ، جستن خواستن ، فرستادن ، کردن ، گرفتن ، گفتن و نمودن صرف شود. رجوع به امثله ٔ پوزش و رجوع به همین کلمات مرکب در ردیف خود شود.