پوئیدن
لغتنامه دهخدا
پوئیدن . [ دَ ] (مص ) رفتن . مشی . شدن . ذهاب :
بدانش بود مرد را آبروی
به بیدانشی تا توانی مپوی .
ستیزه نه خوب آید از نامجوی
بپرهیز و گرد ستیزه مپوی .
گیا رست با چند گونه درخت
بزیر اندر آمد سرانشان ز بخت .
ببالد ندارد جز این نیرویی
نپوید چو پویندگان هر سویی .
اگر دشمن آید سوی من بپوی
تو بادیو و شیران مشو جنگجوی .
سوی روم ره بادرنگ آیدت
سوی چین نپوئی که ننگ آیدت .
بگفتند کای نامور پهلوان
اگر سوی البرز پوئی نوان ...
کسی سوی دوزخ نپوید بپای
دگر خیره سوی دم اژدهای .
بدو گفت رو با سپهبد بگوی
که امشب ز جایی که هستی مپوی .
همه کینه و جنگ جوید همی
بفرمان یزدان نپوید همی .
بیایم بگویم سخن هر چه هست
و گرنه نپویم بسوی نشست .
بدو گفت شوی از چه گوئی همی
بفال بد اندر چه پوئی همی .
ترا کردم آگه کزین برتری
بپیچی و پوئی ره کهتری .
بپویم بفرمان یزدان پاک
برآرم ز ایوان ضحاک خاک .
چو رستم از اینگونه گوید همی
بفرمان ورایم نپوید همی .
گیاشان بود زین سپس خوردنی
بپویند هر سو به آوردنی .
گرانی درآید تو را در دو گوش
نه تن ماندت بر یکی سان نه توش
نبینی بچشم و نپوئی بپای
بگوئی ببانگ بلند ای خدای .
چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید
از هر سر پرش بجهد صد دُر شهوار.
دگر تا بوی یافه زینسان مگوی
بدشتی که گمراه گردی مپوی .
اگر گرد این چرخ گردان تو پوئی
تهی جایگاهی است بی حد و پایان .
حجت تراست رهبر زی او پوی
تا علم دینت نیک شود والا.
در فراز و نشیب آن لختی پوئیدم . (کلیله و دمنه ).
بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر
نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا.
که ای خیره سر چند پوئی پیم
ندانی که من مرغ دامت نیم .
بارها گفته ام و بار دگر میگویم
که من دلشده این ره نه بخود میپویم .
گرد بیت الحرام خم حافظ
گر نمیرد بسر بپوید باز.
گرت باید نظر کردن بمینو
بسوی مشهد سیّد حسن پو.
|| بشتاب رفتن . دویدن . شتافتن و شتابیدن در رفتن . سعی . رفتنی باشد نه بشتاب و نه بنرم . (لغت نامه ٔ اسدی ): الوخد والوخدان و الخده و الوخید؛ پوئیدن شتر. النّسلان ؛ پوئیدن گرگ . خَبب ، خبیب ، خَب ّ؛ پوئیدن یعنی دویدن نرم . الارقال ؛ پوئیدن شتر. (زوزنی ) :
چه پوئی بدینگونه گم کرده راه
بروز سپید و شبان سیاه .
بپریم و با مرغ جادو شویم
بپوئیم و در چاره آهو شویم .
بدو گفت مهتر کزیدر بپوی
چنین هم بماهوی سوری بگوی .
کنون سوی ایران بپوید همی
ز توران سپه رزم جوید همی .
چنین گفت با خواهران شیر مرد
کزیدر بپوئید بر سان گرد.
بپویم بگیرم سر راه را
ببینم شما را سر ماه را.
خداوند خانه بپوئید سخت
بیاویخت آن شیب را بر درخت .
چنین گفت کامد ز توران سوار
بپویم بگویم به اسفندیار.
خروشان همی رفت نیزه بدست
که ای نامداران یزدان پرست
یکایک بنزدفریدون شویم
بدان سایه ٔ فرّ او بغنویم
بپوئید کاین مهتر (ضحاک ) آهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمن است .
بدو گفت شبگیر از ایدر بپوی
بدان مرزبانان لشکر بگوی .
بدین مایه لشکر تو تندی مجوی
بتیزی به پیش دلیران مپوی .
بفرمود تا با پیام و درود
فرستاده پوید سوی شاه زود.
و گر چو گرگ نپوید سمندش از گرگانج
کی آرد آنهمه دینار و آنهمه زیور.
اگر چند پوئی و جوئی بسی
ز گیتی بی انده نیابی کسی .
چند پوئی به گرد عالم چند
چند کوبی طریق پویائی .
بیاران گفت چون تندر بپویید
مگر فرهاد را جایی بجویید.
چو دنیا را نخواهی چند جوئی
بدو پوئی بد او چند گوئی .
سبک طوق و زنجیر از او باز کرد
چپ و راست پوییدن آغاز کرد.
بازدان کز پی چه میپوئی
چون ندانسته ای چه میجوئی .
بدانش بود مرد را آبروی
به بیدانشی تا توانی مپوی .
ستیزه نه خوب آید از نامجوی
بپرهیز و گرد ستیزه مپوی .
گیا رست با چند گونه درخت
بزیر اندر آمد سرانشان ز بخت .
ببالد ندارد جز این نیرویی
نپوید چو پویندگان هر سویی .
اگر دشمن آید سوی من بپوی
تو بادیو و شیران مشو جنگجوی .
سوی روم ره بادرنگ آیدت
سوی چین نپوئی که ننگ آیدت .
بگفتند کای نامور پهلوان
اگر سوی البرز پوئی نوان ...
کسی سوی دوزخ نپوید بپای
دگر خیره سوی دم اژدهای .
بدو گفت رو با سپهبد بگوی
که امشب ز جایی که هستی مپوی .
همه کینه و جنگ جوید همی
بفرمان یزدان نپوید همی .
بیایم بگویم سخن هر چه هست
و گرنه نپویم بسوی نشست .
بدو گفت شوی از چه گوئی همی
بفال بد اندر چه پوئی همی .
ترا کردم آگه کزین برتری
بپیچی و پوئی ره کهتری .
بپویم بفرمان یزدان پاک
برآرم ز ایوان ضحاک خاک .
چو رستم از اینگونه گوید همی
بفرمان ورایم نپوید همی .
گیاشان بود زین سپس خوردنی
بپویند هر سو به آوردنی .
گرانی درآید تو را در دو گوش
نه تن ماندت بر یکی سان نه توش
نبینی بچشم و نپوئی بپای
بگوئی ببانگ بلند ای خدای .
چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید
از هر سر پرش بجهد صد دُر شهوار.
دگر تا بوی یافه زینسان مگوی
بدشتی که گمراه گردی مپوی .
اگر گرد این چرخ گردان تو پوئی
تهی جایگاهی است بی حد و پایان .
حجت تراست رهبر زی او پوی
تا علم دینت نیک شود والا.
در فراز و نشیب آن لختی پوئیدم . (کلیله و دمنه ).
بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر
نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا.
که ای خیره سر چند پوئی پیم
ندانی که من مرغ دامت نیم .
بارها گفته ام و بار دگر میگویم
که من دلشده این ره نه بخود میپویم .
گرد بیت الحرام خم حافظ
گر نمیرد بسر بپوید باز.
گرت باید نظر کردن بمینو
بسوی مشهد سیّد حسن پو.
|| بشتاب رفتن . دویدن . شتافتن و شتابیدن در رفتن . سعی . رفتنی باشد نه بشتاب و نه بنرم . (لغت نامه ٔ اسدی ): الوخد والوخدان و الخده و الوخید؛ پوئیدن شتر. النّسلان ؛ پوئیدن گرگ . خَبب ، خبیب ، خَب ّ؛ پوئیدن یعنی دویدن نرم . الارقال ؛ پوئیدن شتر. (زوزنی ) :
چه پوئی بدینگونه گم کرده راه
بروز سپید و شبان سیاه .
بپریم و با مرغ جادو شویم
بپوئیم و در چاره آهو شویم .
بدو گفت مهتر کزیدر بپوی
چنین هم بماهوی سوری بگوی .
کنون سوی ایران بپوید همی
ز توران سپه رزم جوید همی .
چنین گفت با خواهران شیر مرد
کزیدر بپوئید بر سان گرد.
بپویم بگیرم سر راه را
ببینم شما را سر ماه را.
خداوند خانه بپوئید سخت
بیاویخت آن شیب را بر درخت .
چنین گفت کامد ز توران سوار
بپویم بگویم به اسفندیار.
خروشان همی رفت نیزه بدست
که ای نامداران یزدان پرست
یکایک بنزدفریدون شویم
بدان سایه ٔ فرّ او بغنویم
بپوئید کاین مهتر (ضحاک ) آهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمن است .
بدو گفت شبگیر از ایدر بپوی
بدان مرزبانان لشکر بگوی .
بدین مایه لشکر تو تندی مجوی
بتیزی به پیش دلیران مپوی .
بفرمود تا با پیام و درود
فرستاده پوید سوی شاه زود.
و گر چو گرگ نپوید سمندش از گرگانج
کی آرد آنهمه دینار و آنهمه زیور.
اگر چند پوئی و جوئی بسی
ز گیتی بی انده نیابی کسی .
چند پوئی به گرد عالم چند
چند کوبی طریق پویائی .
بیاران گفت چون تندر بپویید
مگر فرهاد را جایی بجویید.
چو دنیا را نخواهی چند جوئی
بدو پوئی بد او چند گوئی .
سبک طوق و زنجیر از او باز کرد
چپ و راست پوییدن آغاز کرد.
بازدان کز پی چه میپوئی
چون ندانسته ای چه میجوئی .