پهلو زدن
لغتنامه دهخدا
پهلو زدن . [ پ َ زَ دَ ] (مص مرکب ) (... با چیزی یا کسی )برابری کردن با کسی . با او دعوی برابری کردن . برابری کردن در مال و قدر و مرتبه . (برهان ). پهلو سودن . پهلو ساییدن . مقابلی . مقابلی با او کردن . پهلو رسانیدن : قصری که به آسمان پهلو زدی . (از بلندی ). جمالی که با فرشته ٔ آسمان پهلو زدی (از زیبائی ) :
با بزرگان بزرگان جهان پهلو زدی
ابله آنکس کو بخواری جنگ با خاراکند.
آن قصر که با چرخ همی زد پهلو
بر درگه او شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای
بنشسته و میگفت که کوکوکوکو.
آنکه پهلو همی زند با من
پهلویی را نداند از دامن .
تخت ساز از حرص تا فرمان دهی بر تاج بخش
پشت کن بر آز تا پهلوزنی باپهلوان .
هر چند لاله صحن چمن را دهد فروغ
پهلو کجازند به بهی با گل طری ؟
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری ؟
سپهر با تو چه پهلو زند به غداری ؟
با ژنده پیل پشه چو پهلو همی زند
گر جان بباد بردهد الحق سزای اوست .
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوشدار
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد.
ندارد کوتهی در دلربائی زلف از عارض
که مصرع چون رسا افتد بدیوان میزند پهلو.
ستاره ای است در گوش آن هلال ابرو
ز روی حسن بخورشید میزند پهلو.
با تن خاکی ز بس آتش مزاج افتاده ایم
شعله بگذارد اگر پهلو زند بر گردما.
ای که با شیر میزنی پهلو
پهلوی خویش را دریده بدان .
- با(بر) چرخ پهلو زدن ؛ برابری کردن با آسمان (در بلندی و رفعت ) :
آن قصر که با چرخ همی زد پهلو.
- پهلو زدن بر کسی ؛ بر او برتر آمدن . بر وی فائق آمدن .
با بزرگان بزرگان جهان پهلو زدی
ابله آنکس کو بخواری جنگ با خاراکند.
آن قصر که با چرخ همی زد پهلو
بر درگه او شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای
بنشسته و میگفت که کوکوکوکو.
آنکه پهلو همی زند با من
پهلویی را نداند از دامن .
تخت ساز از حرص تا فرمان دهی بر تاج بخش
پشت کن بر آز تا پهلوزنی باپهلوان .
هر چند لاله صحن چمن را دهد فروغ
پهلو کجازند به بهی با گل طری ؟
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری ؟
سپهر با تو چه پهلو زند به غداری ؟
با ژنده پیل پشه چو پهلو همی زند
گر جان بباد بردهد الحق سزای اوست .
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوشدار
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد.
ندارد کوتهی در دلربائی زلف از عارض
که مصرع چون رسا افتد بدیوان میزند پهلو.
ستاره ای است در گوش آن هلال ابرو
ز روی حسن بخورشید میزند پهلو.
با تن خاکی ز بس آتش مزاج افتاده ایم
شعله بگذارد اگر پهلو زند بر گردما.
ای که با شیر میزنی پهلو
پهلوی خویش را دریده بدان .
- با(بر) چرخ پهلو زدن ؛ برابری کردن با آسمان (در بلندی و رفعت ) :
آن قصر که با چرخ همی زد پهلو.
- پهلو زدن بر کسی ؛ بر او برتر آمدن . بر وی فائق آمدن .